به مناسبت سالمرگ فرانسوا تروفو
شکیب شیخی
بارها این سوال برایم پیش آمده که اگر صبح روز ۱۲ اوت ۱۷۸۷، چرخ گاری آن پیرمرد روستایی –که بعد از دو قرن و اندی حق بدهید نامش را بهخاطر نداشته باشم- در راه نمیشکست و شیرهایی که همراه خود داشت، تُرش و بریده نمیشد، آیا انقلاب کبیر فرانسه رخ میداد؟ یا مثلا اگر خود من آن روز به جای خاراندن ریش، شمشیرم را صیقل میدادم، نیوتن جاذبه را کشف میکرد؟ همینها بود که مجبورم کرد شاخهای را مطالعه کنم که به آن «علم العادیون» یا همان «معمولیشناسی» میگویند و اگر مثل من در آن خبره شوید، میتوانید به زندگی آدمهای معمولی سرک بکشید و پس و پیش و گذشته و حال و آینده را کشف کنید. پروندهای که نیم قرن اخیر و نیم قرن آتی من را به خود مشغول کرده و خواهد کرد، مربوط به دو نوجوان است و میبایست در آن همراهم شوید. آنتوان ۱۴ ساله است و در سالهای دور، آن سالهایی که هنوز سیاه و سفید هستند و لابد رنگی نشدهاند، در پاریس با مادر و ناپدریاش زندگی میکند. نیما هم ۱۴ ساله است و اتفاقا همین امسال و امروز و الان ۱۴ ساله است و با پدر و مادرش در تهرانی زندگی میکند که با وجود دود غلیظ وارونگی پاییزی، رنگی است.
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید!
هر روز بین کتابخانه روبهروی ساختمان شهرداری، مدرسه، فوتبال در کوچه، و تماشای فوتبال پای تلویزیون در رفتوآمد بودم. سالهای آخر بیشتر به کامپیوتر و مسخرهبازی در مدرسه گذشت و دست آخر با چنین پروندهای راهی یک دانشگاه معروف در تهران شدم. هشت سال پیش، اولین و آخرین باری که «۴۰۰ ضربه» تروفو را دیدم، حیاط دانشگاه مثل همین امروز در آستانه نارنجی شدن بود. فیلم بهسرعت حرکت میکرد و من و دوستهایم رگههایی از همذاتپنداری با شخصیت اصلی آن داشتیم و شاید اگر برادرهای بزرگترمان آن روز جای ما روی صندلیهای آمفیتئاتر نشسته بودند، روی پرده بزرگ قطعاتی از کودکی خود را به زبان فرانسوی میدیدند. مدام به این فکر میکردم که اگر جای من، آن پسربچه ملایری که در «مسافر» عباس کیارستمی بازی کرده بود، آنتوان را روی پرده میدید، چه حالی میشد؟ فیلم داشت با حسی از رهایی به انتهای خود میرسید که آنتوان به دریا پشت کرد و برگشت و به ما زل زد و تا خواستیم از او بپرسیم «مشکلش چیست؟» یک «FIN» روی صورتش نقش بست که این یعنی فیلم به انتها رسیده و ما باید در عذاب و حسرت آن نگاه بمانیم؛ نگاهی که مانند یک مته از راه چشم به مغز فرو میرفت.
هفته پیش برای خریدن جوهر خودنویس وارد مغازهای در همین میدان ونک تهران شدم و همزمان با من یک مادر و پسر هم به سمت قفسهها حرکت کردند. چند دقیقه بعد مادر جوان از پسرش پرسید: «نیما جان! آقا میپرسن که دفتر میخوای یا ورق؟» و پسر هم نگاهش را از صفحه موبایل جدا کرد و جوابی داد که دقیقا در خاطرم نماند. نامش نیما بود و معلوم بود که ۱۴ ساله است. یعنی اگر ۱۴ ساله نبود که من نمیتوانستم معنای نگاه خیره آنتوان را از او جویا شوم، ولی شدم. قدش به نسبت سنش بلند بود و لباسهایش بسیار تمیز و مرتب. یک گوشی موبایل با صفحه بسیار بزرگ در دستش بود که با دو سیم به کلهاش –یا شاید گوشهایش- متصل میشد. دور موهایش را بسیار خالی کرده بود و موهای وسط سرش نه خیلی اما نسبتا بلند بود. آنقدر واضح به او نگاه میکردم که فهمید و یک لحظه سرش را بالا آورد و من را نگاه کرد. اینبار به جای اینکه آنتوان به من خیره شود، من به نیما خیره شده بودم و تا میتوانستم از فرصت استفاده میکردم، که ناگهان مادر جوانش -که تقریبا همسن خود من بود- او را با خود بُرد.
