همهچیز درباره «ون لایفاستایل»
پامیذ میلانی
«ما در ماشین حمام و دستوشویی نداریم. یک چادر داریم که کف ندارد و در آن حمام میکنیم. مدل حمام کردنمان هم اینطور است که اول سرمان را میشوییم و بعد بدنمان را. برای دستشویی هم از خاک و بیلچه استفاده میکنیم. من موهایم را پسرانه زدم تا راحتتر باشم.»
این قسمتی از زندگی روزمره یکی از کسانی است که وقتی عکسهای هیجانانگیزش را در اینستاگرام ببینید، آرزو میکنید ایکاش جای او بودید. از همان عکسهایی که در آن یک زوج عاشق در یک کاروان کوچک که شبیه اتوبوس خانم فریزل است و ریسههای نور از دیوارههای آن آویزان است، لیوان چای به دست رو به منظره یک جنگل پوشیده از برف نشستهاند. اما اگر همه اطلاعاتتان از این سبک زندگی محدود به همین عکسهاست، پای صحبتهای این دختر ایرانگرد که با همسرش در یک کاروان زندگی میکند، بنشینید تا با سختیهای این نوع زندگی آشنا شوید.
شاید فکر کنید چیزی که دارم میگویم، بیشتر شبیه کارتون سفرهای علمی خانم فریزل است که با اتوبوس سحرآمیزش به جاهای مختلف سفر میکرد و یکجورهایی در ماشینش زندگی میکرد. اما اگر در صفحات فضای مجازی کمی بگردید، پیدا میکنید کسانی را که به این سبک زندگی علاقهمند هستند و حتی صفحاتی را که انواع و اقسام وسایل مربوط به این نوع زندگی، از کاروان تا دستشویی و حمام داخل آن را میفروشند. حتی صفحاتی هم وجود دارند که عکسهایی از ماشینهایی مثل پراید در آن وجود دارد که پشت آن یک کاروان اضافه شده است. انگار به پراید یک اتاقک کوچک چسباندهاند که در آن جای خواب و سینک ظرفشویی و… دارد و میشود در آن زندگی کرد. محفظهای که معمولا هم داخل آن از جنس چوب است. اما مدلهای دیگر این کاروانها هم وجود دارند که اتاقکی چسبیده به یک ماشین نیستند. در واقع آن مدلها دقیقا مثل چیزی هستند که در عکسهای رمانتیک و رویایی اینستاگرام وجود دارند. یک کاروان که در آن هر چیزی که برای زندگی لازم است، وجود دارد. قیمتهای این کاروانها از حدود ۱۰۰ تا۲۰۰ میلیون تومان شروع میشود.
از بهاره حیدری، دختری که تصمیم گرفته با همسرش در کاروان زندگی کند و دورتادور ایران و بعد از آن جهان را بگردد، میپرسم هزینه تهیه وسایلی که میخواستید برای شما چقدر شد و چطور توانستید این هزینه را بپردازید؟ میگوید راستش را بخواهید، ما خوششانس بودیم. برای جهیزیهام یک تلویزیون الجی خریدیم که آن تلویزیون در جشنواره بود و در قرعهکشی آن برنده ۲۷میلیون تومان شدیم. یک پراید هم داشتیم و آن را فروختیم و خانهای را هم که اجاره کرده بودیم، تحویل دادیم و پول پیش آن را از صاحبخانه گرفتیم. وسایلمان را هم در اتاق من در خانه مادریام گذاشتیم. تمام این پولها را برای خرید و تجهیز ون صرف کردیم.
میپرسم از کجا برای اولین بار جرقه این سبک زندگی در ذهنتان خورد؟ میگوید من از بچگی رویای جهانگرد بودن را داشتم، امیر (همسرش) هم همیشه با کوله به کوهنوردی و سفر میرفت. هر دویمان پیگیر این سبک زندگی بودیم، اما فکر میکردیم بهتر است بعد از بازنشستگی و پسانداز کردن پول سراغش برویم تا اینکه کار امیر به رکود خورد و من هم از کارم استعفا دادم. وقتی دیدیم هیچ تعلقی به زندگی شهری نداریم، به دل جاده زدیم.
از روزمرهشان میپرسم.
