پروندهای در یادبود همه آدمهایی که اسمشان پس از «و» میآید
ابراهیم قربانپور
«رشتهای است که همه اتفاقات روی زمین را در یک اسم خلاصه میکند. آسان برای حفظ کردن. دشوار برای فهمیدن.» در دایرهالمعارف غیررسمی آمبروز بیرس تاریخ چیزی در این حدود تعریف میشود. سخت بشود به این تعریف نقد چندان جدی هم وارد کرد. فقط یکی دو دهه است که روایتهای جایگزین از تاریخ هم دارند جدی گرفته میشوند. در روایت رسمی تاریخ همیشه یک نفر هست که کارها را انجام میدهد. یک نیوتن برای کشف قانون جاذبه. یک چنگیز برای فتح دنیا. یک زاپاتا برای انقلاب در مکزیک. یک استالین برای به انحراف کشاندن انقلاب اکتبر. یک مارتین لوتر برای اصلاح دینی. یک پیکاسو برای بنیاد گذاشتن کوبیسم. یک هیتلر برای به آتش کشیدن اروپا. یک، یک، یک…
تاریخ رسمی جولانگاه یکهاست. تاریخ رسمی جایی برای میلیونها نام دیگری که زیر سایه یکها فراموش شدهاند، ندارد. برای مردم بیشماری که در جنگها میمیرند و در انقلابها میجنگند. برای نقاشان کمنامونشان هنر مدرن که در فقر و فلاکت زندگی کردند. برای دانشمندان عرفی و عامی که گام به گام علم را پیش بردهاند. «نقش دوم»ها؛ آنهایی که اسمشان با یک «و» عطف به هنرپیشه نقش اول میچسبد البته معمولا از این توده بیشمار نیستند، اما میتوانند نماد خوبی برای آن باشند. برای یادآوری اینکه وقتی اسم بعد از «و» را به همین راحتی فراموش میکنیم، چه ساده خواهد بود فراموش کردن اسمهایی که با هیچ «و»ی همپایه هنرپیشه نقش اول نمیشوند. بهانه این نیمپرونده کوتاه تولد ۱۴۱ سالگی پانچو ویلا، ژنرال ارتش انقلابی مکزیک است که دقیقا بعد از «و» امیلیانو زاپاتا میآید و معمولا فراموش میشود. این چند صفحه نه قرار است چیزی را ثابت کند، نه قرار است کامل و جامع باشد. این چند صفحه فقط یادآوری چیزهایی است که فراموش کردنشان آسان است.
آن چهار یال بیخود لعنتی
وییس بونوئل، که خودش بهترین روزهای زندگی و با یک تخمین جزئی بهترین بخشهای کارنامه هنریاش را در مکزیک پشت سر گذاشته بود، لطیفه جالبی از دو پیرمرد مکزیکی نقل میکند که گوشه خیابان با هم درباره «روزهای خوش گذشته» حرف میزدند. در روایت بونوئل پیرمرد اولی میگوید: «اوه! چه روز باشکوهی! وقتی زاپاتا پاش رو تو مکزیو گذاشت، همه حاضر بودند براش بمیرند.» دومی که اهل شمال مکزیک و زمینهایی بود که پانچو ویلا در آنها شورش کرده بود، اعتراض میکند که: «زاپاتا تنها نبود. ما و پانچو هم از شمال اومده بودیم.» پیرمرد اول همینطور که دارد چپقش را چاق میکند، ادامه میدهد: «درسته! ویلا هم بود. اون هم حاضر بود برای زاپاتا بمیره!»