موج میکوبد به روی ساحل خاموش!
ناپدری آنتوان برخورد نسبتا گرمی با او دارد، اما از چند فرسخی معلوم است که ناپدری است و این گرما بیشتر ناشی از مراعات است، تا حس عشق و محبت واقعی. مادر اما بیشتر درگیر کار است شاید که دیروقت به خانه میآید و بیحوصله است و از همه بدتر فضای خانه آنقدر کوچک است که اگر وسیلهای نیممتر تکان بخورد، همهچیز به هم میریزد و آنتوان باید در گوشهای که بیشتر از دنج بودن، تاریک و نمور به نظر میرسد، کز کند و بخوابد. آنتوان در مدرسه از آن بچههای حرفگوش کن هم نیست و نسخه فرانسوی معلمین سختگیر که اول یک سیلی میزنند، بعد سوال میپرسند، حسابی به او بدگمان هستند و اتفاقا گزارشهایشان به خانواده از بدشانسی آنتوان و بیاعتمادی مادر و ناپدری به بدترین شکل برداشت میشوند. قدیمترها هم دیده بودم که بسیاری از پدر و مادرها اول به تکتک موجودات کُره زمین اعتماد دارند و درنهایت به فرزند خودشان. تا حدی هم به آنها حق میدادم و درکشان میکردم، اما حق دادن و درک کردن من تا کنون نه تاثیری در کشف جاذبه و انقلاب کبیر فرانسه داشته، و نه احتمالا در سرنوشت آنتوان دخالتی داشته باشد.
نیما اما از مغازه میدان ونک که بیرون رفت، با خودروی مادرش به خانه برگشت و به اتاقی رفت که یک کامپیوتر و یک تلویزیون و یک پلیاستیشن در آن بود. یک تختخواب در گوشه اتاق و مقداری وسایل شیک و کتاب کمک درسی روی یک میزتحریر هم مابقی محتوای جهان خصوصیِ او بودند. همان جهان خصوصی که ویرجینیا وولف، پیش از آنکه خودش را در بهار جنگ جهانی دوم بفرستد ته رودخانه، از آن بهعنوان چیزی حیاتی سخن میگفت. با کامپیوتر و گوشی سرگرم بود تا مادرش او را برای شام صدا زد. صبح هم که از خواب بیدار شد، بعد از خوردن صبحانه با دوستهایش به مدرسهای دو خیابان آن طرفتر رفت؛ از همان مدرسههایی که کلاسهای فوق برنامه دارند و به نظرشان کتابهای درسی برای پُر کردن اوقات این دانشآموزها کافی نیست. بیشتر روز مشغول حرف زدن با همکلاسیهایش در مورد بازیهای کامپیوتری جدید بود و آخر سر هم به خانه برگشت و بعد از خوردن ناهار به اتاقش رفت تا غروب که کلاس زبان داشت. خودش به کلاس زبان رفت، اما پدرش او را برگرداند و قبلش در مورد پیشرفتش با معلم زبان هم گپ کوتاهی زد. به خانه آمد و مادرش یادآوری کرد که ابتدا باید تکالیف عقبافتاده از شب گذشته را انجام بدهد و بعد از آن حق بازی کردن دارد.
یک نفر در آب دارد میسپارد جان!
آنتوان که از این همه بیاعتمادی خانواده و مدرسه خسته شده بود، بر اساس خامی دوران نوجوانی سادهترین راه را انتخاب کرد و آن هم فرار از مدرسه بود. البته اینکه به آنتوان میگویم «خام»، ناشی از سوختگی خود بنده نیست، بلکه برآمده از چند ایده بهتر است که در ذهن دارم، اما نمیتوانم آنها را به شما بگویم؛ یا حداقل نمیتوانم آنها را از طریق نشریه عمومی به شما بگویم. بگذریم! آنتوان به خانه دوست ثروتمندترش، رنه، رفت و با هم برنامه ریختند که شبانه بروند و از ادارهای که ناپدریاش در آن کار میکرد، یک دستگاه ماشینتحریر را بدزدد و از طریق آن پولی به جیب بزند تا بتواند برای همیشه از خانه فرار کند. بعد از شکست خوردن این نقشه، وقتی که آنتوان میخواست ماشینتحریر را برگرداند، دستگیر شد و شب را در بازداشتگاه گذراند. مادرش پس از کلی بالا و پایین به قاضی گفت که مرد خانه آنها پدر اصلی آنتوان نبوده و درنهایت موافقت کرد که او به یک «دارالتادیب» یا همان «مرکز اصلاح و تربیت» فرستاده شود.
