خاطرات خیس
محمد دهقانی
من در سالهایی با قیصر امینپور آشنا شدم که ستاینده صلح و آزادی و عشق بود، یعنی همان چیزهایی که خمیرمایه اصلی وجود و شخصیت او را میساخت. درست به یاد نمیآورم؛ شاید روزی از روزهای پاییز یا زمستان ۱۳۷۴ بود که قیصر را نخستین بار در کلاس درس استاد شفیعی کدکنی دیدم. آن روزها دانشجوی دکتری ادبیات در دانشگاه تهران بودم و با دکتر شفیعی درس متون عرفانی داشتیم. یکی از همان سهشنبههایی بود که قیصر «پایتخت جهان»اش دانسته است. کلاس درس در طبقه چهارم دانشکده ادبیات و در تالار مدرس رضوی برگزار میشد. کار هنوز نظم و نسقی داشت و در کلاس استاد فقط ۱۰، ۱۵ دانشجوی دکتری گرد میزی مدور که صدر و ذیل نداشت، مینشستند و گوش دل به سخنان ایشان میسپردند. جوانی حدودا ۳۵ ساله و بلندبالا و خوشسیما از در درآمد و دکتر شفیعی بهگرمی او را تحویل گرفت و پیش خود نشاند. به گمانم مسعود جعفری که کنارم نشسته بود، او را به من معرفی کرد و گفت قیصر امینپور است. تا پیش از آن از او فقط نامی شنیده بودم و چند تا از اشعار انقلابی یا رمانتیکش را در کتابهای درسی دبیرستان دیده بودم. مطالبی هم شاید جسته و گریخته در سروش نوجوان از او خوانده بودم. میدانستم که برای کودکان و نوجوانان هم شعر میگوید و مطلب مینویسد و درحقیقت تصور میکردم که مخاطب اصلی او نیز همان کودکاناند. قیصر را یکی از خیل شاعران و نویسندگانی تصور میکردم که زاده انقلاب و جنگ بودند و میخواستند نسل آینده ایران را با همان ارزشها و آرمانهایی آشنا کنند که باعث یا حاصل انقلاب و جنگ بود. هیچ کنجکاوی ویژهای درباره او نداشتم؛ شعرهایش هم برایم حداکثر در همان حدی جذاب بود که شعر دیگر شاعران تازه به دوران رسیده رسمی. شاید اگر آن روز در کلاس دکتر شفیعی نمیدیدمش، هیچوقت به صرافت نمیافتادم که پا پیش بگذارم و برای دیدنش مثلا به دفتر مجله سروش نوجوان بروم. بعدا که به واسطه و همراهی دوست عزیزم دکتر مسعود جعفری به دفتر او در انتشارات سروش راه یافتم و کمکم آشنایی بیشتری میان ما ایجاد شد، دیدم که در منش و شخصیت قیصر جذابیتی هست که شعر و هنرش را تحتالشعاع خود میبرد. پس آنچه قیصر را در اندک مدتی از زمره بهترین دوستان من کرد، شعرش نبود، سرشت پاک بزرگوارانهاش بود که وجود او را به شاهکاری بینظیر بدل میکرد. شاید باور نکنید که همین حالا هم که دارم این یادداشت را از سر ناچاری و به خواهش دوستان مینویسم، بغضم ترکیده است و نمیتوانم مانع سرازیر شدن اشکهایم شوم. به گمانم گرمای محبتی که از سراسر وجود او ساطع میشد و از راهی پنهان در ضمیر مخاطبانش رسوخ میکرد، بیش از همه شعرهای خوبی که گفته بود، او را محبوب کسانی میکرد که میدیدندش و لحن و صدای پرمهرش را میشنیدند.
