گزارش چلچراغ از کافه نادری به بهانه حاشیههای این روزهایش
مریم مقدسی
«حیاط کافه نادری درخت ندارد. اگر هم در آن بایستی و سیگار بکشی، خنکایی ندارد. حوضش آب ندارد. کنار حوض بندکشی دارد که آن روزها نداشته است. حالا تنها میتوانی ساعت ۱۰ شنبه روزی از تقویم بیایی کنار نسل گذشته بنشینی و از آن روزها بپرسی و آه بکشی با تداعی این جمله در ذهن «سهم ما از زندگی این است»! بعد هم هجی این غصه که نسل امروز کافه میروند، اما نه برای گفتوگو و بحث، بلکه برای خوردن. انگار کافهدارها هم این را فهمیدهاند. شاید به همین خاطر است که کافهدارها زمان را اندازه میگیرند. اگر هم چیزی نخوری، بیرونت میکنند؛ دقیقا با این جمله: سفارش نمیدی، هری! چیزی که برای کافهنشینهای فیروز، فردوسی و نادری عجیب است. برای پرویز ابوالفتحی، نویسنده لولی شوم، زمستان بلند بیناقوس عجیب است. برای مجید دانش آراسته که کتاب ستاره کویرش را در کافه فیروز نوشته، عجیب است. برای شاهنظریان، عظیم زرینکوب، محمود ناطقی عجیب است.»*
این روزها سبک کافهنشینیهایمان تغییر کرده و شاید کافهای را سراغ نداشته باشیم که نویسندهای در آن کتاب بنویسد و حلقه بحث جدی و جنجالی مرتبط با اتفاقات روز در آن شکل بگیرد. این روزها اولین سوالی که بعد از نشستن پشت میز از گارسون میپرسیم، رمز وای فای کافه است و تنها حلقهای که شاید در بعضی کافهها شکل بگیرد، حلقه تماشای فوتبال. شاید دیگر کافهای در تهران پیدا نکنیم که مثل کافه نادری اینقدر افتخار را پشت میز مشاهیرش بچیند و بخواهد دههها به حضور یک فرد خاص پشت یک میز خاص ببالد. در میان کافههایی که این روزها همه راهشان را بلدیم و فضایشان را خوب میشناسیم، کافه نادری یک اسم رمز است بین کسانی که تهران را بلدند و قصههایش را دنبال میکنند. آنها که شاید ساکن نقطهای دیگر در شهر باشند، اما پاتوق همیشگی و محل قرارهای دوستانهشان، قدیمیترین کافه تهران است. «نوستالژی» همان بهانهای است که آدمها را میکشاند تا خیابان جمهوری و مینشاند پشت میزهای زهواردررفته کافه نادری و چشمشان را میدوزد به شیشههایی که باغچهای شلوغ و بههمریخته را به نمایش میگذارند. روراست اگر باشیم، کافه نادری هیچ ندارد جز همین حس نوستالژیک پررنگ و عمیقی که در هر وجب آن میشود تجربهاش کرد و چه سرمایه ارزشمندی دارد این کافه ۹۰ ساله. سرمایهای که این روزها به خطر افتاده، تنها سرمایه کافه نادری نیست، سرمایه تمام تهران و آدمهای آن است، از همان روزهای دهه ۴۰ تا امروز دهه ۹۰.
در هفتهای که گذشت، آنها که حتی یک بار نام کافه نادری را شنیده بودند، یا روی صندلیهای تاریخی و پشت میزهای پر از خاطرهاش چای و قهوهای نوشیده بودند، نگران شدند از شنیدن خبری که میگفت: «حیاط کافه نادری قرار است از بنای اصلی جدا شود.» هر چند در فاصلهای کوتاه نگرانیها تا حدی مرتفع شد، اما هنوز آدمها نگرانی عاشقانهای را گوشه دلشان کنار گذاشتهاند برای کافهای که از در و دیوارش خاطره و حرف و قصه بالا میرود، که مبادا روزی بیاید که تهران کافه نادری نداشته باشد. کافهای که گویی در بخشی از تاریخ متوقف شده است تا به آدمها بگوید تهران چه شمایلی داشت در روزهایی که هدایت «داش آکل» و «بوف کور» و «توپ مرواری» را مینوشت و شاملو دخترای ننه دریا را میسرود. مطرح شدن موضوع دیوارکشی در حیاط کافه نادری بهانهای شد تا باز به تاریخ زنده تهران سری بزنیم.
