گفتوگو با میرزا حمید، هنرمند نقاشی خیابانی
نیلوفر شهسواریان
وقتی به یک «نقاش» فکر میکنم، دفتر طراحی شخصی و بوم از ابزارهایی است که از ذهنم عبور میکند؛ وسایلی که یک هنرمند اختیار دارد هر کاری با آن انجام دهد. «دیوار» در کوچهها و خیابانها هم وسیله دیگری است با این تفاوت که مخاطب آن میتواند هر شهروند یا مسافر رهگذری باشد، از کودک سه ساله تا سالمند ۹۰ ساله، یا حتی فرد بیسوادی که لحظهای به یک گرافیتی خیره میشود و از اثر برداشت خاص خودش را دارد. هنر گرافیتی با اینکه گاهی با مخالفت برخی از شهروندان یا ارگانهایی همچون شهرداری روبهرو میشود، اما طرفداران زیادی دارد و با راههایی به حیات خود ادامه میدهد. میرزا حمید در ایران چند سالی است که روی دیوار و در و پنجره ساختمانهای زیادی در تهران نقاشی کشیده و بر دیوار خرمشهر و همینطور شهر دمشق در زمان جنگ، از خود آثاری به جا گذاشته است، آن هم با خاک سرخ (اخرایی) که به شکل شگفتآوری مقابل باران و رنگ شیمیایی مقاومت میکند. هنرمندانی که نقاشی خیابانی میکشند، ممکن است ماجراهای زیادی برایشان اتفاق بیفتد، داستانهایی در ذهن داشته باشند، یا حرفهایی برای گفتن، میرزا حمید هم با گرافیتیها و نوشتههایش در صفحه اینستاگرام شخصی خود، مخاطبان زیادی را به آثارش جذب کرده است؛ آثاری که بیشباهت به نقاشیهای انسانهای نخستین نیست. او از چهره خود عکسی نشان نمیدهد و همین باعث شده کارش رمزآمیز باشد. میگوید هر چقدر خودش کمتر باشد، نقاشیها درستتر دیده میشوند. به همین دلیل با او تلگرامی گفتوگو کردم، با اینکه کمی سخت بود، اما فرصت شد تا با تمرکز بیشتری سوالها و جوابها را مطرح کنیم.

کمی درباره آثارتان در محله عودلاجان بگویید. این اولین باری بود که شهرداری در مورد نقاشیهای محله عودلاجان، با شما کنار آمد و بدون کلام با هم همکاری کردید، یا باز هم اتفاق افتاد؟ از نظر خودتان نقاشیهای شما در این منطقه چه ویژگیهایی دارد که خواستند نقاشیها گسترش پیدا کند؟
ماجرا از این قرار بود که دو سال پیش وقتی همینطور در شهر پیاده راه میرفتم، رسیدم به خرابههایی در بنبست برازجان واقع در محله عودلاجان وقتی به یک «نقاش» فکر میکنم، دفتر طراحی شخصی و بوم از ابزارهایی است که از ذهنم عبور میکند؛ وسایلی که یک هنرمند اختیار دارد هر کاری با آن انجام دهد. «دیوار» در کوچهها و خیابانها هم وسیله دیگری است با این تفاوت که مخاطب آن میتواند هر شهروند یا مسافر رهگذری باشد، از کودک سه ساله تا سالمند ۹۰ ساله، یا حتی فرد بیسوادی که لحظهای به یک گرافیتی خیره میشود و از اثر برداشت خاص خودش را دارد. هنر گرافیتی با اینکه گاهی با مخالفت برخی از شهروندان یا ارگانهایی همچون شهرداری روبهرو میشود، اما طرفداران زیادی دارد و با راههایی به حیات خود ادامه میدهد. میرزا حمید در ایران چند سالی است که روی دیوار و در و پنجره ساختمانهای زیادی در تهران نقاشی کشیده و بر دیوار خرمشهر و همینطور شهر دمشق در زمان جنگ، از خود آثاری به جا گذاشته است، آن هم با خاک سرخ (اخرایی) که به شکل شگفتآوری مقابل باران و رنگ شیمیایی مقاومت میکند. هنرمندانی که نقاشی خیابانی میکشند، ممکن است ماجراهای زیادی برایشان اتفاق بیفتد، داستانهایی در ذهن داشته باشند، یا حرفهایی برای گفتن، میرزا حمید هم با گرافیتیها و نوشتههایش در صفحه اینستاگرام شخصی خود، مخاطبان زیادی را به آثارش جذب کرده است؛ آثاری که بیشباهت به نقاشیهای انسانهای نخستین نیست. او از چهره خود عکسی نشان نمیدهد و همین باعث شده کارش رمزآمیز باشد. میگوید هر چقدر خودش کمتر باشد، نقاشیها درستتر دیده میشوند. به همین دلیل با او تلگرامی گفتوگو کردم، با اینکه کمی سخت بود، اما فرصت شد تا با تمرکز بیشتری سوالها و جوابها را مطرح کنیم.
