این نوبت محمد محمدعلی
متولد ۱۳۲۷، نویسنده
سهیلا عابدینی
ثبتنام در مدرسه آقای خامسی
از شهرستان که برگشتیم، سه، چهار روز مانده بود به اول مهر. جسته گریخته چیزهایی شنیدم. وقتی همه را سرهم کردم، تازه فهمیدم محمدرضا شاه با کمک ارتش و جاسوسان آمریکایی دور از چشم من و اصلان فینفینی علیه نخستوزیرش، دکتر مصدق کودتا کرده و در تهران غوغایی بوده که آن سرش ناپیدا. بله! سامان جان! پدرم برای جلوگیری از تشدید حال عصبی مادرم، شاید هم به دلیل شامه تیزش، دیدار از زادگاهش را جلو انداخت تا ما ۵۳ روز بیخبر از حوادث ناگوار تهران خوش باشیم. حالا نگو در این فاصله، یکی از کارگرهای سلطنتطلب پدرم عصبی شده و شبانه دور از چشم دیگر کارگرها، قاب عکس دکتر مصدق را از دیوار دکان برداشته و شکسته، بعد با نفت سیاه یا همان مازوت وسایل دکان را آتش زده و فرار کرده.
آن روزها پدرم به قدری کار و گرفتاری داشت که وقت نمیکرد اسم مرا در مدرسهای بنویسد. از طرف دیگر مادرم قدغن کرد که از این به بعد حق ندارم دوروبر کاروانسرای آقا سلیم بروم. وقتی پرسیدم چرا؟ معلوم شد اصلان فینفینی در همان روز ۲۸ مرداد زده به سرش و سمیه، دختر کوچکه آقا سلیم را هل داده تو چاه آب. مردم بچه را نجات دادهاند، اما آقا سلیم فقط سه ماه فرصت داده تا آنها اسبابکشی کنند و… من روزها ویلان و سرگردان دو، سه بار با آلبوم تمبر و فیلمهای وسترن سپهر، پسر معمار سمنانی بازی کردم. یک بار هم از دوچرخهسازی پایین کاروانسرا دوچرخه کورسی کرایه کردم و رفتم باغ پشت دکان پدرم و به آسیه خانم و معصومه و صمد نشان دادم که بلدم خودم تنهایی سوار شوم. از بس بیکار بودم، گاهی دنبال چرخدستی بستنیفروشها راه میافتادم و همین که میدیدم پولی تو جیبم نیست، یاد اسکناس پاره کردن خودم در شهر محلات میافتادم و فحشی نثار سیاوش میکردم. گاهی یاد حرفهای مادرم درباره علاقهاش به آن ویولونیست ته کوچه حاجحسن، گاهی یاد دیر شناسنامه گرفتن و دیر سربازی رفتن خودم و حقهبازی آن کارمند موسرخ رشوهبگیر میافتادم. گاهی هم فکر میکردم چقدر خوب بود پدرم آن خانه موروثی را میفروخت و میآمد خیابان لالهزار مغازه ویولنفروشی لوکس باز میکرد و استادها میآمدند به من نت موسیقی یاد میدادند. یا میرفتم تو تئاتر نصر و برای خودم بازیگر میشدم، یا سرپایی قصهها و افسانههای قدیمی تعریف میکردم. همین که میرسیدم به دو سال دیر گرفتن شناسنامه و محرومیت از مدرسه و تحصیل دلم به حال خودم و صافوصادقی مادرم میسوخت و فحشی نثار دایی اصغر مارمولک یا سوسمارالدوله میکردم. بعد دلم برای محسن تنگ میشد. دلم میخواست ببینم حالا دختر شده یا پسر.