بعدها زمانه بخت این را به من داد که او استاد داور پایاننامه دکتری من هم باشد. جلسه دفاع از آن پایاننامه روز ۲۴ اسفند ۱۳۷۷ با حضور قیصر به نیکی برگزار شد و من هیچ گمان نمیبردم آخرین روزی باشد که آن دوست بیبدیل را تندرست و سرحال میبینم. چند روز بعد بود که خبر تصادفش را شنیدم. یکی از روزهای فروردین ۱۳۷۸ همراه استادان عزیز دکتر پورنامداریان و دکتر محمود عابدی و مسعود جعفری برای ملاقاتش به بیمارستان خاتمالانبیا رفتیم. هنوز درست نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. چیزی از ماجرا به یاد نمیآورد؛ با خنده میگفت: «اصلا نمیدانم چرا اینجام!» این جمله را با چنان آهنگی میگفت که رنگی از اعتراض و ناباوری در آن بود. تا جایی که بهخاطر دارم، قیصر در آن روزها داشت ترانههای بخش دوم آلبوم نیلوفرانه را تنظیم میکرد. سالهای سخت و پرتکاپوی دانشجویی را تازه پشت سر نهاده و کارش را در دانشگاه تهران آغاز کرده بود. شاد و پرامید و سرشار از انرژی و مهر بود و میخواست این همه را بیدریغ بر سر دیگران نثار کند. چرا «آن اتفاق ناگزیر» باید درست در چنان زمانی رخ میداد؟ راستی رویدادی بیدادگرانه بود و برای چون اویی که با اخلاص تمام معتقد بود جهان را خدایی دادگر و مهربان اداره میکند، جای هزار پرسش و اما و اگر داشت. همانطور که به پشت بر تخت افتاده و لبخند و نگاه زیرکانه و طنزآمیز همیشگیاش را به چهره داشت، باز از من پرسید: «راستی چرا اینجا هستم؟ آخر مگر چه شده است؟!» گفتم: «هیچی، تصادف کردین!» گفت: «چطور ممکنه؟ من که هیچی یادم نمیاد.» گفتم: «مهم نیست. بهتر که یادت نمیاد! فعلا فکرش را نکن. الحمدلله به خیر گذشت.»
اما به خیر نگذشته بود. قیصر پس از آن ماجرا کلیههایش را از دست داد و بخش اعظم هشت سال آخر زندگیاش را با رنج و مرارتی فوق طاقت به سر آورد. از بیمارستان که مرخص شد، بیش از پیش برای دیدنش به خانهشان که آن وقتها در باغ فیض بود، میرفتم و گاهی هم به اصرار او و همسر مهربانش مهمان ناهار یا شامشان میشدم. دو سه سال بعد خودم هم در دانشگاه تهران مشغول تدریس و همکار دکتر امینپور شدم. در آن سالها بیماری کلیه و دیالیز پیدرپی و پرهیز غذایی سختی که ناچار بود رعایت کند و، افزون بر آن، بیماری قلبی قیصر را سخت تکیده و لاغر و ناتوان کرده بود. میدیدمش که پلههای میان طبقه سوم و چهارم دانشکده را بهزحمت و مرارت بسیار بالا میرود، و دیدن او در آن احوال برایم سخت رنجآور بود. روزی از روزهای زمستان ۱۳۸۵ که هر دو همزمان کلاس داشتیم، بعد از اینکه ناهار مختصری با هم خوردیم، از من خواست که همراهش به بیمارستان دانشگاه بروم. قرار بود سرنگی را به او تزریق کنند تا برای دیالیز آماده شود. رفتم. خوشحال بودم از اینکه میتوانم همراهش باشم و احیانا کمکی بکنم. آنجا بود که متوجه شدم کار چقدر برای تن ناتوان او سخت شده است. تزریقهای بیامان و پیدرپی وریدی موجب شده بود که رگها بهاصطلاح بترسند و خود را زیر پوست پنهان کنند. رگ گرفتن از او برای تزریق دارو کار آسانی نبود. سرانجام به یاری پزشک یا پرستاری مهربان و صبور پس از حدود یک ساعت و سوراخ کردن چند جای بدن او توانستند سوزن را در رگ نازکی از ساق پایش فرو و سرنگ بزرگی را که حاوی داروی روغنمانند زردرنگ و شفافی بود، به او تزریق کنند. تلخی آن صحنه و دردی که قیصر با متانت و لبخندی ملایم و حاکی از تسلیم تحمل میکرد، هرگز از یادم نمیرود.