اگر زمانی بنا باشد برای سهم داشتن در کیک انقلاب مکزیک، برای پانچو و زاپاتا چاقو فرو کنند، بعید است کسی چاقو را درست روی قطر حرکت دهد. معمول این است که همه سهم زاپاتا را خیلی بیشتر از پانچو میگیرند. البته واقعیت این است که از انقلاب مکزیک، از «روزهای خوش گذشته» آنقدرها هم میراث باشکوهی به جا نمانده است که هیچیک از رهبران بخواهند بر سر سهمشان چانه بزنند، اما بههرحال برای یک مطالعه جامعهشناسی این سوال هنوز هم موضوعیت دارد که چرا؟
خوب یا بد، در تاریخ چیزی قابل اندازهگیری نیست. نه به سوابق کسی به خاطر سختی کار ضریب یکوبهماندهم میدهند و نه از ناحیه تحت پوشش و چیزهایی از این دست خبری هست. پانچو ویلا رهبر شورشیان شمال مکزیک بود. یعنی همان بخشی که با خاک همسایه زورمند شمالی، ایالات متحده، همسایه بود و جز جنگیدن با دیکتاتوری داخلی همیشه با حامیان شمالی دیکتاتور هم درگیر بود. منطقه جغرافیایی که او در آن فعالیت میکرد، بیشتر از برد فعالیت زاپاتا در جنوب بود. مرحلهای از انقلاب نبود که او در آن سهمی بازی نکرده باشد و بااینحال او به اندازه نصف زاپاتا هم از صفحات تاریخ سهم برنداشته است.
کارلوس فوئنتس، که خودش چند باری
در داستانهایش به ارتش پانچو ویلا پرداخته است– البته نه با نگاه ستایشآمیزی که معمولا زاپاتا و شورشیانش را با آن توصیف میکنند- زمانی گفته بود: «ما هنوز هم دهقانیم و احترام بیشتری برای دهقانها قائلیم.» کسانی که خوب مصاحبههای فوئنتس را خواندهاند، میدانند که این قبیل حرفهای او را نمیشود آنقدرها جدی گرفت، یا دستکم اینکه به ظاهرشان نمیشود اعتماد کرد. زاپاتا البته ریشههای دهقانی محکمتری از یاغیان همراه پانچو داشت و اگر مسئله این بود که چرا مکزیکیها او را بیشتر دوست دارند، میشد حرف فوئنتس را یک جواب قانعکننده دید. اما مشکل این است که آنها که زاپاتا را بیش از پانچو دوست دارند، لزوما دهقانان مکزیکی نیستند. کتابهای رسمی تاریخ، فیلمهای هالیوود، داستانها و کمیکهای عامهپسند و رسانههای جریان اصلی هستند که کفه زاپاتا را مدام سنگینتر میکنند.
در کاریکاتورهایی که ایالات متحده در ایام جنگ مرزی با مکزیک منتشر میکرد، پانچو معمولا جوانک بیسروپایی است که تیری به سمت خاک ایالات متحده در کرده است و بلافاصله بعد از دیدن هیبت واقعی آن کشور قدرتمند دمش را روی کولش گذاشته و در میرود. هیچ عجیب و بعید نیست که رسانههای جریان اصلی هنوز هم مایل باشند به همین روایت بیشکوه از پانچو بچسبند و از آن دست برندارند. بهترین فیلمهایی که درباره پانچو ساخته شده است، آنهایی هستند که به جنبههای خشن و خشک شخصیت و ارتش او میپردازند. بعید است در میان شورشیان زاپاتا همه در صلح و صفا و مثل مسیحیان مهربان مخالف مصرف الکل زندگی کرده باشند، اما هالیوود علاقهای به پنجه کشیدن به چهره زاپاتا ندارد.
اما آیا همه چیز در همین ترجیح رسانهای جریان اصلی خلاصه میشود؟ رسانهها معمولا همانقدر که روی تصمیم و ترجیح مخاطبانشان تاثیر میگذارند، از تصمیم و ترجیح آنها تاثیر هم میگیرند. ستایش زاپاتا، بیشتر از آنکه تلاشی برای جهت دادن به فکر مردم باشد، تلاشی برای این است که به آنها محصولی را بفروشد که احتمال در انبار ماندن و برگشت خوردنش کمتر است. نسبت دادن همه چیز به رسانه، یک راه مطمئن برای داشتن جواب است، اما حاصلش عموما چیزی نیست که باید.