نیما پول ماهانه زیادی از خانوادهاش نمیگرفت. اگر درست حساب کرده باشم، مبلغی که در طول ماه از پدر و مادرش میگرفت، چیزی حدود ۶۰ هزار تومان بود. البته تمامی هزینههای کلاسها و خریدها را بدون آنکه خودش در جریان جزئیات عدد و رقم آنها باشد، پدر یا مادرش مستقیما پرداخت میکردند، ولی هزینههای مربوط به تفریحاتی که شاید ماهی یکی دو بار با دوستانش داشت، مثلا رفتن به سینما، باید ابتدا توسط پدر و مادرش تایید و بعد از تایید برابر هر مورد پرداخت میشد. معمولا اگر بیرون میرفت و ساعت از هشت شب در فصلهای پاییز و زمستان، و ۹ شب در فصلهای بهار و تابستان گذر میکرد، یا پدر با ماشین به دنبالش میرفت، یا والدین یکی از دوستانش او را به خانه میرساند، که تمام این برنامهها هم از قبل تعیین و تایید شده بودند. بعضی پنجشنبهها و جمعهها هم که با خانوادهاش به قصد تفریح یا خانه اقوام بیرون میرفت، در صندلی عقب ماشین پدر آرام میگرفت و با گوشی موبایلش بازی میکرد و در مهمانیهای خانوادگی یا سرش به همان گوشی گرم بود، یا اگر دخترخالهاش حضور داشت، به او لبخندها و جملات معذب تحویل میداد.
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
روانشناس «دارالتادیب» دائما از آنتوان سوالهایی درباره این رفتار بزهکارانه و شرورانه او میپرسد و توقع دارد از این طریق بتواند راهی به ذهن او پیدا کند و برایش نسخهای بپیچد که زودتر سالم و مفید و جامعهپذیر شود، اما آنتوان با شیطنت -یا شاید از سر ناچاری و طبیعت چندپارهشدهاش- پاسخهای پرتوپلا به او میداد و حسابی کنفش میکرد. یک روز که بچهها مشغول بازی در حیاط دارالتادیب بودند، آنتوان از فرصت استفاده کرد و از حصارها به جاده فرار کرد و ساعتها و ساعتها دوید تا به دریا رسید و دقیقا وقتی که دل من یکی مقداری خنک شده بود، برگشت و به چشمهایم زل زد. چندین قرن قبل از اینکه آنتوان به دنیا بیاید، یکی از پروندههایی که به دستم رسیده بود، مربوط به مردی در فرانسه –که به دلیل رعایت حریم شخصی نمیتوانم نامش را فاش کنم- بود، که ادعا میکرد راهی پیدا کرده است که از طریق آن ذهن میتواند به خودش خیره شود. چشمهای آنتوان را که نگاه میکردم، حس کردم ذهنم به خودش خیره شده و یک لحظه حسی شبیه بیوزنی در دستها و پاهایم حس کردم. دقیقا با همان دستها و پاها بود که آن روز به آن مغازه میدان ونک رفتم و در قفسهها دنبال جوهر خودنویس خوبی میگشتم که رسوب نکند و آنقدرها گران هم نباشد که نیما پس از یک کلاس فوقبرنامه درسی، همراه مادرش چند قدم آنطرفتر مشغول تهیه نوشتافزار بودند. وقتی به چشمهای نیما خیره شدم، انگار دو تیله شیشهای را دیدم که از اعماقشان تنها چیزی که به بیرون میتابید، بیرمقی بود. راستش را بخواهید، تا پیش از آن حتی نمیتوانستم تصور کنم که «بیرمقی» و «بینشاطی» هم توانایی تابش داشته باشند، اما وقتی دیدم به جای یک دریا در یک بزنگاه حیاتی، یک ماشین در یک خیابان منتظرِ نیماست، تمام داستان برایم بامعنا شد. حالا خوب میفهمم آنتوان چرا منی را مواخذه میکرد که نیم قرن بعد همسایه نیما در این شهر بیسروته بودم.
شماره ۷۲۱