روزها تو کوچههای خیابان خوش و سلسبیل دنبال سگ و گربهها میگشتم و با خودم حرف میزدم. گاهی هم میدیدم دارم دوروبر مدرسه آقای خامسی پرسه میزنم. آقای خامسی مرد بلندبالا و صورت درازی بود با عینک تهاستکانی و ریشی خاکستری و عمامهای سفید. هنوز اول مهر نشده بود، ولی هر روز صبح بچهها تو مدرسه سر صف قرآن میخواندند. شاگردهای کلاس کمتر از حد معمول بود. نمیدانستم تقویتی میخوانند. صدای معلمها از پنجره کلاس اول و دوم که همکف کوچه بود، بیرون میآمد. هر چه میگفتند، بلد بودم. حوصلهام که سر میرفت، از بند آجرها بالا میرفتم تا دستم را به حفاظ آهنی پنجره بگیرم و با خیال راحت همبازیها و آشناهای محلی را صدا کنم. اگر برمیگشتند و ادا و اطواری درمیآوردند که هیچ، والا با صدای بلند صدا میزدم، اوهوی ساسان بیا بریم لیس پس لیس! اوهوی سروش بیا بریم بیخ دیواری، اوهوی سلیمون قالی رو بکش تو ایوون! گاهی که حوصله داشتم، دانههای ماش را با کاغذی لولهشده فوت میکردم پس سر بچهها. یا یکسره فوت میکردم تو ساز دهنی که تازه خریده بودم. معلمها با دیدن من بهسرعت میآمدند طرف پنجره و ناچار میپریدم پایین و باز… چند بار از دست فراش مدرسه فرار کردم و پشت دکه یخفروشی بابا صوفی قایم شدم.
یکی از همان روزهای سرگردانی پدرم به مادرم گفت: «خیالت راحت! با حق و حساب تو مدرسه دولتی بعد از چهارراه جیحون ثبتنامش کردم.» مانده بودم درباره چه کسی حرف میزنند! من که هنوز بلاتکلیف ول میگشتم. مادرم گفت پسرک دیوانه! زده دست و پای دختر بیچاره را شکسته، حالا فکری به حال این بکن. سال قبل اگر سر قوز برادر ناکسم نیفتاده بودی، همین روبهرو اسمش را نوشته بودم و حالا میرفت کلاس دوم. پدرم پاسخ داد: «مردک از آن شکل و شمایل و لباسش خجالت نمیکشد رفته برای من سلطنتطلب شده.» مادرم گفت چه سلطنتطلب چه مصدقطلب. من نمیتوانم با این بچه مریض دنبال این وروجک راه بیفتم بروم راه دور. بعد پدرم از بعضی مدرسههای دوروبر دانشگاه تهران حرف زد که اتوبوس کرایه کردهاند برای رفتوآمد بچهها. بعد از مادرم یکی دو روز مهلت خواست تا ببیند از پس خرجش برمیآید یا نه… با آنکه رمزی حرف میزدند، ولی فهمیدم اولا آقای خامسی سلطنتطلب شده و ثانیا مدرسههای بالای شهر پولی است و اسم اتوبوس کرایه را گذاشتهاند سرویس.
صبح رفتم پشت پنجره کلاس دومیها. همین که خودم را از حفاظ کشیدم بالا و با صدای بلند سلام کردم، همه سیخم میخم ساکت شدند. آقا معلم فکل کراواتی رفت بیرون کلاس و برگشت. کنار تختهسیاه دست به سینه ایستاد. به کفشهای واکسزدهاش نگاه کرد. تا گفتم اوهوی ساسان و تف کردم پس سرش، کسی مچ دستم را چنان محکم گرفت که هیچ جور نمیتوانستم فرار کنم. پریدم پایین و دو سه تا لگد پراندم طرف آقای خامسی. او هم در جا دو تا پس گردنی آبدار نثارم کرد. خودنویسش را گذاشت لای انگشتم و اسم پدرم را پرسید. میدانستم اگر راستش را بگویم، دعوای شاهیها و مصدقیها راه میافتد و یک سرش وصل میشود به من و چرچیل انگلیسی و استالین روسی و پای آمریکای امپریالیسم جهانخوار و استبداد درباری میآید وسط! بعد هم بعید نیست چون پدرم همشهری آقاخان محلاتی است، تشکیلات فرقه اسماعلیه هند باخبر شوند و آنوقت وا مصیبتا. گفتم پسر آقا یونس قناد گنجیاب هستم. گفت «اگر راستش را بگویی، از سر تقصیراتت میگذرم.» هر چه فکر کردم، اسم بابای اصلان فینفینی یادم نیامد. تا گفتم بابا صوفی یکباره بچههای کلاس اول و دوم از پشت پنجرهها سرککشان زدند زیر خنده. یادم نبود که تنها فرزند بابا صوفی را کوسههای دریای جنوب خوردهاند.
