قاصد سالهای ابری، اشرف
فریدون عموزاده خلیلی
خوشتیپ بود، ما تو شهرمان عادت نداشتیم به معلمهایی تا این حد خوشتیپ. چشمهایش روشن بود، قدش بلند و موهایش لخت مشکی. دخترهای کلاسمان عاشقش بودند، دبیرستانمان مختلط بود. در کلاس ریاضی ۳۶نفرهمان ۱۲ دختر داشتیم و ۲۰ تا پسر.
میدانستیم که همه دخترهای کلاسمان عاشقش بودند. حتی پسرها هم عاشقش بودند. بس که خوشتیپ بود و لهجه نداشت.
لهجه نداشت، اما کلهاش بوی قورمهسبزی میداد. کتابهایی میآورد بین بچهها پخش میکرد که با کاغذ سفید جلدشان کرده بود یا روزنامه یا از این کاغذهای استنسیل که به کِرِم میزد. همین ولعمان را بیشتر میکرد برای گرفتن کتاب. برای آنکه کاغذ جلدشده کتاب را بزنیم کنار تا یواشکی از بالایش اصل جلد را ببینیم. کشف رنگهای پنهانشده زیر کاغذ روزنامه، کشف تصویری که از لای کاغذ پر از ابهام بود، کشف رازی که ما را به وسوسه میانداخت، به وسوسهای ناپیدا که نمیفهمیدیم چیست اما عاشقش بودیم. کتابی که به من داد دیدم از لایش که جلدش به آبی میزند. کتاب را داد دستم، اما تا نگاهی کرم کتاب را پس گرفت. نمیدانم چیزی از چشمهایم دید یا یاد انشهایم افتاد که همیشه تعریفش میکرد.
کتابی را که جلدش از زیر کاغذ به آبی میزد، گرفت و کتاب دیگری به من داد که جلدش به قهوهای میزد. همین جابهجایی مرا به دلهره انداخت. یک دلهره بد یا کنجکاوی وحشتناک یا دلشوره؟ کتاب با سیل شروع میشد، کلماتی که مثل سیل میآمدند، موج برمیداشتند و تو را با خود میبردند. مثل تختهپارهای بر آب متلاطم یک راهآب… آبشوران جای مردن سگهای پیر بود، جای عشقبازی مرغابیها بود، جای پرت کردن بچهگربههایی بود که خواب را بر مردم حرام کرده بودند. سیل میآمد خشمگین میشد، میشست و میرفت. سیل همهچیز با خودش میآورد، پالان الاغهایی که خودشان هم بعد میآمدند. تیرهای چوبی بزرگ، ریشه درخت، گاو و گوسفند، بعبع و گریه میآورد. دیگر نمیشد جلد را ندیده باشم.
داشتم از فرط دلشوره، از ولع کشف، از اشتیاقِ رمزگشایی میمردم. دیگر نمیشد جلد کتاب که به قهوهای میزد را نبینم، اسمش را ندانم، نوشتههایش را نشناسم. باز کاغذ روزنامه را از جلد باز میکردم، مهم نبود که آقای افشار عصبانی میشد یا دلخور، دیگر مهم نبود که خوشتیپیاش که دل همه را میبرد و لهجه نداشت، باید کاغذ روزنامه را باز میکردم تا این قهوهای که دو روز بود چشمهایم را به بازی گرفته بود میدیدم. با احتیاط چسب را کندم. کمی از کاغذها چسبید به چاپ و دامن جلد زخمی شد. اما دیگر کار از کار گذشته بود. کاغذ را آرام کنار زدم جلد قهوهای تخت بود با لکههای سفید پنبهای کوچک که روی پهنه قهوهای پراکنده بود و مارپیچ سبزآبیای که با لکههای زرد از بالا جاری بود روی جلد. آبشوران. لطیف تلخستانی.
من اما نتوانستم آبشوران را به معلم خوشتیپمان برگردانم، به معلمی که دل همه دخترها حتی پسرها را برده بود و لهجه نداشت. همان شب نشستم کتاب را خواندم. تا صبح هی چشمهایم سوخت، هی اشکهایم درآمد، هی خودم را دیدم کنار آبشوران که ایستادهام و به گوسفندهایی که بعبعکنان روی دست سیل میروند یا گهواره بچهای را که هنوز وق میزند با خودش میبرد، زل میزنم.
صبح زودتر بیدار شدم، زودتر حاضر شدم، نان و پنیر و چای شیرینم را خورده نخورده دویدم سمت مدرسه تا بگویم به آقای افشار که فهمیدم چرا این کتاب را به جای آن کتاب که جلدش به آبی میزد به من داد… اما نتوانستم. نبود تا کتابش را برگردانم به معلم خوشتیپمان که لهجه نداشت. دیگر نیامد، دیگر کسی او را ندید و من هنوز کتاب کهنه شدهاش را توی کتابهایم دارم.
این را سالها بعد فهمیدم، شاید همین روزها که قصهها چیزهایی دارند که ما دوستشان داریم و نمیدانیم چرا آن چیزها لزوماً ماجراهای قصهها نیستند، یا حتی آدمها. مردی که راه میرود و آواز مبهم و نامفهومی میخواند. زنی که برای بچهاش لالایی نمیخواند و بزرگترین آرزویش این است که روزی برای دختر کوچکش لالایی بخواند. دختری که از مادرش متنفر است اما پدرش را تا حد پرستش دوست دارد. پسری که عاشق نیست اما جان میکند عاشق باشد و فقط عطر گلهای اطلسی را میفهمد… نه قصهها این چیزها نیستند حتی آدمها نیستند آدمهایی که بیدلیل گریه میکنند، هیستریک میخندند، دستهایشان آشولاش است بس که کار کردهاند و پاهایشان ریش بس که دویدهاند و هر نیمهشب یا نه هر شب، عضلاتش تیر میکشد و باید بلند شوند کف پایشان را روی زمین فشار بدهند تا عضله آرام بگیرد و باز شود.
در قصهها چیزهای کوچکی هست که ما دوستشان داریم اما نمیفهمیم. که دوستشان داریم چرا که در هیچ کتاب قصهای ازشان برده نشده. این چیزهای جزئی عضلههای پای دوندهای نیست که شبها میگیرد یا گریههای بیدلیل یک مرد یا خندههای هیستریک یک زن. آن چیزهای کوچک گاهی جاهایند، جایی مثل همین آبشوران که جای مردن سگهای پیر است و عشقبازی مرغابیها و مثل داستانهای رئالیسم جادوییِ امریکای لاتین، سیل با خودش گاو و گوسفند میآورد و بچهای که در گهوارهای وق میزند.
این چیزهای کوچک گاهی هم بوهایند، بوهایی که از قعر یک اکشتاف عجیب برمیخیزند و هیچ مثل و مانند دیگری ندارند در هیچکجا. مثل بوی عشق و کاهگِل که در هم آمیخته و از عمق یک قصه لطیف تلخستانی بالا میآید. از عمق جان علیاشرف درویشیان.
شماره ۷۲۱