در بیشتر قصهها و شعرهای عامیانهای که درباره زاپاتا ساختهاند، از مرگ او با ستایش فراوان حرف زدهاند. قتل خیانتآمیز و فریبکارانه در محل قرار ملاقات، بدون در نظر گرفتن مرام امنیت مهمان. جسد زاپاتای جوان هنوز ۴۰ ساله نشده را به وضع دردناکی به شهر منتقل کردند و به نمایش عموم گذاشتند. قاتل او مردان گواخادو، یکی از بدنامترین ژنرالهای مکزیک بود. بهعکس، چندان کسی به یاد نمیآورد که پانچو هم به قتل رسید. پانچو را مردانی ناشناس، احتمالا مزدوران ایالات متحده، در اتومبیلش، در حال حرکت کشتند. تقریبا به همان ناجوانمردانگی قتل زاپاتا. فقط کمی تمیزتر.
شاید همین که پانچو ویلا سوار اتومبیل بود، کار مرگ او را خراب کرد، تا کسی از آن حماسه نسازد. شاید اینکه قاتلانش مامور بدنامترین ژنرال مکزیک نبودند. شاید اینکه زاپاتا را فریب دادند، اما او را در روز روشن غافلگیر کردند. همه اینها ممکن است. اما شاید هم پای چیز دیگری در میان باشد. پای آن چهار سال لعنتی که پانچو بعد از زاپاتا زنده ماند. چهار سالی که او را در رقابت افسانه شدن از همرزم قدیمیاش عقب انداخت. یک چهار سال بیفایده لعنتی!
بیایید با یک تست روانشناسی عامیانه شروع کنیم! به سوال زیر خیلی سریع جواب دهید.
شرلوک هولمز یا دکتر واتسون؟
جوابی را که به این سوال دادید، یک گوشه یادداشت کنید و دیگر عوضش نکنید. بعد از خواندن مطلب اگر دوست داشتید میتوانید به انتخابتان بیشتر فکر کنید. کلک این تست، که در منابع انگلیسیزبان، بهخصوص منابع قدیمیتر، هم از آن استفاده میشود، در جوابی که شما به آن میدهید، نیست، بلکه در خود سوال است. در این که شما «فلانی یا بهمانی» را برای خودتان چطور معنا میکنید. این سوال برای شما به این معناست که «شبیه هولمز هستید یا واتسون؟» یا به این معناست که «هولمز را بیشتر دوست دارید یا واتسون؟» در تستها معمولا سوال بعدی هم این است که این سوال را برای خودتان چطور معنا کردهاید.
در دهه ۸۰ میلادی، در دوران اوج محبوبیت مجدد هولمز در اروپا و آمریکا، مطالعه آماری نسبتا گستردهای روی پاسخهای این سوال در مناطق مختلف صورت گرفت. حاصل کمی عجیب بود. با اختلافی غیرقابل صرفنظر، بیشتر آدمها نه فقط هولمز را بیشتر از واتسون دوست داشتند، که خودشان را هم بیشتر شبیه هولمز میدانستند تا واتسون!
در کتابهای ادبی، به شخصیتهایی شبیه واتسون، فویل میگویند. همین فویلهای براق و درخشان آشنا. مغازههای فروش اشیای لوکس و زیبا معمولا فویل را به این خاطر استفاده میکنند که هیچ ویژگی خاصی ندارد. هیچ چیزی که توجه را به خود جلب کند و باعث شود که شئ اصلی کمتر دیده شود. فویل فقط به این خاطر آنجاست که بگذارد کالای اصلی همه زیباییاش را آشکار کند. نقش دکتر واتسون هم در داستانهای هولمز همین
است. او نه نبوغ خاصی دارد و نه زیبایی ویژهای. سر آرتور کانن دویل حتی تلاش زیادی هم برای ساخته شدن کامل شخصیت واتسون نمیکند. او فقط آنجاست تا نماینده ما باشد. تا ما بتوانیم تفاوت هولمز را با خودمان درست متوجه شویم. داستانهای هولمز همه از زبان واتسون روایت میشوند. واتسون از روی سرنخها دقیقا چیزهایی را که ما ممکن است حدس بزنیم، حدس میزند تا زمانی که هولمز او و ما را متوجه کند که چقدر اشتباه میکردهایم. واتسون یک نمونه بیعیبونقص از ماست.