کمی درباره آثارتان در محله عودلاجان بگویید. این اولین باری بود که شهرداری در مورد نقاشیهای محله عودلاجان، با شما کنار آمد و بدون کلام با هم همکاری کردید، یا باز هم اتفاق افتاد؟ از نظر خودتان نقاشیهای شما در این منطقه چه ویژگیهایی دارد که خواستند نقاشیها گسترش پیدا کند؟
ماجرا از این قرار بود که دو سال پیش وقتی همینطور در شهر پیاده راه میرفتم، رسیدم به خرابههایی در بنبست برازجان واقع در محله عودلاجان که در من احساس بیزمانی و بیمکانی ایجاد میکرد. هنوز نمیدانستم کجا هستم. فضا آنقدر برایم زیبا بود که دو هفته آنجا کار کردم. بیشتر زمان روز آنجا بودم. خرابههایی که طاق و پستو داشت. و در پستوهایش کارتنخوابها زندگی میکردند. آنجا سکوت خوبی بود، از هیاهوی بازار بزرگ تهران ناگهان به سکوتی رسیده بودم که دلم را گرم میکرد. بعد از دو هفته کار کردن یک روز که وارد آن فضا شدم، دیدم هر زاویهای یک نقاشی پیداست. این آرزوی من بود که جایی بیرون از فضای تعریفشده و محدود گالریها نمایشگاه برگزار کنم. پس اسمش را گذاشتم نمایشگاه بیهمهچیز. بیهمهچیز فحش نیست. ترکیب بامعنایی است. زیر عنوان نمایشگاه نوشتم: آدم خیلی باید بیهمهچیز باشد که به تو فکر کند، هر نوع از دارایی تو را در یادها کمرنگ میکند. بیهمهچیز حکایت یک خلوص درصد بالاست که به معنای هیچ پهلو میزند.
در طول این دو سال هر هفته یا هر دو هفته به آن نمایشگاه سر میزدم و گاهی کارهای تازهای آنجا میکشیدم. مردم لطف کردند و دعوت من را به آن نمایشگاه بیدروپیکر قبول کردند و از آن نقاشیها عکس گرفتند.
ماجراهای زیادی در این دو سال در آنجا اتفاق افتاد. مثلا گروهی برای عکاسی به بازار رفته بودند و بدون اینکه از این نمایشگاه باخبر باشند، سر از آنجا درآورده بودند. از کارتنخوابها پرسیده بودند این نقاشیها کار چه کسی است؟ و یکی از آنها به دوستش اشاره کرده بود و گفته بود کار اوست. او استعداد هنری دارد و با ما فرق دارد. خواهشا کمکش کنید به وضع زندگیاش سامان بدهد. بعدا که آن گروه پیجم (اینستاگرام) را پیدا کردند، این ماجرا را برایم تعریف کردند.
این اتفاقات در گالری نمیافتد. فضای گالری دایره رفتارهای مخاطب را ناخودآگاه تعریف میکند، اما من در دعوتم به مردم گفتم این نمایشگاه ۲۴ ساعت شبانهروز تا تخریب کامل این فضا ادامه دارد.