نوروز ۱۳۸۶ از راه رسید. قیصر برخلاف سالهای پیش به مسافرت نرفته بود، چون نمیتوانست. نه جسمش به او اجازه سفر میداد و نه خودش دیگر چندان حوصله دید و بازدید داشت. بااینحال، وقتی تلفن زدم و گفتم که میخواهم به دیدارش بروم، با بزرگواری و گشادهرویی پذیرفت. چون شرح این دیدار را جای دیگری (مجله تجربه) نوشتهام، اینجا تکرار نمیکنم. همینقدر باید بگویم که آن روز فهمیدم قیصر با همه مرارتی که میکشد، زندگی را سخت دوست دارد و نمیخواهد خود را بهآسانی تسلیم بوسه مرگ کند. از آن جنوبی خونگرم و خیراندیش مرگستیز و زندگیخواه البته انتظاری جز این هم نمیرفت. دریغا که فقط چند ماهی پس از آن عجوزه مرگ بوسه بیملاحظه خود را به پیشانی جان بیقرار قیصر هم زد و او را برای همیشه از ما ربود.
رازی پشت کلمههای شاعر
حمیدرضا توکلی
با آن قامت افراشته و گیسوان فروهشته شبیه نخلهای خوزستان بود با چهرهای که نشان از آشنایی با خورشید داشت. هنوز از پس سالها صدایش را به یاد میآورم که وقتی در شعری میخواند «موج»؛ مثلا «هیچ میدانی چرا چون موج…» طوری «و» را میکشید و جوری «ج» را میگفت که هوا و لهجه جنوب را به کلاس میکشاند. یا وقتی که «آی آدمها…» را میخواند، نمیدانم شاید من خیالاتی میشدم که به طرز و طور مخصوصی ساحل و دریا را به زبان میآورد، انگار یک جور روایت جنوبی دریای شمال باشد که پیش چشم شاعر یوش بود.
گاهی میان جملهها چشمها را تنگ میکرد و به ناپیدای دوری خیره میشد. سکوت بود و افقی را میدید پشت سر ماها و دیوار کلاس و حتی نردههای سبز دانشگاه؛ افقی که ما نمیدیدیم.
گاهی دستش را بالا میبرد و گیسوان فروریخته را تند پس میزد. بعدش انگشتهایش را میکشید و نوکشان را به هم میمالید؛ انگار به دنبال مناسبترین کلمه باشد؛ انگار آنجا که کلمه به معنا میرسد؛ انگار آن پیوند نادیدنی را لمس میکرد. گاهی ناگهان برمیخاست. تند گچ را برمیداشت. انگار قلمی باشد بریده از نیستانی و با همان انگشتهای کشیده کلمهای مینوشت؛ آهسته و صبور. و همیشه حرفی را پیدا میکرد برای کشیدن و رقصاندن. گاهی فکر میکردی شاید اشتباهی شده؛ اشتباهی شیرین که مرزهای شاعری و معلمی به هم ریخته و عشق را به مدرسه برده! یک روز آخر کلاس به ما چند تا که دور میز ایستاده بودیم، رو کرد؛ باز البته ناگهان:
– اگر میشد یک صدای خیلی قدیمی را بشنوید، کدام را انتخاب میکردید؟
یکی گفت چنگ و آواز رودکی، کسی گفت قرآنخوانی امام چهارم که میگویند سقاها را سحر میکرده، دیگری گفت سماع مولانا…
یادم میآید و یادهای اینگونه چقدر ناگهان میرسند و نامرتب. میانه بحث از اهمیت نیما و جایگاهش در تحول شعر فارسی که میگفت، دیگر باید یک درس مخصوص نیماشناسی باشد، ناگهان و باز ناگهان با نگاهی شیدا از «آن»ی میگفت که در تعبیرهای نیما هست؛ آن راز نگفتنی که مثلا در «خانهام ابری است» پیدا و پنهان است! یا طوری از همزمانی سال خاموشی نیما و سال میلاد خودش (۱۳۳۸) میگفت که نمیدانستی این یک نکته تحقیقی است یا رازی شاعرانه. هیچوقت یادم نمیرود یک بار سخت تب داشت و این را چند روز بعد از او شنیدم، خیلی غریب و متفاوت درس گفت. اصلا نمیتوانم بگویم چه خاصیتی در کلاس آن غروب بود و آنچه بود، اصلا ربطی به درس داشت یا آهنگ جملهها و نگاهها یا چیز دیگر؛ یا شاید همان راز که میگفت: زیبایی راز همان خود راز است! سالها پیشتر از شعر «زیبایی راز» یادم هست که در کلاسی به شیوه اخبار و گفتار اولیا گفت: اجمل الفن اخفاه. (زیباترین هنرها نهانترین آنهاست.) گفتم راز و حالا که از آن سوی سالیان نگاه میکنم، با خودم میگویم راز بزرگ قیصر شاید همان بود که در آن کلاس کوچک راهروی باریک طبقه چهارم دانشکده ادبیات گفت و باز آخر کلاس و باز ناگهان و در آن آخرین و آن کشیدهترین شعله، گفت و چه ساده و آسان گفت مثل حقیقتی خیلی روشن یا تجربهای پیشپاافتاده:
«آنها که در بچگی پدرشان را از دست میدهند، آدمهای بزرگی میشوند و آنها که مادرشان را، شاعر.»