عزیزی که شما باشی، هنوز تقلا میکردم مچ دستم را از دست آقای خامسی بکشم بیرون که بچهها درهم و برهم گفتند این ناصر چاخانه (اسم مستعار محلی) پسر آقا نصرالله نانوا. یکی گفت ما با پسرخالهاش همسادهایم. دختربازه و خانه خوانندهها و رقاصها را نقاشی میکند. یکی دیگر گفت رفیق اصلان فینفینی لات و جلمبره که زده دختر آقا سلیم را ناکار کرده… بچهها هنوز میخندیدند که آقای خامسی مرا برد تو کلاس اول. تا با ترکه درخت آلبالو پشت گوشش را خاراند، همه ساکت شدند. گفت: «حالا خودت مثل یک مرد حسابی با صدای بلند بگو پسر کی هستی.» شروع کردم به گفتن ۳۲ حرف الفبای زبان فارسی و تا انتها رفتم. بلافاصله از ۱۵۰ تا ۳۰۰ شمردم. میخواستم بروم طرف جدول ضرب که یکی از بچهها گفت آقا ازش بپرسید میخواهی چهکاره شوی؟ گفتم یا نویسنده یا قصهگوی شفاهی سرپایی. شاید هم استاد دانشگاه. بچهها خندیدند. آقای خامسی با ترکه زد تو سر بچهای که زیادی خندیده بود. خداخدا میکردم یکی از عالم غیب برسد و واسطه شود. خانم معلم کلاس دوم کنار گوش آقای خامسی چیزی گفت. بعد دست مرا گرفت و برد وسط حیاط. دستور داد زیر شیر گوشه حیاط دستوصورتم را بشورم. زنگ ورزش بود. اما بچهها یا درس میخواندند یا سه تا سه تا گل یا پوچ و سنگ، کاغذ، قیچی بازی میکردند. یوسف پسر عصمت خانم چشمکی به بچهها زد و گفت: «ناصر چاخان بیا بگو چه جوری رفتی شکار گوزن.» تا گفتم با اسب بالدار سفید مادرت کمند انداختم دور شاخش، همه خندیدند. خانم معلم گفت: «بچه باهوشی مثل تو نباید با حرفهای بیادبانه مسخره دست این و آن شود.» بعد در مدرسه را باز کرد. من هم پا گذاشتم به فرار و تا خانه یکنفس دویدم.
مادرم با دستهای خیس صابونی در حیاط را باز کرد. گفت: «سروصدا نکن نسترن تازه خوابیده.» کلون پشت در را انداختم و همراهش رفتم کنار حوض. همین که نشست جلو تشت و شروع کرد به چنگ زدن لباسها گفت: «کج بشین و راست حرف بزن. بگو کجا آتیش سوزاندی که نفسنفس میزنی. اگر اصلان فینفینی را دیده باشی، دیگر نه من، نه تو.» نمیدانستم از کجا شروع کنم. گفتم اگر من مدرسه آقای خامسی بروم، باعث دعوای شاهیها و مصدقیها میشوم؟ گفت: «برو سر اصل مطلب.» گفتم این بابا صوفی و آقا یونس قناد با ما فامیل هستند یا نیستند؟… یادم نیست چه فحشی نثار آقای خامسی کردم که مادرم بهسرعت دستش را شست. با تحکمی بیصدا مرا نشاند بالا سر نسترن و با چادری مشکی از در حیاط رفت بیرون. وقتی برگشت، فهمیدم یکسره رفته مدرسه و قرارومدار ثبتنام مرا گذاشته و…
شب، وقتی دیدم مادرم ماجرای کشمکش من و آقای خامسی را برای پدرم تعریف کرد و او خندید، نتیجه گرفتم پدر و مادرها به خاطر بچهشان حاضرند هم از پشت به هم خنجر بزنند و هم سر شاه و مصدق و عالم و آدم کلاه بگذارند. روز بعد با مادرم رفتم مدرسه. او چند تا اسکناس گذاشت روی میز آقای خامسی و تقاضای ثبتنام کرد. شک نداشتم مادرم رشوه داده تا قضیه تاریخ تولد و صدور شناسنامهام را ندیده بگیرند. بعد که دیدم دیگران هم برای ثبتنام پول دادند، فهمیدم در مدرسههای ملی تا والدین پول ندهند، بچههاشان باسواد نمیشوند. حسودی میکردم به اصلان فینفینی که به کمک پدرم میتوانست مفت و مجانی درس بخواند. افکار بچگی سروته ندارد. البته دوره به دوره فرق میکند و تجربهها متفاوت است.
