«تلاشهای خطرناک برای دیه زوری» /خبرآنلاین
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
سرش توی گوشی بود و داشت پیام یکی از همکارانش را جواب میداد. نگاهی به جلو انداخت و دوباره نگاهی به صفحه گوشی و با نگاه بعد مرد قویهیکل را دید که محکم به ماشین خورد و نقش زمین شد. گوشی تلفن از دستش افتاد کف ماشین. جفتپا پدال ترمز را فشار داد و با دو دست بر سرش کوبید: «بدبخت شدم». چند ثانیهای در سکوت گذشت، دو نفر که آن لحظه در خیابان قدم میزدند به محض دیدنِ صحنه تصادف خودشان را به مردی رساندند که نقش زمین شده بود و ناله میکرد. کمی بعد به خودش آمد و توانست دستگیره در را در دست بگیرد و آن را باز کند. به کمک همان دو نفر، مرد را عقب ماشین گذاشت و به بیمارستان برد. خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاده بود. استخوان دستش مو برداشته بود. اما مرد کوتاه نمیآمد. مدام میگفت: «مرد حسابی حواست کجا بود؟ من کارگرم با این دستم کار میکنم. حالا چطور کار کنم و خرج زندگیمو در بیارم؟» مجید هم میگفت: «آقا شرمنده؛ من تمام خرج شما رو میدم.» اما خرجهای مرد تمامی نداشت. یک روز کرایهخانهاش را میخواست و روز دیگر خرج فیزیوتراپیاش را میآورد. یک لحظه سرش را در گوشیاش برده بود و چند ماه عاجز شده بود تا بالاخره قاسم رضایت داد و شرش از سرش کم شد. میخواست بدون دردسر همهچیز تمام شود. اما مجید خبر نداشت قاسم کیست. نمیدانست او را «قاسم خطر» صدا میکنند چون حاضر است به خاطر پول جانش را هم بدهد. اما آنچه باعث شده بود قاسمخطر خودش را جلوی ماشینها بیندازد، خودِ پول نبود؛ این آخریها به خاطر دلش بود.
چند وقت پیش بود که قاسم عاشق لیلا شد. از روزی که عشق این دختر مهمان دلش شده بود، خواب و خوراک نداشت. لیلا برای اینکه خواسته قاسم را بپذیرد و با او ازدواج کند یک شرط گذاشته بود: خانهای ۸۰ متری در محلهای که خانوادهاش زندگی میکردند. از آن زمان قاسم دیگر به خانه لیلا نرفته بود، قول داده بود با سند خانه دوباره به خواستگاریاش بیاید. دل و جرات هر کاری را داشت. از دزدی گرفته تا خفتگیری و آدمکشی. اما باید کار برایش جور میشد که نمیشد. مدتی بود که راه جدیدی پیدا کرده بود: دیه زوری! خودش را جلوی ماشینهای لوکس میانداخت و آنقدر ماجرا را کِش میداد تا بالاخره رضایت میداد و دست از سرِ راننده بر میداشت. همه هم مثل مجید بودند، از ترس آبرو، سعی میکردند کار به کلانتری نکشد، قاسم هم به بهانه اینکه کارگر است و خرج زندگی دارد، حسابی آنها را تلکه میکرد. مجید آخرین قربانیاش بود. دیگر پول خانه ۸۰ متری جور شده بود. خانه را از مدتها قبل نشان کرده بود. در ذهنش لیلا را میدید که عاشق کابینتهای امدیافِ قهوهای و پنجره نورگیرش میشود. قولنامه خانه را که امضا کرد، یک جعبه شیرینی گرفت و راهی خانه لیلا شد. زنگ در را که زد، پدر لیلا آیفون را برداشت. قاسم خودش را معرفی کرد و پدر لیلا گفت: «بله! آقا قاسمخطر! ما دختر به آدم زورگیر نمیدیم.» این جمله را که گفت گوشی آیفون را محکم کوبید. قاسم با ابروهای درهم خیره به زنگ در نگاه کرد. دوباره دستش را روی زنگ گذاشت، این بار مرد پشت آیفون گفت: «اگه یه بار دیگه زنگ خونه ما رو بزنی، زنگ میزنم ۱۱۰ بیاد ببردت جایی که لیاقتشو داری» میخواست جواب مرد را بدهد اما میدانست که اگر با پدر لیلا دهان به دهان بشود، دختر را برای همیشه از دست خواهد داد. سرش را پایین انداخت و به سمت خیابان قدم برداشت. در فکر بود که باید چه کار کند تا پدر لیلا را راضی کند؛ همان لحظه ماشینی محکم او را به گوشه جدول پرت کرد. قاسمخطر تصادف کرد اما این بار تصادفی واقعی؛ سرش به حاشیه جدول خورد و رد خونش روی سند خانه ۸۰ متریاش ریخت.
- گردسوز قبلی را از اینجا بخوانید