اما چرا بیشتر خوانندگان حاضر نیستند زیر بار واتسون بودن بروند؟ چرا کسی حاضر نیست بپذیرد در یک داستان شرلوک هولمز، واتسونی بیش نیست؟ چرا بار عادی بودن روی دوش آدمها تا این اندازه سنگین است که به شخصیتی که از ابتدا تا انتهای متن با او حرکت کردهاند، از چشمهای او دیدهاند و با مغز او فکر کردهاند، خیانت میکنند؟ بیشتر آدمها در زندگی عادی با این حقیقت که آدمی عادی هستند، کنار میآیند، اما در یک متن ادبی اینطور نیست. نقش دوم یک متن ادبی، با آنکه از باقی شخصیتها متمایز است، اما هرگز مورد پسند همسنخانش قرار نمیگیرد.
جامعهشناسان مدرن این تمایل به نشاندار بودن و متمایز بودن را ویژگی دنیایی میدانند که همه چیز در آن بر اساس رقابت توزیع میشود. رقابت برای کسب منابع بیشتر لاجرم به رقابت برای سهمخواهی بیشتر از ادبیات هم منجر میشود. این پاسخ ممکن است قانعکننده باشد، اما نه به اندازه کافی. این پاسخ این واقعیت را نادیده میگیرد که در ادبیات پیشامدرن اساسا بروز و ظهور چیزی به نام مردم عادی تقریبا نزدیک به صفر بود. در «ایلیاد» و «اودیسه» هومر تقریبا اثری از سرباز سادهای که نیزه داشته باشد و آمده باشد تا بجنگد، مزدش را بگیرد و بعد از پیروزی به خانه برگردد، وجود ندارد. پهلوانان «ایلیاد» همه سودای جاودان کردن نام در سر دارند و صد البته از همه بیشتر آشیل. این خصلت ادبیات مدرن است که در آن مردم عادی هم میتوانند لااقل به اندازه نقش دوم از کاغذ سهم داشته باشند. بااینحال خواندن ادبیات مدرن، از این منظر، انگار حتی تحقیرکنندهتر به نظر میرسد.
قطب نیچهای اندیشه مدرن، به تمام این دغدغه و طبعا تمام این متن کوتاه به دیده تحقیر نگاه خواهد کرد. از دید این قطب کسی دوست ندارد واتسون باشد، چون واتسون بودن فاجعه است! آدم عادی بودن تلف کردن آدم بودن است. کسی که حتی متوجه نباشد عادی بودن تا چه اندازه فاجعه است، ارزش فکر کردن هم ندارد. اما در برابر این قطب، همیشه یک قطب موذیتر هم هست. قطبی که شاید بشود اسمش را قطب مارکسی گذاشت. قطب مارکسی معمولا همیشه کار را از جایی قبل از شروع آغاز میکند.
«مطمئنید سوال درستی پرسیدهاید؟ شما از دکتر واتسون و هولمز سوال میکنید و بر اساس جواب آن نتایجی میگیرید. اما چرا آن کتاب؟ چرا دکامرون و «قصههای کانتربری» نه؟ چرا «هزارویک شب» نه؟ چرا ادبیات عامیانه نه؟ چرا ترانههایی که کارگران موقع کار در معدن میخوانند نه؟ چرا گارگانتوآ و پانتاگروئل نه؟ خود سوال شما، بخشی از دنیایی را میسازد که حاصل آن پست شمردن واتسونهاست. اگر دنبال جواب معنیدار هستید، بهتر است سوال معنیدار هم بپرسید.»