در طول این دو سال فهمیدم عودلاجان اصیلترین محلهی تهران بوده و تهران از آن محله گسترش پیدا کرده است. گذشت تا همین قبل از عید. یکی از اهل محل به من پیام داد که تازگی بنبست برازجان را دیدهای؟ اگر ندیدی بیا از نزدیک ببین. رفتم و دیدم تمام منطقه پاکسازی شده، دیوارهایی حذف شده، اما دیوارهایی که نقاشی رویش بود، حفظ شده است. پای نقاشیها نرده کشیده و تمام زمین را سنگ ریخته و همسطح کرده بودند و تعداد زیادی گلدان و یک دستشویی سیار و دو نگهبان با عشق برای آن منطقه در نظر گرفته بودند. من هم پنج کار جدید کشیدم و وقتی فردا برگشتم، دیدم پای آن نقاشیها هم نرده کشیدند.
این همکاری بدون هیچ دیالوگی بین من و شهرداری اتفاق افتاد. در طول عید در آن منطقه کنسرت مردمی برگزار کردند و حالا قرار است به بازارچه محلی تبدیل شود و در آینده میدان برازجان که قرار است به عنوان یک میدان تمام فرهنگی آنجا احداث شود. تمام کسانی که در این دو سال به آنجا رفتند و عکس گرفتند، در این رفتار شهرداری سهیم بودند و شهرداری منطقه هم کم نگذاشت و هزینه کرد و دلهای مردم و کودکان آن محل را شاد کرد. این شروع جبران و مرهم گذاشتن شهرداری بر قلب مردمی بود که در سالهای گذشته زخم به دل آنها گذاشته بود و امیدوارم این روند بهخوبی ادامه پیدا کند تا مردم به رضایت کامل برسند.

آثار شما فقط در خیابانهای اصلی، معروف یا پررفتوآمد دیده نمیشود و در کوچه پسکوچهها هم وجود دارد. بر چه اساسی خیابانها را برای کشیدن آثارتان انتخاب میکنید؟ حتما دیوارها باید بافت قدیمی یا شکل خاصی داشته باشد؟ در یکی از پستهای صفحه اینستاگرامتان هم نوشته بودید بافتهای فرسوده و خرابهها همگی در لایههای پنهان گل آتشی فروزان و نرم، آرام میسوزد.
اینطور نیست که همیشه روی دیوارهایی کار کنم که در کوچههای فرعی باشد. مثلا دیوار رادیوسیتی در خیابان ولیعصر، ۱۲ بار در طول دو سال آنجا کار کردم. گفتوگویی بین من و ماموران شهرداری به خاطر آن دیوار شکل گرفته بود، هر بار که نقاشی من را پاک میکردند، همان نقش به شکل دیگری دوباره روی دیوار میآمد.
انتخاب دیوارها هیچ قاعدهای ندارد. تصور کنید پیاده راه میروید، ناگهان چیزی میبینید که شما را متوقف میکند، حالا آن هرچیزی میتواند باشد، مهم این است که شما را متوقف میکند، من هم پیاده راه میروم تا دیواری من را متوقف کند.
عمر نقاشیها چطوری مشخص میشود؟ به موضوع مربوط میشود؟ مثلا اگر به موضوعاتی مانند عشق نزدیک شود، عمر آن کوتاهتر است؟
ببینید، هنر خیابانی در ذات خودش این حیات و زندگی را دارد. هرکس که آزادانه در خیابان کار میکند، این را میداند که ممکن است فردا نقاشیاش نباشد. چنین مسئلهای فقط در ایران هم نیست. در تمام دنیا شما نمیتوانید روی هر دیواری که خواستید، کار کنید. وقتی من روی هر دیواری که دلم خواست، کار کردم، میپذیرم خیلی زود پاک شود، هرچند قاعدهای وجود ندارد. من سه سال پیش نقاشی عاشقانهای در خیابان لارستان کشیدم که هنوز هست.