سفر به زمان از دالان خاطرات
زخم پلاسکو هنوز روی پیشانی خیابان جمهوری خوب نشده، اما هنوز هستند بناها و خاطراتی که در گوشه و کنار آن نفس میکشند. جاهایی که میتوانند آدمها را ببرند به سفر زمان. از خودکارفروشی برلیان تا همین کافه نادری که اگر سرت را بچرخانی و جسورانه پا به دالان زمانش بگذاری، میبردت به دنیایی دیگر. راهروی باریک ورودی کافه، پر از عکسهای تهران قدیم است. عکسهایی که هر کدام شناسنامه هویتی تهران هستند. تهرانی که این روزها هویتش را باخته به برجهای بلند شیشهای و مجتمعهای تجاری رنگ به رنگی که هر گوشه قد کشیدهاند. از میان بناهایی که تصویر سیاه و سفیدشان روی دالان زمان کافه کنار هم ردیف شدهاند، شاید بشود انگشتشمار بنایی را پیدا کرد که هنوز در تهران سرپا مانده باشد. سفر در دالان زمان تنها محدود به تصاویر روی دیوار نیست، قهوهساز قدیمی کافه که تا سال ۹۴ قهوه فرانسه برای مشتریها تدارک میدید هم گوشه دالان منتظر است تا لب ورچیند و بگوید که از سال ۴۵ تا وقتی که جایش را داد به قهوهسازهای مدرن، چه روزهایی را در کافه گذرانده و قهوههایش پیش روی چه کسانی روی میز جا خوش کردهاند.
انتهای دالان همهمهای برپاست. سقف بلند و روشنایی روز، وجه تمایز دیگر کافه نادری با تمام کافههای امروز دنیاست. پنجرههای قدی روبهرو نور حیاط را میتابانند به رومیزیهای زرشکی و صندلیهای قدیمی کافه، کمی جلوتر میشود کنار یک میز که رویش یک ماشین تایپ قدیمی قرار گرفته، ایستاد، چشمها را بست و رفت به سفر زمان: صادق هدایت پشت میز نشسته، عینک کائوچویی معروفش به چشم، کلاهش هم کنار میز است، گارنیک یک فنجان قهوه برایش میگذارد و آرام دور میشود. انگشتهای هدایت، شاید هم جلال، اصلا تو بگو بزرگ علوی روی کلیدهای سفت و سخت ماشین تحریر میلغزند و شاید قصهای مینویسند برای این روزهای ما.
خیالبافیها همانجا کنار میز مشاهیر میمانند و دیواری پر از قابهای آشنا، به قابهای کوچک از آدمهای بزرگی که در دلش جا داده میبالد. عجب تاریخی دارد این کافه، چه کسی جرئت دارد دست به ترکیبش بزند و حتی آجری از دیوارش را جابهجا کند؟ اینجا نبض تاریخ تهران و ادبیات ایران میزند. «چشمهایش»، «داش آکل»، «۵۳ نفر»، «مدیر مدرسه»، «سووشون»، «جزیره سرگردانی» و هزاران کتاب و شعر دیگر پشت همین میزها توی ذهن آدمهای بزرگ این شهر چرخیدهاند و پرداخته و آماده شدهاند تا روی کاغذ جا خوش کنند، تا که بمانند برای امروز شلوغ و پرهیاهوی ما.