وقت آن است که به جوابی که به سوال ابتدای متن دادهاید، برگردید. اگر جواب شما واتسون است، شما عضوی از یک اقلیت عجیب هستید. اما اگر جواب شما هولمز است… خب! بهتر است اول تکلیفتان را با این قضیه روشن کنید. «از کدام قطب اندیشه مدرن به دنیا نگاه میکنید؟»
شاید وقتی دیگر
نه… نه… اینبار نه… اینبار اونها میزبان نیستند… دوباره حق نداریم…
گزارشگر هلندی صحنه گل ظریف و دقیق اینیستا در دقایق آخر فینال جام جهانی ۲۰۱۰ آفریقای جنوبی را اینطور گزارش کرد تا احتمالا تنها گزارشگر فوتبال جهان در آن شب باشد که حتی اسمی هم از زننده گل به میان نیاورد. «اینبار نه». اسم رمزی که هلندیها در فاصله میان بازی پرهیجانشان با اروگوئه در نیمهنهایی و فینال کمفروغشان برابر اسپانیا، بارها و بارها تکرارش کرده بودند. آنها دو فینال قبلی را باخته بودند. هر دو را برابر میزبان جام، آلمان غربی در ۱۹۷۴ و آرژانتین در ۱۹۷۸. اما اینبار نه! برابر اسپانیا نه. برابر اسپانیایی که خودش هم یک قاره از خانه دور است نه. برابر اسپانیایی که همین به فینال رسیدن بهترین نتیجه تاریخ فوتبالش است نه…
هلندیها رکورددار دوم شدن در جام جهانی نیستند، اما متخصصش هستند. تنها تیم دنیا که بیش از دو بار به فینال جام جهانی رسیده، اما هرگز قهرمان آن نشده است. سه بار در یک قدمی آرزو و هر سه بار ناکام. اگر به ضربالمثلهای انگلیسی اعتقاد داشته باشند، وقت آن است که یاد بگیرند از دوم بودن لذت ببرند. از بازماندن در لحظه آخر. از شکست در گام آخر. از زیبایی شکست.
دنیای واقعی را بر اساس فیلمها نمیسازند، یا لااقل خواستهاند این را باور کنیم. اما اگر اینطور نباشد، چه؟ اگر دنیای واقعی را
نه… نه… اینبار نه… اینبار اونها میزبان نیستند… دوباره حق نداریم…
گزارشگر هلندی صحنه گل ظریف و دقیق اینیستا در دقایق آخر فینال جام جهانی ۲۰۱۰ آفریقای جنوبی را اینطور گزارش کرد تا احتمالا تنها گزارشگر فوتبال جهان در آن شب باشد که حتی اسمی هم از زننده گل به میان نیاورد. «اینبار نه». اسم رمزی که هلندیها در فاصله میان بازی پرهیجانشان با اروگوئه در نیمهنهایی و فینال کمفروغشان برابر اسپانیا، بارها و بارها تکرارش کرده بودند. آنها دو فینال قبلی را باخته بودند. هر دو را برابر میزبان جام، آلمان غربی در ۱۹۷۴ و آرژانتین در ۱۹۷۸. اما اینبار نه! برابر اسپانیا نه. برابر اسپانیایی که خودش هم یک قاره از خانه دور است نه. برابر اسپانیایی که همین به فینال رسیدن بهترین نتیجه تاریخ فوتبالش است نه…
هلندیها رکورددار دوم شدن در جام جهانی نیستند، اما متخصصش هستند. تنها تیم دنیا که بیش از دو بار به فینال جام جهانی رسیده، اما هرگز قهرمان آن نشده است. سه بار در یک قدمی آرزو و هر سه بار ناکام. اگر به ضربالمثلهای انگلیسی اعتقاد داشته باشند، وقت آن است که یاد بگیرند از دوم بودن لذت ببرند. از بازماندن در لحظه آخر. از شکست در گام آخر. از زیبایی شکست.