قیصر که شاعری را بازگشت به کودکی میدانست، در خاطرههای کودکیاش پیوسته در جستوجوی نشانی از مادر بود؛ مادری که پیش از بال گشودنش پر گشود. در آن غزل که در آینه به جستوجوی خویش میرود، میگوید:
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خود فراترم
در من این غریبه کیست؟ باورم نمیشود
خوب میشناسمت در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم
تا آنجا که:
در به در به هر طرف، بینشان و بیهدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم
اصلا انگار این برایش یک اسطوره ازلی باشد؛ درست مثل حافظ که همه چیز را ازلی میبیند و از روزگار بیآغاز، از زمان آدم و حوا:
کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد
همینطور یک قصه ابدی است. راستی چه اندازه شعر «مادر موسی» پروین را دوست میداشت. دربارهاش نوشتهای دارد برای نوجوانان. کاش دوباره برای بچههای امروز چاپش کنند. مخصوصا شیفته شروع شعر بود؛ آنجا که مادری کودکش را در دامن موجها رها میکند. میگفت ببینید پروین چگونه توانسته این صحنه دشوار را نشان دهد.
و یادم نمیرود یک بار که رفته بودم دفتر سروش نوجوان که درش به روی نوجوانان و دانشجویان و همگان گشاده بود. چیزکی نوشته بودم در شبهای غربت خوابگاه؛ پریشانوار و خیلی خامدستانه. صحنهای در آن نوشته بود؛ بارانریز و پسرکی نوجوان و مادرش… گذاشتمش روی میز و در سکوت خواند. کنارش نشسته بودم. کاغذ را کشاند جلوی من و با مداد نوشت: «ناقلا! دست گذاشتی روی رگ خواب من: مادر. خیلی سعی کردم گریه نکنم.» و بعد آرام با پاککن پاک کرد و باز سکوت بود و احساس رویارویی با رازی که پشت کلمههای شاعر نفس میکشد؛ یک احساس غربت جادویی. یک راز و حسرت همیشگی. رازی که هیچوقت به آن نمیرسی. در یک نامه غریب که به دخترش آیه در زمان نوزادیاش نوشته، باز انگشت میگذارد بر آن رگ خواب:
«بالاخره روزی میفهمی مادر یعنی چه؟ حتی شاید بهتر از من بفهمی؛ چون من هر چه تلاش کنم، فوقش معنی پدر را بفهمم و مادر را فقط باید از دور احساس کنم. به من قول بده روزی اگر نویسنده یا شاعر شدی و توانستی مادری را بفهمی و توصیف کنی، آن را برای من هم –اگر زنده بودم- و برای دیگران معنی کن…»
دردهای من جامه نیستند
سهیلا عابدینی
اتاق استاد از هرچه غیر، خلوت بود؛ کتابخانهای ساکت و نقاشیها و عکسهایی روی شیشه کتابخانه از نوجوانی، جوانی، میانسالی و گریز از میانمایگی. جلو کمد دیواری چند دست لباس آویزان شده؛ کت و شلوار خاکستری، کت و شلوار سُرمهای، کاپشن چرمی و یک دست لباس اسپرت.