میگوید اتفاقا سوال خیلیهاست که روزمره ما چطور میگذرد. هر سبک زندگی یک ریتمی دارد که برای راحت بودن باید این ریتم را پیدا کنی. ما یکسری وسایل خونه مثل یخچال، سینک ظرفشویی، گاز، حمام صحرایی و چیزهایی را که واقعا واجب است، داریم. البته در ابعاد کوچکتر. مثلا از صبح که بیدار میشویم، برای رفتن به دستشویی باید کمِ کم ۲۰۰ متر پیادهروی کنیم. یک منبع ۱۰۰ لیتری آب هم داریم که زیر ماشین تعبیه شده و آب مصرفی حدود یک هفته ماست.
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
میگویم شما هیچجا ثابت نیستید؛ طبیعتا این بر نوع کار کردن و درآمدتان هم تاثیر میگذارد. شما منبع درآمدتان از کجاست؟
میگوید کار اصلی ما عکاسی و فیلمبرداری و تدوین بود، اما چون مدتی از کارمان دور افتاده بودیم، ارتباطمان با فضای کارمان قطع شده بود و سخت بود که دوباره آن را به درآمد برسانیم. اما الان ما کارهای مختلفی انجام میدهیم. از ساخت صنایع دستی تا صفحه اینستاگراممان که خداراشکر با استقبال خوبی از سوی مخاطبان روبهرو شد و توانستیم تبلیغات بگیریم. از سوی دیگر، کارهای مقطعی هم انجام میدهیم که در بین این کارهای مقطعی خاطرات جالبی هم برایمان رقم میخورد. مثلا یک دورهای در همدان همسرم در یک ساختمان کار میکرد. اتفاقا یک روز در همان روزهایی که امیر در ساختمان کار میکرد، ماشین را در نزدیکی ساختمان متوقف کرده بودیم و من هم مشغول ماشینتکانی بودم. آقایی ما را دید و با تعجب ما را نگاه میکرد. یا یک بار خواستیم از یک وانت میان جاده میوه بخریم. وقتی میان حرفهایمان گفتیم در این ماشین زندگی میکنیم، با حالتی که انگار دلش برای ما سوخته، چند میوه را رایگان به ما داد. البته بعدش برایش توضیح دادیم که این مدل زندگی کردن انتخاب خودمان بوده.
یا مثلا محصولات کشاورزی را در جایی میخریم و در جای دیگر میفروشیم. یا به صورت روزمزد به باغداران یا کشاورزان کمک میکنیم. یا یک تجربه دیگری که داشتم، آن دورهای بود که امیر در ساختمانی در همدان کار میکرد و من به صورت کارآموزی در یک کلینیک گیاهپزشکی کار کردم که تجربه خیلی جالبی بود. یک کلینیک که کشاورزها و باغدارها برای سلامت گیاهها و تهیه سم و کود به آنجا میآمدند.
بهاره میگوید خیلیها باور نمیکنند به جز این ماشین خانهای نداریم و باید با مدرک و عکس اینستاگرام به آنها ثابت کنیم که خانهای جز اینجا نداریم. بعضیها هم جوری نگاه میکنند که انگار فکر میکنند اینجا ماشین لیلیپوت است. خانمها و آقایان مسن خیلی ما را تشویق میکنند. یک بار هم با یک آقایی که به همراه همسرشان به سفر آمده بودند، آشنا شدیم. آنها که خیلی ما را تشویق کردند و از کار ما تعریف کردند. آقا به ما گفت من هم خیلی دوست دارم مثل شما زندگی کنم، ولی یک عادت بد دارم؛ اینکه هر روز باید دوش بگیرم. اگر میتوانستم هر روز دوش بگیرم، حتما اینطوری سفر میکردم. امیر هم دوش صحرایی داخل ماشین را به او نشان داد. او وقتی دوش را دید، زیر نگاههای ما طاقت نیاورد.
قاچاقچیان هم جزو اقشاری هستند که با ما ارتباطات خوبی دارند. در قشم قاچاقچیان گازوییل و در چابهار قاچاقچیان بنزین با ما برخوردهای احترامآمیزی دارند. در کل تابهحال برخورد منفی و بدی که در ذهنمان بماند، از کسی ندیدهایم.
غذایی پر از ادویههای مختلف
ازش میپرسم شما برای سفرهایتان چطور برنامهریزی میکنید؟ میگوید این سبک زندگی ماست و سفرهایمان هیچوقت تمام نمیشود. گاهی به تهران میآییم و به خانوادههایمان سر میزنیم. بعضی شبهایی که در تهران هستیم، امیر در ماشین میخوابد تا کسی ماشین را ندزدد. معمولا فصلهای گرم سال را در شمال ایران هستیم و فصلهای سرد را به مناطق جنوبی میرویم. اگر شمال باشیم، بیشتر به خانوادههایمان سرمیزنیم، اما جنوب ایران فاصلهاش با تهران زیاد است و نمیتوانیم به خانوادههایمان سر بزنیم. مثلا پارسال شش ماه جنوب بودیم و خانوادههایمان برای دیدنمان به قشم آمدند.