دنیای واقعی را بر اساس فیلمها نمیسازند، یا لااقل خواستهاند این را باور کنیم. اما اگر اینطور نباشد، چه؟ اگر دنیای واقعی را از روی یک قصه نوشته باشند؟ در این صورت احتمالا قصه تیم ملی هلند را از روی یکی از داستانهای جنایی (نوآر) جیمز. ام کین نوشتهاند. شخصیتهای داستانهای کین همیشه نقشههای درخشان کشیدهاند. نقشههایی با بهترین کیفیت ممکن. نقشههایی که مو لای درزشان نمیرود. نقشههایی که تا یک قدمی موفقیت درست پیش میروند. نقشههایی که تا آستانه پیروزی بینقصاند. شخصیتها گاه حتی بخت آن را دارند که دست ملایمی به گونه پیروزی هم بکشند. اما همانجا، درست در همان لحظه به آغوش کشیدن موفقیت همیشه شکاف کوچکی است که همه چیز را در هم میریزد. روزنه کوچکی که از راه آن سیل وارد میشود و همه چیز را در یک دم نابود میکند…
خود کین زمانی گفته بود: «زیبایی یک داستان به همان پیچش کوچکی است که همه آن را از یاد بردهاند.» همان پیچش کوچک بعد از «اینبار دیگر حساب همه چیز را کردهایم». همان پیچش کوچک پس از «اینبار نه». هلندیها نوآرهای درخشانی بازی کردهاند. نوآرهایی که در همه آنها به پلیس داستان باختهاند. روزی آنها در یک حماسه واقعی هم بازی خواهند کرد؟ کسی چه میداند؟ شاید وقتی دیگر.
سهم دیوانگان
مرجان ذکایی
تاریخ هنر بیشتر از تاریخ ارث میبرد یا از هنر؟ ممکن است در نگاه اول سوال چندان مهمی نباشد، اما اگر افلاطون در زمانه ما زندگی میکرد و با این سوال مواجه میشد، حکما برای پاسخ دادن به آن به یک رساله مفصل نیاز پیدا میکرد. برای او تاریخ و هنر (شاعری) چنان از دو شق متفاوت بودند که اصلا خود وجود چیزی به نام تاریخ هنر به اندازه کافی آزارش میداد. تاریخ شقی از نوشتن است درباره چیزهایی که رخ دادهاند، لازم برای آرمانشهر، رهگشا برای حاکمان و مفید برای شهروندان. اما هنر چه؟ تقلید دست چندمی از صورتهای مثالی، در بهترین حالت بیارزش و معمولا مضر، نالازم برای آرمانشهر و البته آمیخته به جنون! بههرحال اگر هم جدالی میان هنرمندان و تاریخنویسان بر سر نوشتن تاریخ هنر در گرفته باشد، تاریخنویسان آن را برنده شدهاند. قدر مسلم اینکه هر کجای تاریخ هنر، یک مجنون و یک بههنجار با هم در هنر رقابت کردهاند. تاریخ هنر حکم به برتری بههنجارها داده است. یکی از معروفترینهایش احتمالا سرانجام دوئل هنری میان داوینچی و میکلآنژ، دو شمایل بزرگ هنر عصر رنسانس است. میدانیم که تنها رقابت واقعی میان دو هنرمند برای نقاشی دیوار تالار عمومی کاخ شهر فلورانس را، به حکم حاکمان، میکلآنژ جوان برنده شد. بعدها جنون هنرمند جوان به او کمک کرد تا مجسمههایی با ابعاد غولآسا در حالاتی هراسآور بسازد؛ کاری که از داوینچی بزرگ بعید بود. نقاشی عظیم آفرینش فقط از یک دیوانه واقعی برمیآمد. معماری میدان ذوزنقه شکل شهر رم هم همینطور. هر جا چیزی از قاعده خارج بود و به شکل علامت سوال درآمده بود، میکلآنژ بود که چاره کار بود و بااینحال، تاریخ او را نقش دوم تاریخ هنر رنسانس میداند. یک رتبه پایینتر از داوینچی که در کنار هنرش دانشمند هم بود. نام داوینچی کافی است تا تابلویی که به احتمال خیلی زیاد کار او هم