لباسها یکراست مرا بُرد به ۱۰ سال پیش. کت چرمی قهوهای با سرآستین و یقهای که پوست خز دارد؛ دانشجویان زبانخارجی کلاس داشتند. فیلمی را مثال زدید از مسعود کیمیایی. دانشجویان سعی میکردند اسم فیلمهای او را به یاد بیاورند. دانشجویی از روسیه، دانشجویی عرب، دانشجویی چینی، با کمک هم اسم چند فیلم را گفتند به جز آن فیلمی که باید میگفتند. شما پشت میز دستها را زیر چانه زدید و گفتید به من نگاه کنید، خوب نگاه کنید اسمش یادتان میآید. دانشجوها یادشان نیامد. گفتید «قیصر»، اسم فیلمی که میخواستم و مرتبط با بحث امروز ما بود. یعنی پادشاه. من هم قیصرم دیگر. به خزهای دور یقه کاپشن چرم و سرآستینها نگاه کردم. استاد با آن موهای افشان و صدای رسا و گیرا راست میگفت، واقعا قیصر بود. این کت سرمهای، همانی است که در شب شعر دانشجویی دانشگاه پوشیده بودید. به اصرار دانشجویان و تشویق پیاپی آنها برای جشن شب چله از پلههای سن بالا رفتید و آرامآرام به تریبون رسیدید و شعر خواندید. «بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما / نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما»، در سالن خیلیها پابهپای شما که شعر را میخواندید، شعر را مینوشتند. دو سال بعد که کتاب «دستور زبان عشق» چاپ شد، من اول از همه دنبال این شعر میگشتم. این پیراهن لی آبی، همانی است که با دستی زیر چانه عکسی از شما ثبت کردهاند؛ عکسی که ما هرچه به عمق چشمهاتان نگاه میکنیم، متوجه نمیشویم کی از بر ما و به کجا رفتهاید؟ کت خاکستری تیره با شلوار مشکی، روی سینه در جیب کوچک کت، خودنویسی بود. بعد از آخرین استفاده، حالا جوهر روی نوک آن خشک شده. چه چیزی نوشته بودید؛ شعری، کتابی، شماره تلفنی، اسم دانشجویی، یادداشت روزانهای،… روی جیب پهلویی دست کشیدم، دستمال کوچکی در آن بود. و ته جیب یک قرص کوچک گلبهی رنگ؛ یعنی قرص قلب بود، قرص فشار، قرص برای لحظه حساس، قرص برای لحظه اضطرار، برای لحظه موعود؟ دیگر نمیتوانستم سرپا بایستم. دست کشیدم روی کت؛ نمانده زیر جامه تنی. رو به کاکتوسهای آیه گریه کردم. چرا روزگار چشم نداشت شما را یک روز خوشحال و بیملال ببیند؟ چندوقت پیش آیه در یادداشتی نوشته بود خوابتان را دیده است. حتما آن یادداشت را خواندهاید. خوب یادم هست که در یادداشتهایتان برای آیه نوشته بودید: «تو هم اگر حرفی داشتی، حتما بنویس. و مطمئن باش که من آنها را از زیر خاک میخوانم.» آیه در یادداشتش نوشته بود: «با کت و شلوار شیری و کیف چرمی، با موهای مشکی یکدست، با تن سالم، با یه حال خوب اومدی تو خواب». آیه خواب دیده: «بعد از ۱۰ سال دیگه مریض نبودی، لاغر و خسته نبودی.»
اتاق استاد یک پنجره بزرگ دارد و کتابخانه و کتاب و میز و تختی تنها. اتاقی خالی و پُر که در آن حس عجیبِ ناگفتهای است. میتوانم تصور کنم استاد کتابی را از قفسه برمیدارد، استاد پشت پنجره ایستاده، استاد پشت میز نشسته برگههای امتحانی تصحیح میکند، استاد از بیمارستان برگشته و روی تخت دراز کشیده، اما حالا فقط روی پتو یک مشت پر میبینم؛ یک مشت پر، گرم و پراکنده. پایین بالش در رختخواب انگار نفس میزد. با خودم میگویم شاید باد از لای پنجره آورده، شاید از داخل بالش بیرون ریخته، یا شاید از لای شعرها و کتابها، آنجا که میگفت چند پر جا مانده! شاید همینها بودهاند. در همین لحظه چند پر در هوا موج میزند و میافتد روی فرش دستبافت بهجامانده از ایل بختیار.
شماره ۷۲۲