میپرسم اینطور دلتان برای دوستان و خانوادهتان تنگ نمیشود؟ میگوید اگر از من بپرسید، میگویم سختترین قسمت این سبک زندگی دور بودن از خانوادههایمان و دوستانمان است. البته که دوستان جدیدی در سفرها پیدا کردیم که خیلی ارزشمند است و مثلا پارسال در قشم خانوادههایمان پیش ما آمدند.
میپرسم شما اکثر نقاط ایران را دیدهاید و خیلی بهتر میتوانید ایران را توصیف کنید. مثلا ایران از دید من که در تهران هستم، با کسی که در همدان است، فرق دارد. ایران از دید شما چه شکلی است؟
بهاره میگوید سفرمان در ایران مثل خوردن یک غذا پر از ادویههای مختلف است. هرچی بیشتر بجویاش، مزههای جدید از آن بیرون میزند. ما برنامهریزی کردیم در طول یک سال ایران را بگردیم و بعد سراغ سفرهای برونمرزی برویم. برای اثبات بزرگی ایران همین بس که ما نزدیک دو سال است که ایران را میگردیم و هنوز کل استانها را با ماشین نرفتیم . البته که ما هم خیلی لاکپشتی سفر میکنیم. ایران پتانسیلی برای گردشگری دارد که ما در این دو سال عمیقا حسرت خوردیم.
میپرسم هر شهر برای شما شبیه چیست؟ با چه چیزی در ذهن شما مانده است؟
میگوید مثلا مردمان سنندج افراد آرامی هستند که حتی اگر از ما خرید هم نمیکردند، میگفتند خدا بازار بدهد. یا لاهیجانیها خیلی هنردوست هستند.
میپرسم خاطره ترسناک هم دارید؟ کمی مکث میکند و بعد میگوید ما اکثرا در جاهای بکر کمپ میزنیم که تردد خیلی کم است. حیوانهای مختلف زیاد میبینیم، ولی اصولا حیوانات از آدمها میترسند. مثلا یک بار در ارتفاعات دیلمان کمپ کردیم و آتش روشن کردیم که ناگهان رتیلها به ما حمله کردند. البته محله کلا رتیلخیز بود. من بیشتر توهم خرس میزنم. تا حالا تو جنگل چند بار شده که گاو دیدم و فکر کردم خرس است.
از او میپرسم اگر کسی بخواهد اینطوری زندگی کند، به او چه میگویید؟ میگوید به او میگویم اگر واقعا مجنون این سبک هستی، دنبالش برو. قطعا سختیهایی دارد که تا کسی تجربه نکند، اصلا نمیتواند درکش کند. ولی اگر عاشق این سبک زندگی باشی، برایت آسان میشود.
زیاد هستند کسانی که میگویند ما آرزویمان است اینطوری زندگی کنیم و به همه آنها میگوییم اول یک سفر با چادر بروید که بالای ۱۰ روز در سفر باشید.
بعد دوباره فکر کنید و ببینید میتوانید همه بندهای خودتان را از زندگی شهری پاره کنید.
مثلا امیر که همیشه سفرهایش را با یک کوله و چادر و کیسه خواب میرفت، ونلایف برایش مثل زندگی در هتل پنج ستاره بود. و البته که به نظر من این سبک برای یک خانم در ایران خیلی میتواند متفاوتتر و از جهاتی دشوارتر باشد.
آخرین سوالی که از او میپرسم، این است که به نظرش ویژگی اصلی این نوع زندگی چیست؟ میگوید فکر میکنم این سبک هر لحظه و ثانیهاش «زندگی در لحظه» را گوشزد میکند.
حرفهایش که تمام میشود و خداحافظی میکند، به صفحه اینستاگرامش رفتم و دوباره عکسهایش را دیدم. سعی کردم اینبار با دید دیگری به آنها نگاه کنم تا داستانش پشت عکس را تصور کنم. داستانی پر از رنگ، خاطره و سختیهای آسان.
سلام بی زحمت آدرس پیج اینستاشون برام بفرستین، ممنون