از نگاه زنی که چمن سبز آزادی را دید
نیلوفر امرایی
توی خانه ما خبری از فوتبال نبود، لابهلای کتابها و کاغذهای تلنبارشده روی میزها و کتابخانهها هیچ تیتر ورزشی جا نداشت.
اما خانه پدربزرگم فرق داشت. از وقتی پشت لب عمویم سبز شده بود، اتاقهای طبقه دوم با آن بهارخواب درندشت خانه ورزش و جولانگاه عمویم شده بود. روی دیوارها عکسهای بازیکنان تیم ملی و از همه درشتتر علی دایی، احمدرضا عابدزاده، ادموند بزیک، مجتبی محرمی و تاب طلایی موهای رضا شاهرودی جا خوش کرده بودند. شیپور و پرچم قرمز و همه اجزا این طبقه در ستایش پرسپولیس کنار هم چیده شده بود.
همیشه موقع دربی، موقع بازیهای ملی منتظر بودم که من هم دست عمویم را بگیرم و با هم به استادیوم برویم، اما خب خبری از بلیت گرفتن برای من نبود. طفلتر که بودم، اصلا درکی از چرایی استادیوم نرفتنم نداشتم، بزرگ شدم، قد کشیدم توی همان خانه ساعتها و ساعتها درباره دربی، درباره استادیوم، درباره تکنیکهای بازی حرف زدیم و من بزرگ شدم، بیآنکه مستطیل سبز را ببینم. قد کشیدم و چندباری بیآنکه پدرم باخبر شود، همراه عمو عزیز واله قرمزها، سر تمرینهای پرسپولیس رفتم. از پشت فنسها بازی را میدیدم و حسرت دیدن چمن به وقت واقعه توی دلم بزرگ و بزرگتر میشد. بازیکنان تیم ملی عوض شدند، پرسپولیسیهای زمان ما رفتند، نامزدهای خیالی مهدی مهدویکیا و رضا شاهرودی توی مدرسه ازدواج کردند و بچهدار شدند، اما حسرت دیدن مستطیل سبز همراهشان ماند، درست مثل من.
زنان سر هر بازی ملی و غیرملی پشت درهای استادیوم ماندند. زنانی که با ریش و سبیل دروغین وارد استادیوم شده بودند، دستگیر شدند، روزگار گذشت و زنان همچنان پشت درهای آزادی ایستادند، روزگار گذشت کسی سوخت، روزگار گذشت مجلس بیانیه داد، و در قفلِ در کلیدی چرخید و درها به روی ما باز شد.
نیمهشب بود که سایت باز شد و گزینه جنسیت از سیطره همیشگی مردان انگار درآمد. سهم من از بازی ایران – کامبوج شد یک صندلی که یک عمر برایش رویا پرداخته بودم.
از قبل بازی شبکههای اجتماعی پر شده بود از توصیههای دوستانه و غیردوستانه. میان تمام شمشیر کشیدنها و بالا و پایینها یکی یک جایی نوشته بود آن لحظه که از تونل رد میشوی و مستطیل سبز را میبینی، هزاران بار تقدیم تو باد. و این جمله عجیب به جانم نشست. وارد تونل شدم، همه به سبک و سیاق استادیوم توی راهرو میدویدند و فریاد شادی تمام راهرو را پر کرده بود. اما من میخواستم تک تک ثانیهها را مزه کنم و طعمش را زیر زبانم نگه دارم. جلوی در وقتی میخواستیم وارد شویم، اگر دوربین دستمان بود، تشری میزدند که خانمم برو، واینسا، فیلم نگیر، پرچم ایران گرهخورده دور گردنم را توی مشتم گرفته بودم و به سمت مستطیل سبز میرفتم. چشمم که به چمن سبز زمین افتاد، چیز گرمی از پشت پلکهایم جوشید و فرو ریخت. تصورم از آزادی این نبود. زمینی وسیع که سر و تهش پیدا نیست، اما چمنِ سبزِ زمینِ آن روز توی مشتم جا میشد. آزادی آن ابهت توی تلویزیون را برایم نداشت.
رفتم سمت جایگاه و مدام با خودم تکرار میکردم چه چیزی از این زمین است که سالهاست از ما دریغ شده و سالها حسرت آن را داریم. اولین کاری که کردم، موبایلم را درآوردم و برای آنی که ایستاد، پای هشتگ #تانیادنمیرم اش عکس گرفتم و برایش نوشتم که باید برایت مینوشتم: «بالاخره من به سهمم از آزادی رسیدم.» نوشت: نوشجانت، کیفش را ببر!
اگر نصیبی از بلیتهای فروختهشده آزادی نداشتید، باید به شما بگویم آزادی با آزادی شبکه ورزش خیلی فرق دارد. پلهها را که پایین میروی، باید اول از همه برای خودت یک صندلی خوب پیدا کنی. من فکر میکردم هرچقدر صندلی ردیفی که انتخاب میکنم بالاتر باشد، لابد دید بهتری خواهم داشت و همان ردیفهای بالا یک جایی پیدا کردم و نشستم. ردیف عکاسها را تماشا کردم که فقط و فقط جلوی جایگاه زنان ایستاده بودند و این تصویر، امان از این تصویر که توی دلم را خالیتر از پیش میکرد. با خودم فکر میکردم ولع عکاسی از جایگاه زنان، نکند از ترس این باشد که قرار است اولین و آخرین بارمان باشد. این را از مامورهای انتظامات خانم توی جایگاه هم شنیدم. میان شعارها اگر شعاری کمی رنگوبوی متفاوتی با باقی شعارها داشت، سروکلهشان پیدا میشد و تذکر میدادند که یک کاری نکنید که دیگر راهتان ندهند. راستش را بخواهید، هرباری که این را میگفتند، زیر لب میگفتم: اگر من را راه ندهند، تو را هم راه نمیدهند!