نیست، فقط به خاطر یک شایعه به گرانترین تابلوی نقاشی تاریخ تبدیل شود. بیایید به اندازه چهار یا پنج قرن جلوتر برویم. خیلی شمالتر از ایتالیا؛ در اسکاندیناوی. معروف بود که هنریک ایبسن، نمایشنامهنویس بزرگ نروژی، در سالهای آخر عمر تا وقتی که یک تابلو از چهره آگوست استریندبرگ، نمایشنامهنویس سوئدی، در اتاقش آویزان نبود، نمیتوانست کار کند. استریندبرگ در آن زمان سرانجام از یک نیمهدیوانه به دیوانهای تمامعیار تبدیل شده بود. برخلاف ایبسن که به خاطر تلاشهایش برای اصلاحات اجتماعی شهروندی نمونه محسوب میشد، خانواده و همسایگان استریندبرگ همیشه از جنون او در عذاب بودند. تاریخ حکم به برتری ایبسن داد، اگرچه هنوز هم کسی نتوانسته است درخشش جنونآمیزترین نمایشنامههای استریندبرگ را تقلید کند. میشود باز هم پیشتر آمد. فیلمهای ژان رنوار کموبیش خلوچل یا روبر برسون نابغه؟ نقاشیهای شعیم سوتین دیوانه یا مودیلیانی آرام؟ دادائیستهای لهولورده یا سورئالیستهای شیک؟ پاسخ را همه میدانیم. راند اول مسابقه را مجنونها بهتمامی باختهاند. اما هیچوقت نوبت دیوانهها نخواهد شد؟
به روی جلد اعتماد نکنید
اگر بخواهید خیلی دقیق و با جزئیات به فرایند خواندن یک کتاب نگاه کنید، آن را خیلی پیچیدهتر از چیزی که به نظرتان میرسد، پیدا میکنید. وقتی عملا مشغول خواندن یک کتاب میشویم، البته بیشتر این فرعیات آزاردهنده را نادیده میگیریم تا بتوانیم عمل خواندن را انجام دهیم، اما بههرحال آنها سر جایشان هستند. یکی از این جزئیات کوچک تغییر افق زمانی است. کتابی که میخوانید، لزوما قبل از این نوشته شده است؛ در زمانی متفاوت از الان. در زمانی متفاوت از الان مردم و طبیعتا نویسنده لزوما مثل الان فکر نمیکردهاند. اگر این فاصله خیلی زیاد باشد، این اختلاف افق میتواند خیلی جدی باشد. مثلا همه کسانی که امروز نمایشنامه «آنتیگونه» سوفوکل را میخوانند، با آنتیگونه همزادپنداری میکنند که میخواهد جنازه برادر شورشیاش را دفن کند و نه با کرئون که مطابق قوانین دولتشهر مانع این کار است. اما آیا در روزگار سوفوکل هم قصه همینقدر ساده بوده است؟ برای همروزگاران سوفوکل، قوانین دولتشهر آنقدر مهم و حیاتی نبودهاند که بیشتر با کرئون همدل باشند و نه با آنتیگونه؟ برای همروزگاران همطبقه بوکاچو احتمالا داستانهای دکامرون به طرز هولناکی هنجارشکن بودهاند، اما امروز هم کسی هست که آنها را تا این حد خارج از هنجار عرفی جامعه بداند؟
حالا بیایید خودمان را جای مردم قرون وسطای اسپانیا بگذاریم و داستان دنکیشوت را یک بار دیگر بخوانیم. چیزی عوض نمیشود؟ چیزهای اصلی احتمالا نه! دنکیشوت با معیارهای هر زمانی یک مجنون تمامعیار است که از بس داستانهای شوالیهای خوانده، دیوانه شده. کارهای او در هر زمانهای نشانه جنون کاملاند. شاید اگر او در زمانه ما زندگی میکرد، پزشکان راهی هم برای درمانش پیدا میکردند، یا دستکم مدتی بستریاش میکردند. اما ملازم فراموششده او چطور؟ ملازمی که حتی نامش روی جلد کتاب هم نیامده، اما خطوط اصلی تنش در داستان آنقدر پررنگ است که تقریبا هیچ تصویرسازی دن کیشوت را بدون او روی کاغذ نیاورده است؛ سانچو پانزا.
