تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۹/۲۶ - ۰۶:۴۱ | کد خبر : 1603

جوانه

«چل‌گاه» صفحه‌ای است برای چلچراغی‌های دست‌به‌قلم که در هیاهوی دغدغه‌های مختلف، دوست دارند از دنیای دیگری بنویسند که آدم‌هایش هنوز عاشقند. پس اگر دست به قلم دارید و طرح و ایده‌ای در ذهن، آن را برای صفحه «چل‌گاه» به ای‌میل زیر ارسال کنید. فقط یادتان باشد داستان یا فیلمنامه‌تان بیشتر از ۱۶۰۰ کلمه نشود: ۴۰gaah@gmail.com […]

«چل‌گاه» صفحه‌ای است برای چلچراغی‌های دست‌به‌قلم که در هیاهوی دغدغه‌های مختلف، دوست دارند از دنیای دیگری بنویسند که آدم‌هایش هنوز عاشقند. پس اگر دست به قلم دارید و طرح و ایده‌ای در ذهن، آن را برای صفحه «چل‌گاه» به ای‌میل زیر ارسال کنید. فقط یادتان باشد داستان یا فیلمنامه‌تان بیشتر از ۱۶۰۰ کلمه نشود:

۴۰gaah@gmail.com

یوکابد عارفی

در تاکسی نشسته بود و سرش را به شیشه چسبانده بود کمی در جای خود جابجا شد که راننده گفت: ببخشید صندلی رو کشیدم عقب اذیت می‌شید مجبورم پاهام درازه از کرایتون کم می‌کنم الکی..! و خندید دختر حوصله خوشمزگی‌های راننده الکن را نداشت آن هم در اول صبح که بین خواب و بیداری میخواست فقط به محل کار خود برسد و اکنون با این احوالات بین مسافران یک تاکسی به حالتی فشرده نشسته بود و خیره به بیرون نگاه می‌کرد، انگار در ذهنش یک هیچی محض بود که هی تمام نمی‌شد. صدای راننده و خوشمزگی‌هایش با مسافرین دیگر او را بیشتر عصبی می‌کرد دلش می‌خواست گوش‌هایش را محکم بگیرد چشم‌هایش را ببندد و همان لحظه بمیرد….. مسیر پرترافیک بود زمان به کندی می‌گذشت چشم‌هایش را بست و سعی کرد بخوابد چقدر از پلکهایش بدش می‌آمد به محضی که بسته می‌شد گویی مثل یک پرده سینما پایین می‌آمد تا فیلمی ابدی را نشان دهد فیلمی پرتکرار از دفتر خاطرات ذهنش:
کنارم نشسته بود و خودش را به من نزدیک کرده بود، چشم‌هایش آن‌قدر برق می‌زد که دلم می‌خواست در نگاهش خودم را غرق کنم اصلا واژه‌هایش را نمی‌شنیدم که ناآگاه نامم را صدا زد گفتم جانم لحظه‌ای مکث کرد و با گوشه لبش لبخندی از روی دلخوری زد و گفت: هیچی! تو معلوم نیس حواست کجاست اصلا به من گوش نمی‌دی دارم از پایان‌نامه‌ام و روش گردآوریش صحبت می‌کنم و این‌که این ترجمه‌ها بیچارم کرده.
گفتم: باور کن گوش می‌کردم گفت: باشه خب اصلا من چرا این حرف‌ها را می‌زدم؟! و رویش را به سمت روبرویش برگرداند من سرم را کمی به سمت او کج کردم و لب‌هایم را مثل بچه‌ها جمع کردم و در چشم‌هایش زل زدم و گفتم: یاشار جون داشتم گوش می‌کردم. آرام سرش را به سمت من خم کرد و گفت: توو تاکسی هستیم زشته!… گفتم: اااا یاشار جونم آشتی؟ اصلا می‌خوای همش رو تعریف کنم؟ قبول! یه جایی چشام مات شد.. اما برای اونم دلیل دارم! نگاهش را به سمتم چرخاند و گفت: چه دلیلی؟ گفتم: محو نگاهت شده بودم! ریزخندی زد و گفت: تو خوب بلدی حرفی بزنی که آدم مجاب شه که خودش اشتباه کرده. با گفتن این جمله‌اش نگاهم را به چشمانش ریختم لحظه‌ای تلاقی و انگار چیزی در دلم فرو ریخت ناگاه خجالت کشیدم قلبم به تندی شروع به زدن کرد سرم را پایین انداختم و ناخودآگاه رویم را به سمت شیشه اتوموبیل چرخاندم که نفس عمیقی کشید و دوباره روبرو را نگاه کرد و سکوتی پر از حرف‌های ناگفته بینمان برقرار شد، سکوتی پر از عشق ناشکفته سکوتی که اگر دست ما بود تا ابد همان‌طور دلمان میخواست ادامه پیدا کند تازه این عشق داشت جوانه می‌زد، تازه داشت از سوی دو نفرمان پروبال می‌گرفت که زنگ پیامک گوشی‌ام این بی‌صدایی عاشقانه را شکست.
گوشی را از جیبم درآوردم و متوجه شدم همکارم به حالت احوال‌پرسی پیام داده است، سرش را برگرداند نیم‌نگاهی مات و به همراه اخمی کوچک تحویل من داد به حالت سوالی پرسید: چرا جوابشو نمی‌دی، گفتم: چیز خاصی نیست… احوالپرسی کرده… همکارمه! یک کلمه (آها) در اوج بی‌خیالی کش داره در عین حال ناراحت به من گفت به‌طوری که همان جا حساب کار دستم آمد و رفتارش کاملا تغییر شکل داد و تا وقتی رسیدیم فقط من از اداره و… حرف می‌زدم و او لبخندی تحویلم می‌داد و با سر تایید یا رد می‌کرد نه من از او پرسیدم که چرا چنین رفتاری می‌کنی نه او علت برخوردهایش را گفت انگار هردو نفر ما نمی‌خواستیم این پرده‌ها فرو ریزد……
دخترک بی‌حوصله و بی‌رمق خودش را در سر جایش جابه‌جا کرد و با کش و قوس و سختی از تاکسی بیرون آمد آن‌قدر حواسش پرت بود که فراموش کرد کرایه را به راننده بدهد راننده بوق زد و سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت: خانم ما گفتیم از کرایه تون کم می‌کنیم الکی… نگفتیم کلا کرایه نده چون جات تنگ بوده؟! دخترک در جا خشکش زد! سرش را به حالت ندامت تکان داد و کرایه را از پنجره ماشین به راننده داد و اما گویی به زبانش کلمه عذرخواهی نمی‌آمد و به سمت اداره‌اش حرکت کرد.

شماره ۶۸۸

 

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. ما
    26, آذر, 1395 10:56

    به نام خدا
    ما میخواستیم بنویسیم اما دیدیم خیلی بیشتر از 1600 کلمه عاشقیم،گفتیم برای خودمان تنهایی بنویسیم بهتر است،تازه رفتیم تنهایی بنویسیم، یهو یاد شاعر افتادیم که میگفت: چرا عاقل کن کاری!
    با تشکر از شما که به فکر مایید.

  2. 26, آذر, 1395 22:01

    خیلی زیبا بود

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