سفر در زمان میرسد تا دستگیره کهنهای که در چوبی را رو به حیاط باز میکند. حوض بزرگ و آبیرنگ حیاط کافه با آغوش باز منتظر است تا شروع کند به داستانپردازی که : «گوشه حیاط را میبینی، آن سن کوچک قدیمی را میگویم. میدانی آنجا چه کسانی آمدند و نمایش و موسیقی زنده برای آدمهایی که در رستوران تابستانی نادری دور میزها نشسته بودند، اجرا کردند. راستی این را هم بگویم که چندین سال پیش آتش افتاد به جان کافه و هتل، چشمت روز بد نبیند. بخشی از اینجا دود شد و رفت هوا، اما کافه نادری بیدی نبود که از این بادها بلرزد. به چی خیره شدی؟ آن مجسمه انتهای حوض؟ یادش بهخیر، فواره داشت، اینجا با آن انحنای تن فرشتگانش چه جلوهها که نفروخت، حالا دیگر چیزی نمانده از چهره دلفریب آن روزهایش، حالا برگرد و به پنجرههای زهواردررفته هتل نگاه کن، یک زمانی اینجا دومین هتل تهران بود بعد از گراند هتل، حالا…» حوض انگار غم دنیا توی دلش نشسته باشد، ساکت و خالی، میشود محل بازی بچهگربهای که تازه حیاط را کشف کرده. خیالپردازی دالان زمان تمامی ندارد و حرفهای کافه پیر ۹۰ ساله هم…
یاد بعضی نفرات…
ایستاده کنار میز مشاهیر و غرق در رویاست، یک عکس از ماشین تحریر روی میز میگیرد و باز خیره میماند. از رویا که بیرون میآید، تعریف میکند که توی همین کافه با همسرش آشنا شده؛ همسری که در غربتی دور، چند سال پیش برای همیشه تنهایش گذاشت. میگوید: «همینجا عاشقش شدم، برام یه بخش از شعر نیما رو خوند، داشتم به همون شعر فکر میکردم الان که میگفت: دوستت دارم/ با همه هستی خود، ای همه هستی من/ و هزاران بار خواهم گفت/ دوستت دارم را» بغضش را میچرخاند سمت پنجره حیاط و سکوتش همهمه کافه را میبلعد. اینجا چند نفر عاشق شدهاند؟
دختر و پسر جوان با هیجان قابهای روی دیوار را به هم نشان میدهند، بیتفاوت به آدمها که نشستهاند پشت میزهایشان، میروند پای تابلوها، گویی به گالری و موزه آمده باشند، دختر میگوید: «اولین بار سال ۹۰ اومدم اینجا.» و با لبخندی شیرین زیرچشمی به همراهش نگاه میکند. «با هم اومدیم، خیلی خوبه اینجا، گاهی میآییم، حالمون خوب میشه، هیچوقت هم اینجا برامون تکراری نمیشه، همیشه یه چیز جدید کشف میکنیم.» گارسون دو لیوان بزرگ چای و یک ظرف کیک روی میزی که کیف دختر روی آن است، میگذارد، و آنها میروند تا چای سرد نشده، خاطرهای تازه را پشت میز کنار دیوار مشاهیر خلق کنند.
پای حرف تاریخ
خاچیک مادیکیانس سال ۱۳۰۶ به تهران آمد. تهرانی که آن روزها تازه سلطنت رضاشاه پهلوی را زیر دندان مزمزه میکرد و یک سالی گذشته بود از تاجگذاری سردار سپه و پادشاه شدنش در کاخ گلستان. آن روزها تهران یک گراند هتل را داشت که متمولین و مرفهین در آن تردد داشتند. اما تصمیم خاچیک قدمی بود برای شکستن انحصار گراند هتل در تهران. مادیکیانس بنایی را خرید و شروع کرد به فروش نانهای فانتزی و شیرینیهای ارمنی. ساکنان خیابانهای اطراف که غالبا از ارامنه بودند، خیلی زود رونق بخش نانوایی خاچیک شدند و همین شد بهانه او برای گسترش کسبوکار نوپایش. نانوایی یک سال بعد به قنادی نادری تغییر کاربری دارد و در کنارش کافهای هم متولد شد که برای اولین بار در تهران بیف استروگانوف و برش و شاتوبریان سرو میکرد و قهوه ترک و فرانسه و کافه گلاسه را جزو گزینههای منو قرار داده بود. کافه نادری برای جوانان از فرنگ برگشته، شد جایگزین کافههایی که در لندن و پاریس تجربه میکردند در وطن. یکی از کسانی که پای ثابت کافههای تهران شد، صادق هدایت بود. جهانگیر هدایت، در مورد عادت کافهنشینی عمویش میگوید: «در اروپا سنت پذیرایی در خانه چندان مرسوم نیست، درحالیکه در ایران پذیرایی در خانه بسیار باب بوده و هست. از سوی دیگر جوانانی که بضاعت پذیرایی در خانه را نداشتند، برای دیدارهای دوستانه یا کاری، کافهای را انتخاب میکردند و در آنجا جمع میشدند و هر کسی، دُنگ یا سهم خودش را نیز میداد. هدایت که به ایران برگشت، در اتاقی در خانه پدری ساکن شد. پدر ایشان، مرحوم اعتضادالملک از اعیان بسیار جدی و فاخر بود و بنابراین هدایت، مطلقا نمیتوانست دوستانش را به خانه دعوت و از آنان پذیرایی کند. همین بود که همان روش فرانسوی را در ایران هم پیاده کرد. پیش از هدایت جریان جدی کافهنشینی، روشنفکرانه نبود. صادق هدایت به همراه مسعود فرزاد، مجتبی مینوی و بزرگ علوی، گروهی را به نام گروه ربعه تشکیل داده بودند که عصرها پس از فراغت از کار در یکی از کافههای معروف تهران دور هم جمع میشدند.»