آری و باری، آقایی که شما باشی، روز اول مهر که کلاس پُرِ پر شد، آقا معلم فکل کراواتی بچهها را به ترتیب قد نشاند و من رفتم ردیف آخر نیمکتها. گفت: «پدر شما الدنگها با هزار بدبختی پول درمیآورند و خرج شماها میکنند تا علم بیاموزید و آدم حسابی شوید.» گفتم آقا اجازه انسان یا همان بشر اگر علم نیاموزد، نمیتواند مثل آقای ادیسون برق سه فاز و رادیو سه موج و چراغ پریموس اختراع کند. گفت: «اگر بشنوم سر کلاس آب بینی یا تف انداختهاید پشت لباس همکلاسیها این خطکش را روی سرتان خرد و خاکشیر میکنم. اگر بشنوم بعد از تعطیلی مدرسه رفتهاید با بچههای شرور محله دوست شدهاید، با این خطکش چشمتان را از کاسه درمیآورم.» مانده بودم منظورش من و اصلان بودیم که قبلا میآمدیم دوروبر مدرسه و از این کثافتکاریها میکردیم، یا کس دیگری رو دست ما بلند شده است. میخواستم بگویم من و اصلان فینفینی از وقتی سیاسی شدیم، دیگر از این کارها نکردیم، ولی ترسیدم با آوردن اسم سیاست، مسئله زندانی شدن برادر اوس صابر و پسر آقا سمسار ساکن کاروانسرا و آتش گرفتن دکان پدرم به دلیل مصدقی بودن رو شود و حالا خر بیار و باقالی بار کن. زنگ تفریح آقا معلم خودمان و خانم معلم کلاس دومیها در راهرو مرا صدا کردند. خانم معلم کلاس دومی گفت: «پسر خوب، هیچ میدانی اگر مخترع رادیو و چراغ پریموس بفهمند اختراعشان را به کس دیگری نسبت دادی، از دستت شکایت میکنند؟» تا گفتم واقعا، هر دو زدند زیر خنده و رفتند طرف دفتر تا چای بخورند.
عکسی برای ثبت در تاریخ
هر چند نمره انضباطم چنگی به دل نمیزد، اما شاگرد اول و ممتاز کلاس بودم. اواخر زمستان، روزی آقای خامسی، سر صف گفت: «فردا لباس مرتب و تمیز بپوشید تا به امید خدا عکس دستهجمعی بگیریم برای چاپ در سالنامه مدارس تهران. یکی هم یادگاری میدهیم به خود خاک بر سرتان. عکس شخصی هم خواستید، آدرس میدهیم بروید عکاسی همان خانمی که فردا میآید مدرسه ما.» احتمالا سوم اسفند بود. هر چه بود، مرتب اسم سردار سپه یا رضاشاه کبیر در رادیو و روزنامهها تکرار میشد. دیگر میدانستم که رضاشاه سرسلسله خاندان پهلوی بوده و در ۱۳۲۰ از سلطنت استعفا داده و از راه اصفهان و بندرعباس به جزیره خیلی دوری به نام موریس تبعید شده و در جزیره دورتری به اسم ماداگاسکار مرده و جسد مومیاییشدهاش را از شهر یوهانسبورک به بندر سوئز و سرانجام آوردهاند شاه عبدالعظیم…
عصر مادرم کتوشلوار پلوخوری سال پیشم را از کمد درآورد و پهن کرد جلو پنجره رو به حیاط تا بوی نفتالین آن برود. سرشانههای کت تنگ بود و دکمههای شلوار هم تو جادکمه نمیرفت. صبح سراسیمه بیدار شدم. سر از پا نمیشناختم تا هر چه زودتر زودتر بروم مدرسه. پدرم رادیو را خاموش کرد. نشست جلو سفره صبحانه گفت: «شاه بیسواد مصدق را زندانی کرده تا دادگاهیاش کند، ولی اسم مصدق رفت تو تاریخ. تا حالا صد تا روزنامه و مجله خارجی زیرعکس تمام قدش، شرح حالش را از بچگی تا نخستوزیری چاپ کردهاند.» مادرم گفت: «امسال حق نداری برای بچهام از ناصرخسرو لباس بخری. فردا پسفردا برویم فروشگاه پیرایش لالهزار.»