کارهای شما شاید بتوان گفت همهفهم و ساده و شبیه به تصاویر روی غارهاست. به عنوان یکی از مخاطبان نقاشیهای شما دوست دارم بدانم چطور به این شکل رسیدید و پشت آن هدف خاصی وجود دارد؟
همیشه ابهامی وجود دارد که باعث میشود هدف نامعلوم شود. انگار به کوهی در مه نگاه کنید و تلاش کنید همه آن را ببینید، یا در حوضی که کسی سنگ انداخته، بخواهید تصویر ماه را ببینید. همین ابهام در نقاشی انسانهای نخستین هم وجود دارد. کسی نمیداند چرا آنها نقاشی میکشیدند. فرضیات علمی وجود دارد، اما علم همیشه تلاش میکند زود بفهمد و برود سراغ مسئله بعدی، به همین دلیل به علم در چنین موارد عمیق و پیچیدهای نمیتوان اعتماد کرد.
قبول دارید گاهی برخی از آثار یا متن پستهای اینستاگرامتان به مفاهیم فلسفی نزدیک میشود؟
شاید شباهت اینجا باشد که مسیر فلسفه هم به ابتدای هرچیز برمیگردد.
گفته بودید رنگ شما سرخ است و این رنگ با باران تثبیت میشود و اگر شهرداری روی نقاشی را رنگ بزند، بارش باران دوباره آن را نشان میدهد. چرا با وجود اینکه انسانهای نخستین از آن استفاده میکردند، به قول شما با سرچ ساده این اطلاعات به دست نمیآید و غریب است؟
ببینید، سرچ حالا معنای جستوجو پیدا کرده است، اما عموما سرچ منجر به کشف نمیشود. کشف در برخورد مستقیم حاصل میشود. آنچه من از خاک سرخ فهمیدم، حاصل کار مداوم با این خاک بوده است. سرچ کردن دری باز میکند به روی تعاریف یک خطی. اما کار کردن و دمخور بودن با این خاک شما را به کشفهایی میرساند که آشناست، فقط فراموش شده است. مثلا دوستی برایم ویدیویی از دیوار رادیوسیتی فرستاد که قبلا شهرداری دیوار را رنگ زده بود، اما زیر آن رنگ نقاشی من بود. بعد گروهی دیگر از شهرداری آمده بودند که دیوار را بشویند. همین که آب فشار قوی را روی دیوار گرفتند، نقاشیها بیرون آمده بود. بعدا که سراغ دیوار رفتم، دیدم از ۱۲ نقاشیای که روی آن دیوار کشیده بودم، اثرات پنج نقاشی قبلی کاملا مشخص شده بود.
من نمیدانم خاک سرخ چیست. فقط آمادهام که هربار جلوه تازهای از آن ببینم. مثلا اینکه وقتی باران بر آن میبارد و بعد آفتاب به آن میتابد، از قهوهای تیره به نارنجی و سرخ تغییر رنگ میدهد و انگار آفتاب را در خودش جذب میکند.

شما فرد ماجراجویی هستید؟ چقدر از وقت خودتان را برای تماشای بنبستها و کوچهها و خیابانها میگذارید و در کل برای ایده گرفتن چهکارهایی میکنید؟
اگر توریستها و هیچهایکرها ماجراجو هستند، من ماجراجو نیستم. من پیاده راه میروم، بلکه به دشتی در درونم برسم. اگر میشد، مینشستم و این کار را میکردم، اما شکل کار باید حفظ شود. باید کار کنم.
احساس میکنم آنقدر دلتنگی در عالم هست که تماشای هر زیبایی بار گرانی از مسئولیت را به دوش انسان میگذارد. تماشایش بیدلیل نمیشود، من همیشه از این ماجرا شانه خالی میکنم. از این جهت مشتاق نیستم به جاهایی بروم که همه میگویند تماشایی است، من از توریستها خوشم نمیآید. منظورم هر انسان توریست نیست. منظورم روحیه توریستی است. از این جهت تماشای خرابهها برایم آرامشبخشتر است.