تبدیل شدن کافه نادری به جایی برای تجمعات روشنفکری در تهران همزمان با فضای خفقان بعد از کودتای ۲۸ مرداد، نامش را بیشتر از همیشه در تاریخ ماندگار کرد. کافه نادری تنها محلی برای گذران اوقات و نوشیدن چای و قهوه نبود. حضور روشنفکران آن سالها این کافه را تبدیل به پاتوق فرهیختگان و ادیبان روزگار و محلی کرد که در آن میشد فعالان سیاسی و فرهنگی را دور یک میز دید که در مورد مسائلی که در آن روزها مسائل ممنوعه بودند، صحبت میکنند.
عناصر هویتبخشی
ساختمان کافه نادری و هتل نادری تهران بهعنوان قدیمیترین و اولین کافه تهران در سال ۱۳۸۲ به شماره ثبت ۱۰۴۴۶ در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده است و این یعنی بنای این کافه با وجود داشتن مالک خصوصی، متعلق به تمام مردم ایران است. معنای این جمله این است که تمام آنها که از دیوارهای بلند و درختهای نامرتب و میزهای کوچک و صندلیهای کوتاه و تمام اجزای این کافه خاطره دارند و ندارند، در قبال آن مسئولاند و باید برای حفظش تلاش کنند، مثل همسایه دیوار به دیوار کافه که وقتی خبر نگرانکننده تفکیک حیاط کافه را شنیده، به دیگر کسبه اعلام کرده تا کمپینی تشکیل دهند و اعلام کنند همگی خواهان حفظ کافه نادری هستند و برای این کار از تلاشی فروگذار نمیکنند. کافه ۹۰ ساله تهران، تا ۱۰ سال دیگر به جمع کافههایی میپیوندد که یک قرن چراغشان روشن بوده و برای آدمهای چند نسل خاطره ساختهاند. چند کافه در دنیا چراغشان یک قرن روشن بوده؟ چند کافه در ایران؟
برندهای معروفی که دیگر نیستند
«گارسونهای کافه نادری» تا دو سال پیش این ترکیب یکی از برندهایی بود که در دل برند بزرگتری به نام کافه نادری جا گرفته بود و بخشی از هویت آن بود. گارسونهای قدیمی و کمحوصلهای که چندان به اصول روز کافهداری پایبند نبودند، روش خودشان را برای پذیرایی داشتند و قلمروهای مشخصی برای خود تعریف کرده بودند. شاید سودی در این کار نبود، اما تعداد مشخصی از میزها را بهعنوان محدوده برای خود تعریف کرده بودند و رقابتی هم بینشان برای جذب مشتری برقرار بود. آنها که این کافه در دهه ۷۰ و ۸۰ پاتوقشان بوده، این جمله آشنا را بارها شنیدهاند که: «اینجا بنشینید، نزدیک پنکه سقفی هم هست.» یا «اینجا نزدیک پنجره بنشینید، روزنامه هم میارم براتون.» آدمها شاید امروز دلتنگ گارسونهای مسن کافه شوند، هر چند که دیگر استیکهای معروف رستوران با شیوه خاص گارسونها سرو نمیشود و باریستاهای جوان خوب بلدند لاته آماده کنند و به مشتری لبخند بزنند، اما قهوه تلخ کافه نادری که سالهای سال توسط همان گارسونهای کمحوصله سرو شده، برای بسیاری از خاطرهبازها طعم دیگری داشت.
گارسون منو را از روی میز برمیدارد و سفارش را روی کاغذ مینویسد و میرود و این جمله پشت منو روی میز جا میماند: «کافه نادری اکنون در محیطی گرم با غذاها و دسرهای منحصربهفرد خود از میهمانان قدیمی و جدید پذیرایی میکند و خاطرات قدیمی را در دل همگان دوباره زنده میکند.»
* بخشی از کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» نوشته مهدی اخوان لنگرودی، انتشارات مروارید
چلچراغ ۷۲۴