این نوبت فرشته احمدی
(متولد ۱۳۵۱، نویسنده)
سهیلا عابدینی
خاطرهها معمولا سرشار از سرخوشیاند، وگرنه کسی پیگیر شنیدنشان نمیشود. همین که در شبهای طولانی و سرد زمستان آدمها دور هم مینشینند و به خاطرات دور و دراز آشنایی و ازدواج و فرار از درس و مشق و آزار دادن معلم و همسایه و هزار شیطنت یکدیگر گوش میدهند و منتظر نوبتشان میشوند تا ماجرایی را تعریف کنند، کافی است تا معلوممان شود که قصه شنیدن و قصه گفتن لذتی بس دیرینه دارد. اما… گاهی هم میشود که از هر طرف که میروی تا خاطرهای را تعریف کنی، چالهای سر راهت سبز میشود و خنده روی لبت میخشکد. دخترکی که من بودم، با وجود ظاهر معصوم و مظلوم و درسخوان و حرفشنو، کم هیزم نسوزانده و کم دیگران را به دردسر نینداخته و کم آتش به پا نکرده. شک نکنید که هزار ماجرای خندهدار در آستین دارم از انداختن آب مقطر در بخاری مدرسه برای بر هم زدن کلاس، تا گذاشتن نامههای تهدیدآمیز و مضحک توی کیف بچهها، تا دزدیدن کلیدهای آزمایشگاه مدرسه برای برداشتن اسید سولفوریک و اسید نیتریک و گلسیرین، برای ساختن بمبی که مدرسه را بترکاند و البته کش رفتن جنینی درون شیشه الکل… خب همه اینها را میشود تعریف کرد و سر و ته خاطره گفتن و شیطنتهای مدرسه را هم آورد. میشود کمی هم پیازداغش را زیاد کرد و نقش فرعی خود را پررنگ کنیم و خود را رهبر و داعیهدار همه خرابکاریها معرفی کنیم. گاهی هم خیلی هوشمندانه و آرام خود را خنگ و کودک و معصوم جلوه دهیم؛ کودکی که آماج مسخرگی دیگران قرا میگرفته و تشخیص نمیداده که کی ماجرا جدی است و کی شوخی… اما من نمیتوانم بدون احساس غمی درون قلبم چیزی را تعریف کنم و لابد همین باعث میشود خاطرات مضحکم رنگی خاکستری داشته باشند. به خاطر این دیالوگ:
«چرا داریوش میگه سال سقوط، سال فرار، سال سیاه دوهزار؟»
«چون سال دوهزار دنیا از بین میره.»
«سال دوهزار تو چند سالته؟»
«من بیستوهشت سالمه، تو بیستوپنج سالته.»
« اووووووه! چقدر پیریم!»
من سال دوهزار بیستوهشت ساله شدم، اما برادرم در بیستوسه سالگی مرد و سال دوهزار را ندید. مرگ او سایهای تاریک و عبوسی بر همه دلقکبازیهایمان انداخته که هر چه هم وانمود کنم خندهدار بودهاند، بابتشان خندهام نمیگیرد. سه سال اختلاف سنم با او باعث میشد تا کاملا بر او مسلط باشم و هر داستانی دلم میخواهد، برایش سر هم کنم. خدا میداند که قصدم فریبکاری و آزار او نبود. فقط میخواستم به قول فروغ فرخزاد خط خشک زمان را با حادثهای آبستن کنم، هر چند آن موقع نمیدانستم این خط تا انتها همین اندازه خشک میماند و مجبور میشوم به وادی نوشتن پناه ببرم تا کمی باد و باران بخورم. داشتم میگفتم… برادرم زودباور بود و من قصهگو. قصه رفاقتم با دزدها را که برایش تعریف کردم، آستینم را کشید که: «تو رو خدا سراغشان نرو! آنها تو را میکشند.» و من وانمود کردم قول دادهام و باید بروم و به دزدها کمک کنم تا در نبردشان پیروز شوند! بعد داستانی سر هم کردم در مورد وجود دخترکی که شبیه من است. خیلی شبیه، آنقدر که فقط از لباسهایمان میشود تشخیصمان داد و برادرم اصرار کرد تا او را به دیدن دخترک ببرم. بارها و بارها رفتیم و درِ خانهای را زدیم و منتظر شدیم و کسی جواب نداد. خانهای که میدانستم ساکنانش به مسافرتی طولانی رفتهاند. و بعد بالاخره یک روز سروکله دخترک پیدا شد. سراغ برادرم رفت که توی کوچه بازی میکرد و از او سراغ «فرشته» را گرفت. برادرم مات مانده بود و زبانش بند آمده بود. با تته و پته گفت: «فرشته الان خونه نیست.» دخترک لیلیکنان دور شد و گفت: «دوباره میآم سراغش.» و از در پشتی وارد خانه شد و لباسش را عوض کرد.