احتمالا هیچ زوج داستانی در تاریخ به اندازه دنکیشوت و سانچو پانزا به هم بیشباهت نبودهاند. کیشوت بلند و باریک است، سانچو کوتاه و خپل. دن سوار اسب است، سانچو سوار الاغ. دن همه عمر را مشغول خواندن بوده است، سانچو حتی سواد درستی هم ندارد. دن یک مجنون دیوانه است و سانچو… سانچو دقیقا چیست؟
این احتمالا همان نقطه داستان است که بسته به اینکه از کدام افق زمانی به آن نگاه کنید، تغییر میکند. بیشتر کسانی که درباره سانچو پانزا حرف زدهاند، او را سادهدلی روستایی تصور کردهاند که نادان و کمهوش است، اما نه آنقدر که متوجه دیوانه بودن کیشوت نشود، و بااینحال آنقدر وفادار است که شوالیه خودخوانده را تنها نمیگذارد. سوالی که متن سروانتس جواب چندان دقیقی به آن نمیدهد، این است که او دقیقا چرا اینقدر وفادار است؟ و اگر به فرض تا این اندازه وفادار نبود، دلیل دیگری برای سادهدل بودنش داشتیم؟ با کمی نرمش بیشتر میشود سوال را اینطور هم پرسید. آیا همروزگاران سروانتس سانچو را به اندازه زمان ما نادان میدیدهاند؟ امروز شمار کسانی که به این سوال به اندازه یکی دو دهه قبل قاطعانه نمیگویند «بله»، رو به زیاد شدن است.
اگر دنکیشوت نماینده دارودسته رمانتیکی است که دنیا را شبیه داستانهای شوالیهگری تصور میکند، سانچو نماینده مردم عادی است که در دنیای واقعی زندگی میکنند. قطعا او نماینده عقل کلاسیک یونانیمآبی نیست که در میان طبقه روشنفکر عصر روشنگری ستایش میشد، اما ادله و براهین برای احمق بودن او هم آنقدرها کفایت نمیکند. محکمترین دلیل در داستان همین است که او از آغاز تا پایان دنبال کیشوت رفتن را رها نمیکند. اما این دلیل بر این فرض استوار است که کیشوت شخصیت اصلی و پیشبرنده داستان است و سانچو دنبالهروی او. حالا اگر همه چیز برعکس باشد، چه؟
فرانتس کافکا داستان کوتاهی به نام «حقایق درباره سانچو پانزا» دارد که پس از مرگش به چاپ رسیده است. در داستان کافکا، شخصیت اصلی داستان نه کیشوت، که سانچو است. سانچوی داستان کافکا، آنطور که او میگوید، «توانست در طول سالیان، در ساعات شامگاه و شب، با بازگویی ماجراهای سلحشوران و راهزنان، شیطان خود را که بعدها نام دنکیشوت بر او نهاد، چنان از خود غافل کند که او در شروشوری بیامان به جنونآمیزترین کارها دست یازد». در داستان کافکا، سانچو نه از سر وفاداری که از سر احساس مسئولیت کیشوت را در سفرهایش همراهی میکند و البته به قول کافکا «از گفتوشنیدی خوب» هم بهره میبرد.
این روایت، دستکم تا جایی که ما میدانیم، تناقض چندانی با داستان سروانتس ندارد. فقط یک تغییر مختصر نادیدنی در گذشته و آنوقت شخصیت نقش دومی که حتی روی جلد کتاب هم نامی از او نیست، میتواند جایگاه مرد شماره یک را تصاحب کند. داستان خیلی خیلی کوتاه کافکا اعاده حیثیتی است به همه نقشهای دوم. به همه کسانی که در سایه ماندهاند. به همه کسانی که یک نام روی جلد، یک نام بیمقدار روی جلد هم از آنها دریغ شده است. به همه آنها که حکم سادگی و بلاهتشان را از دست کسانی گرفتهاند که به باور کردن دروغهای روی جلد عادت کردهاند.
به روی جلدها اعتماد نکنید. به نقش اولها هم اعتماد نکنید. فراموش نکنید که دنکیشوت هم جنونش را با همین اشتباهها شروع کرد!