در چند تا از نقاشیهایتان شمع حضور پررنگی دارد، در پستی از صفحه اینستاگرامتان هم نوشته بودید: «امید تنها سرمایه انسان است که حفاظت از آن شباهت به حفاظت از شعله شمعی زیر باران است.» شما در زندگی خودتان همینقدر امیدوارید؟ با چه راهی امیدوار میمانید؟
من امید را در ناامیدی جستوجو میکنم. وقتی به سوریه رفتم، قبل رفتن جملهای در ذهنم بود: «مرکز حادثه از هرکجا آرامتر است.» وقتی به دمشق رسیدم که هنوز ۴۰ درصد دمشق در اشغال داعش بود. هر روز پیاده به خرابههای جنگی میرفتم و سکوتی که آنجا حاکم بود، جنس تازهای داشت. مرکز حادثه از هر کجا آرامتر بود. آرام از آنجهت که دنیا فراموش شده بود. در خرابهها رقابتی وجود نداشت. انگار سوت پایان مسابقه را زده بودند. انسان مسئولیت همه چیز را به عهده گرفته و هر آن در حال طراحی نظریات و ایدههای تازه است، لحظهای سکوت نمیکند، لحظهای از خودش ناامید نمیشود، یک بار نمیگوید نمیشود، نمیتوانم. اینکه انسان مسئولیت همه چیز را به عهده گرفته و آن را امید و توانایی تعریف میکند، به نظرم ناامیدکنندهترین چیزی است که میشناسم. کیفیت زندگی در این مسئولیت بزرگ از دست رفته است. روزها و شبها فدای آیندهنگری میشوند. در خرابهها آیندهنگری وجود ندارد و ساکنان خرابهها قدر روزها و شبها را بهتر میدانند. در ناامیدی از آینده شکوفههای امیدهای تازهای میروید.
آیا هر نقاشی خیابانی مخصوص یک فرهنگ و جامعه یا یک شهر و روستای خاص است؟ مثلا یک نقاشی را هم روی دیواری در خیابان کارگر تهران کشیده بودید، هم روی دیواری در دمشق.
نه بههیچوجه. آنچه در درون من میگذرد، جریانش سر از دیوارها درمیآورد. حالا میخواهد آن دیوار هر کجا باشد. شاید گفتن این ماجرا به سوال شما مربوط باشد. روز آخری که در خرابههای دمشق بودم، حزبالله لبنان من را دستگیر کرد. مسئله اصلی آنها هم همین بود که ارتباطی بین این نقاشیها و این جنگ پیدا نمیکنند و به همین دلیل کارم برایشان مشکوک بود.
بعد چطور رهایتان کردند؟
یکی از آن نیروها ایرانی بود و وساطت کرد.
اما در نقاشیهایی که در خرمشهر کشیده بودید، تاثیر جغرافیای این منطقه نمایان بود، مثل درخت نخل و قایق که میتوان گفت اگر در هر جایی غیر از این نوع جغرافیا کار شود، شاید تاثیر کمتری بگذارد. عواملی مانند جغرافیا و فرهنگ گاهی بر نقاشیهای خیابانی تاثیر ندارد؟
در هر فرهنگ و جغرافیایی مسیر غربت را میتوان پیدا کرد. اینکه انسان برای اینجا نیست و دلتنگی اصلی را هر غروب احساس میکند. نخلهای بیسر خرمشهر، جای گلولهها روی دیوارهایش و کلا هرچیزی که استهلاک میپذیرد، مثل خرابهها. انسان برای من با این غربت تعریف میشود. در خرمشهر فریاد نجیبانهای شنیده میشود که میگوید اینجا قرار است زود برای انسان تمام شود. انسان برای اینجا نیست. خرمشهر به دنیا بیاعتناست. حتی فقیرهایش گدایی نمیکردند. من حتی یک گدا در خرمشهر ندیدم. آنجا به نظرم زودتر به آخرالزمان خودش رسیده بود. رسیدن به آخرالزمان یک برد و پیشرفت به حساب میآید که به نظرم آبادیاش از آبادی توسعه بیشتر است.

درمورد برخورد مخاطبان چطور؟
وقتی در خیابان کار میکنید، کمکم برایتان طبیعی میشود که شاهد اتفاقات غیرمنتظره باشید. در خیابان معنای مخاطب به گستردهترین معنایش نزدیک میشود و شما شاهد رفتارهای گوناگون از مخاطبانی گوناگون هستید.
به نظر شما تهران از لحاظ داشتن نقاشیهای خیابانی در چه وضعیتی قرار دارد؟
من متاسفانه اطلاعی از این موارد ندارم. فقط این را میدانم که تهران غارهای زیادی دارد، بیشتر از تمام کوهستانهای ایران.