برادرم دوباره مشغول بازی شده بود که با بیخیالی از کنارش رد شدم. تا چشمش به من افتاد، بازویم را گرفت و با لحن و قیافهای مسحور گفت: «دیدمش… من دوستت رو دیدم…»
یادم نمیآید که بالاخره واقعیت را به او گفتم یا نه، معمولا نمیگفتم مگر اینکه مجبور میشدم. یک بار مجبور شدم و اعتراف کردم، اما این ماجرایی دیگر است مربوط به سال ۱۳۶۵.
تهران موشکباران میشد و مردم جنگزده آواره شهرهای امن شده بودند. کرمان امن بود. جنگ دامنش را تا آنجا نگستراند. آن موقع فکر میکردم ما زلزله داریم و دیگران بمب و موشک. دختران تازهای به دبیرستانمان آمده بودند. دخترانی با پوستهای روشنتر از ما و لهجهای زیباتر. خواهرم که سال آخر دبیرستان بود، با یکی از آنها رفاقتی به هم زد. رفاقتی که دیری نپایید، چون جنگ آرام گرفت و پروین (گمانم نامش همین بود) به تهران برگشت. چند ماه بعد خواهرم یاد رفیقش افتاد و افسوس خورد که هیچ خبری از او ندارد. گفت: «قرار بود برام نامه بفرسته.»
نامه را نوشتم. نامهای پرسوزوگداز که خبر میداد مادر پروین فوت کرده و پروین همیشه به یاد خواهرم بوده و دلش برای او تنگ شده، اما در این چند ماه آنقدر درگیر مصیبت بودهاند که نتوانسته نامه بنویسد و کلی حرفهای جالب دیگر. روی پاکت نامه را حسابی شلوغ کردم تا خواهرم متوجه غیبت مهر اداره پست نشود. چند تا تمبر زدم، آدرس خانهمان را درشت نوشتم، نوشتم «با تشکر از پستچی زحمتکش» و یک جا هم تو گیومه نوشتم «لطفا تا نشود». در پاکت را چسباندم و بعد به سبک آن موقعها پاکت را از کنار پاره کردم و مثلا فضولی کردم و نامه را خواندم تا وقتی خواهرم از مدرسه برمیگردد، از اینکه در نامهاش باز شده، عصبانی شود و حواسش پرت شود و دنبال جای مهر نگردد. تمام پیشبینیهایم درست از آب درآمد؛ عصبانی شد، دعوا کرد و نامه را که خواند، برای دوستش غصه خورد. بعد دوباره پاکت را با دقت نگاه کرد. و رو به من با تشر گفت: «عکسم را بده!» گفتم: «عکسی داخل پاکت نبوده.» گفت: «بوده، حتما بوده، وگرنه روی پاکت نمینوشت لطفا تا نشود.»
آهان! تازه فهمیدم چرا این عبارت را روی پاکتهای نامه مینوشتند! قسم و قرآنم فایدهای نداشت و خواهرم ولکن نبود و عکسش را میخواست و داشت میرفت که به مادرم شکایت کند. مجبور شدم اعتراف کنم و بگویم نامه را خودم نوشتهام… باور نکرد. در واقع وقتی دروغ میگفتم، قیافهام قانعکنندهتر بود. باز هم برایم پیش آمد که اعتراف کنم به قصهسراییام و باز هم کسی حرفم را باور نکرد، ولی از این بابت ناراحت نبودم، چون اینطوری ماجرا بیشتر کش پیدا میکرد و به من بیشتر خوش میگذشت.