الان که چند روزی از استادیوم رفتنم گذشته، به آن روز که رجوع میکنم، تکتک کلماتی را که از لحظه ورودم به استادیوم شنیدم، خوب به خاطر دارم. آن آقای پلیسی که گفت: کسی از شما زنها هم توی خانه مانده؟ آن خانمی که جلوی در به او گفتم: از اینکه غریبهای لمسم کند، معذب میشوم. و فقط پرسید: بطری آب داری؟ گفتم: نه. گفت: برو تو خوش آمدی. تکتک جملهها را انگار کسی روی مغزم حک کرده.
اگر نصیبی از بلیتهای فروختهشده آزادی نداشتید، باید برایتان بگویم آزادی در عین اینکه پر از صدای بوق، شعار، شادی و هلهله است، صامت هم هست. انگار افتادی وسط یکی از آن فیلمهای دهه ۳۰ میلادی، همه چیز را باید از حرکات آدمها تشخیص بدهی.
آزادی مثل تلویزیون نیست. بسمالله الرحمن الرحیم را با صدای عادل فردوسیپور نمیشنوی. عادل فردوسیپور بازیکنها را معرفی نمیکند، اگر بازیکنی حرکت ویژهای بزند و نتوانی از چهرهاش تشخیص بدهی که کیست، باید گوگل کنی بازیکن شماره ۱۳ تیم ملی ایران در مقابل کامبوج تا برسی به اسم محمدحسین کنعانیزادگان.
بازیکنها وارد زمین شدند. صداها اوج گرفت. سرم را چرخاندم. از هر سه نفر اشک از چشمان یکی جاری بود و من مدام از خودم میپرسیدم این چه حسرتی بود که سالها با خودمان حمل کردیم؟ کدامیک از این چشمهای گریان سر کدام بازی دلشان لک زده که فقط روی یکی از این صندلیها بنشینند. بازیکنها در یک خط منظم کفزنان به سمت جایگاه زنان آمدند. صداها اوج گرفت. تشویقها، صدای بوقها… آخ نگویم برایتان از صدای بوقها. راستی اگر در استادیوم بودید و بعدش از صدای بوقها سردرد گرفتید، بگذارید همینجا به عنوان یکی از همان بوقچیها از شما عذرخواهی کنم. بازی شروع شد. باز هم خبری از صدای عادل فردوسیپور نبود. اصلا انگار فوتبال در سالهای اخیر با صدای عادل بود که برایم معنا میشد. اینجا بود که فهمیدم آنهایی که ردیفهای جلوتر نشستهاند، نصیب بیشتری از دیدن جزئیات بازی دارند. از شروع بازی چیزی نگذشته بود که گل زدیم، گل پشت گل. انگار کمی که خیالمان راحت شد، اطرافمان را نگاه کردیم و درست مثل عیددیدنی شروع کردیم به خوشوبش کردن با معاشران و دوستانمان. لیدرها سعی میکردند شعارها را یکدست کنند، اما از هرطرف صدایی میشنیدی، جوانه میزنم… بچهها مچکریم… دوست دارید بدانید من چه شعاری میدادم؟ معلوم است، من شعاری را میدادم که سالهاست منتظر بودم توی استادیوم فریاد بزنم. پرسپولیس قهرمان میشه، خدا میدونه که حقشه!
اگر نصیبی از بلیتهای فروختهشده آزادی نداشتید، باید برایتان بگویم که میان دو نیمه کسی به یاد آنی که سوخت تا صندلیای از آزادی نصیب ما بشود، تکه کاغذی بالا برد، شلوغ شد، مامورها ریختند. چند نفری محترمانه رفتند با مامورها حرف زدند. زنان سد ساختند جلوی مامورها، کسی شالش را با دخترک عوض کرد، کسی در کسری از ثانیه رنگ پاشید به صورت دخترک، یکی هم پرچم ایرانش را از گردن باز کرد و بست به گردن دخترک. سد زنها آنقدر همدلانه و محکم بود که دخترک میان جمعیت گم شد. با نگاهم دنبالش کردم و زیر لب گفتم: فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ!
اگر نصیبی از بلیتهای فروختهشده آزادی نداشتید، باید برایتان بگویم ما ۱۴ گل زدیم. بازیکنها بعد از هرگل چنان میدویدند به سمت جایگاه که انگار میخواستند بگویند: «شادی این گلها هزاران بار تقدیم تویی باد که هیچوقت نصیبی از این گلها نداشتی.»
بازی تمام شد. بازیکنها با کاپیتان و ملیپوشها آمدند سمت جایگاه زنان و شعار بچهها مچکریم اوج گرفت. دلم میخواست بین ملیپوشها وریا غفوری را هم ببینم، اما خب جهان همیشه به میل ما نیست. جایش خالی بود.
زنها زبالههایشان را جمع کردند. همه آرام و شاد از جایگاه به سمت درهای خروجی رفتند. اگر نصیبی از بلیتهای فروختهشده آزادی نداشتید، باید برایتان بگویم جای شما آنجا خیلی خالی بود و کاش درهای آزادی به روی ما باز بماند.