از چه زمانی شروع به کشیدن نقاشی خیابانی کردید؟
سه ماه بعد از اینکه در ساختمان معروف شش طبقه خرمشهر نقاشی کشیدم، یک مستندساز به آنجا رفت تا نقاشیها را ببیند. او از ساکنان آنجا پرسیده بود این نقاشیها چه زمانی کشیده شده؛ یکی گفته بود برای ۱۰ سال پیش است، یکی گفته بود برای سه سال پیش است، اما یکی از کودکانی که آن روزها به من کمک کرده بود، به او گفته بود این نقاشیها قدیمی نیستند.
هنوز هم هست؟
بله. هر طبقه چند نقاشی. همین اتفاق در عودلاجان هم افتاد. آنجا بعضی از ساکنان به عکاسان گفته بودند از وقتی ما اینجا بودیم، این نقاشیها بودند.
برای اینکه بدانیم یک نقاشی خیابانی چقدر تاثیرگذار است و حرفهای کار شده، چه معیارهایی وجود دارد؟ با توجه به اینکه گرافیتی یک هنر برای عام مردم است، آیا فقط هنرمندان واقعی و منتقدان و کارشناسان کیفیت را تشخیص میدهند؟
من فکر میکنم مهمترین معیار کار مداوم است. کار مداوم باعث میشود دنیای هنرمند کاملتر و با جزئیات بیشتری شکل بگیرد. هر هنرمندی اولین مخاطب خودش است. و با هر کار خودش را به تماشای کارش دعوت میکند. تفکر و ایدهپردازی در حین کار قوام پیدا میکند. من خیلی از کارهایم را بداهه انجام میدهم. وقتی به دیواری میرسم که مطمئنم باید روی آن کار کنم، بیبرنامه و بداهه کار میکنم. در این مواقع بیشتر از اینکه صاحب اثر باشم، مخاطب اثر هستم. خودم میخواهم ببینم آخر کار چه میشود. هیچچیز بر کار کردن مقدم نیست. همیشه وقتی کار را برای بهتر شدن کار به تعویق انداختم، ضرر کردم. یا مثلا ایدهای داشتم و گفتم باید بهترین دیوار را برایش پیدا کنم، ضرر کردم. دم دستترینها را باید انتخاب کرد و قانع بود. قرار نیست شاهکاری خلق شود، چراکه احساس میکنم دنیای هنرمندان بزرگ مثل ونگوگ شاهکارشان است نه فلان تابلویشان.
به این فکر نیفتادید تا مجموعه گرافیتیهایتان را در یک کتاب چاپ کنید؟
شاید وقتی این کار را انجام بدهم، اما نه به شکل یک کتاب عکس.
یکی از آثار شما نقشهای تراشیدهشده روی سنگ است که داخل کوزه قرار دارد. صاحب این اثر باید کوزه را بشکند تا سنگ را کشف کند؛ این کشف چه کمکی به زندگی انسان امروز میکند؟
کسی که چیزی را کشف میکند، آنچه را کشف کرده، به نوعی مال خودش میداند. من دوست دارم وقتی این سنگها به صاحبانشان میرسد، آنها به چنین حسی برسند که آن سنگ از ابتدا مال خودشان بوده و خودشان کاشفش هستند.
اینکه نمیخواهید چهرهتان دیده شود، به دلیل دردسرهای کارتان است یا دلیل شخصی دارد؟
دوست دارم نقاشیهایم مثل یک راز در شهر دیده شوند. هرچقدر من کمتر باشم، نقاشیها درستتر دیده میشوند.
در پاسخ به کسانی که میگویند گرافیتی کار بیهوده و بدون درآمدی است، چه میگویید؟ آیا با این هنر میتوان به کسب درآمد هم رسید؟
من درباره هنر گرافیتی نمیتوانم نظر بدهم، چون هرکس قصه خودش را دارد. برای من این دوره افتادن در شهر شغل بیحقوق پُرروزیای است. کارمندان در شغلهای ثابت و مطمئنشان آخر هر ماه حقوق میگیرند، اما من هر روز روزی میگیرم.

مصاحبه خلاقانه، بی افاده و عمیقا هنرمندانه ای بود…ممنون