همین که رسیدم مدرسه، به بچهها گفتم ما از امروز میرویم تو تاریخ! خیلیها با مسخرهبازی نخودی خندیدند. یکی گفت: «ما برویم تو تاریخ، تاریخ کجا میرود؟» باز هم خندیدند. بچهها نمیدانستند تاریخ چیست، ولی من میدانستم تاریخ شرح حال پادشاهان است، ولی مصدق با سماجت رفته تو تاریخ و صد تا روزنامه و مجله عکسش را چاپ کردهاند و… آقایی که شما باشی، در آن روز فوقالعاده، زنگ آخر درس ندادند. خانم سفیدرو و قدبلندی با دوربین عکاسی سهپایه آمد. فراش مدرسه و معلمها زیر نظر خانم عکاس، نیمکتهای چوبی کلاس اول و دوم طبقه همکف را آوردند تو حیاط و مثل پلههایی پهن روی هم چیدند. معلمها، بچهها را یکییکی، طوری دستبهدست میدادند و میچیدند روی نیمکتها تا صورت تمام دانشآموزان در عکس پیدا باشد. خانم عکاس هنوز دنبال جای مناسب میگشت تا سه پایه دوربینش را ثابت کند و عکسی تاریخی بگیرد. هر کس به فکر خودش بود و من در فکر دستشویی و بعد پیوستن به تاریخ.
وقتی بیشتر بچهها با کمک معلمها سر جای خود ایستادند، بهترین فرصت بود برای من که نرسیده بودم زنگ تفریح قبل بروم دستشویی. حالا همین که دیدم پشت در مستراح صف نیست، دویدم. اما هر چه دکمههای لعنتی شلوارم را پیچاندم تا از جادکمه بیرون بیاید، غیر از یکی بقیه درنیامدند. کمر شلوارم از بس تنگ بود، نه پایین میرفت و نه بالا میآمد. برای پیوستن به تاریخ عجله داشتم، ولی با مثانه پر چه میکردم؟ دیگر فرق نمیکرد من به تاریخ بپیوندم یا تاریخ به من! بهسرعت برگشتم پیش معلم خودمان که هنوز مشغول بالا فرستادن بچهها بود تا دیگر معلمها بگیرند و کلاس به کلاس جاسازی کنند. هر چه صداش کردم، جواب نداد. حتی دستش را گرفتم و دکمه شلوارم را نشانش دادم. گفت: «تو عکس چیزی پیدا نیست.» تا آمدم بگویم باز نمیشود برای دستشویی، یکباره مثل آدم آهنی بلندم کرد و داد دست معلم کلاس سوم که از خودش قلدرتر بود. او هم با زور مرا چپاند تو ردیف آخر کلاس اولیهای قدبلند.
عکاس صد دفعه جا عوض کرد. خیلی طول کشید. بله عزیزجان! اتفاقا عکس را پیدا کردم. نگاه کن. پیداست سر برگرداندهام طرف چپ و دارم به بغل دستیام نگاه میکنم که آیا دیده شلوارم از کجا تا کجا خیس شده یا نه. خانم عکاس بهرغم درگیری باد با دامن سرخ کوتاهش، از دو، سه زاویه عکس گرفت. من و خانم معلم کلاس سوم به عکاس نگاه نمیکردیم، ولی آقا معلمها انگار که منتظر معجزه باد هستند… چهارچشمی به عکاس خیره شدهاند. از نیمکتها که پایین آمدیم، هنوزخیسی آبی داغ را احساس میکردم. از ترس آبروریزی جلو آقا معلمها و بچهها تا سر کوچه دویدم. ننگی بالاتر از این نبود که با شلوار نیمهخیس به تاریخ پیوسته بودم. کنار دکه یخفروشی بابا صوفی لحظهای نشستم تو آب سرد و گلآلود جوی و بهسرعت بیرون آمدم. انگار که کسی مثلا مرا هل داده و… نمیخواستم مادرم بفهمد پسرش که دو سال دیرتر از بقیه بچهها رفته مدرسه، اما شاگرد ممتاز کلاس شده و اسم بیشتر پایتختهای جهان را از بر کرده، حالا با شلوار خیس به تاریخ پیوسته. میترسیدم مبادا به آقای خامسی سلطنتطلب بهانه خوبی بدهم تا پدر مصدقیام را مسخره کند.