گپ و گفت چلچراغی با یک کارآگاه خصوصی واقعی
فرزین سوری
مجتبی امیدی متولد ۱۳۵۹ است و قبلا قرار بوده جزو نیروهای ویژه ارتش بشود. ولی بر اثر یک تصادف مهرههای کمرش مشکل پیدا میکنند و مجبور میشود از ارتش خارج شود و درنهایت کارآگاه خصوصی شود. وقتی که میبینمش، بههیچوجه یک شخصیت چندلری نیست. نه کلاه سیلندری دارد و نه بارانی ضدآب که به درد بارانهای تند و تیز شهرهای نوآری بخورد. ولی نزدیک دو متر قدش است و بسیار آرام و مودب است. سوال اول را خودش میپرسد که یحتمل باید یک ربطی به روحیه جستوجوگرش هم داشته باشد. یا شاید عادت دارد که او سوالات را بپرسد.
م: یک سوالی بپرسم؟ چطور شد که این موضوع را انتخاب کردید و به من رسیدید؟
ف: انتخاب موضوع که خیلی اتفاقی رخ داد، ولی پروسه پیدا کردن یک کارآگاه خصوصی واقعا طاقتفرسا بود. اکثرا یا میلی به مصاحبه نداشتند، یا شمارهشان خاموش و مسدود بود. درنهایت اما شما را پیدا کردیم. میدانید توی ایران خیلی کارآگاه خصوصی بودن متفاوت است. ما خیلی دوست داشتیم از زبان یک کارآگاه خصوصی ایرانی در مورد چند و چون این شغل در ایران بشنویم. مثلا خیلی وقتها خارج از ایران برای این به کارآگاه خصوصی مراجعه میکنند که مایل نیستند در مورد یکسری مسائل به پلیس مراجعه کنند.
م: غیر از اینکه مایل نیستند مراجعه کنند، موضوع این است که خیلی وقتها مشتریان من وقت ندارند خودشان در مورد یک مسئله تحقیق کنند. وقت ندارند، یا مهارتش را ندارند. از آن گذشته، چه کسی ممکن است به پلیس رجوع کند که مثلا دختر من خواستگار دارد و شما بروید ببینید خواستگارش آدم خوبی هست یا نه. یکسری کارها هستند که دقیقا کاری مشابه کار یک پلیس را میطلبند، ولی هیچ پلیسی وقت ندارد، یا در دایره وظایفش نیست که اینکارها را بکند. مثلا کسی هست که به پسرش مشکوک است که دیر میآید یا خانمی که به شوهرش شک کرده. بیشتر موارد را همین تشکیل میدهد. یک چیزی حدود ۹۹ درصد موارد همین است.
(شاید به نظرتان برسد که این آماری که مجتبی میدهد، اشتباه است، یا کجای دنیا این همه قبل و بعد ازدواج مهم است؟ ولی واقعا هم در بیشتر دنیا کارآگاههای خصوصی را برای موارد مشابهی استخدام میکنند. مجتبی معتقد است که خانمها یک جور حس ششم خاصی دارند که وقتی به شوهرشان شک میکنند، غریب به یقین حدسشان درست است. جالب است که مجتبی همیشه هم پروندههای این مدلی را بلافاصله قبول نمیکند. خیلی وقتها ترجیح میدهد مشاورهطوری با قضیه برخورد کند و به خانمی که به شوهرش شک کرده، پیشنهاد میکند که مثلا با شوهرش بهتر رفتار کند.)
م: بههرحال از بین این ۲۰ میلیون نفری که توی شهر تهران هستند، از هر ۱۰هزار نفرشان دست بالا، یک نفرشان یک مسئلهای دارد که آنقدر ذهنش را مشغول خودش کرده که حاضر است برای حل کردنش به یک غریبه رو بیندازد و پول بهش بدهد که او برود تحقیق کند و حلش کند.
(مجتبی مشتریهایش را از طریق توصیه دهان به دهان پیدا میکند. اما بهتازگی پیج اینستاگرامش را هم خواهرزادهاش برایش درست کرده است.)
م: اولش یکی دو نفر آشنا به من رجوع کردند. من نمیخواستم قبول کنم. منتها یکی از مشتریان به من گفت که دوبرابر درآمد معمولم در مدت زمانی که صرف پروندهاش کنم، به من پول میدهد. حالا میشد در مورد این قضیه فکر کرد. البته قضیه فقط انگیزه مالی نیست. شما فرض کنید یک نفر بهتان زنگ میزند و از شدت ناراحتی چند بار حرفش را گریه قطع میکند، و بعد از یک هفته مشکل این آدم را وقتی حل کنید، بهتر از این چیست؟
(از صحبتهای مجتبی برمیآید که خیلی معتقد به اصول و اخلاقیات خاصی است و هر پروندهای را قبول نمیکند. حتی خیلی کم پیش میآید که با کسی دچار درگیری فیزیکی شود.)
م: ولی یک بار یک پسر جوانی بود که از پدرش که زنده بود، ارث میخواست. با پدرش درگیر شده بود و زیر چشمش را کبود کرده بود. پدرش از من خواست که بروم و پسرش را که متواری شده بود، پیدا کنم و سر عقلش بیاورم. من وقتی پسره را پیدا کردم، باهاش درگیر شدم و کتکش زدم. چون به نظرم آدم باید به پدرش احترام بگذارد.
ف: تا به حال با آدم خطرناکی هم درگیر شدهاید؟
(مجتبی گوشیاش را بیرون میکشد و عکس آقایی را نشان میدهد که خیلی از نظر ظاهری فرقی با یک خونآشام ندارد. صورتش سفید است و دور چشمانش قرمز است.)
م: یک و نود قدش بود. رزمیکار هم بود. دار و ندار یارو را کشیده بوده بالا و خانم خودش را تا حد مرگ کتک زده بود. چندین سال بود که خانواده خانمش دنبالش بودند. چند بار هم به کارآگاههای خصوصی مختلف زنگ زده بود، ولی فایده نکرده بود. این آدم را گرفتم. من خودم توی ارتش آموزش موتای دیدهام. ولی نیازی نشد که با این آقا درگیر شوم. ما اصولا اجازه درگیر شدن نداریم. کار ما جمعآوری اطلاعات است.
ف: دردناکترین پروندهای که تا به حال قبول کردید، چه بود؟
م: یک آقایی بود که معتاد به شیشه بود. عکسهای قبل اعتیادش را که نگاه میکردی، میفهمیدی که آدم بدی نیست. خانوادهاش میگفتند که همسرش را توی خانه زندانی کرده. از من خواستند که بروم پیدا کنم ببینم همسرش کجاست. وقتی رسیدم، دیدم خانه را مثل یک دژ ضد نفوذ کرده. پنجرهها را پرچ زده. آیفون را قطع کرده. در را قفل کرده. خانه را عایق صدا کرده. وقتی وارد شدم، فهمیدم که یک ماه است دارد زنش را با آبجوش و کابل شکنجه میکند. اگر صدای زنش کمی بلند میشد، جوری کتکش میزد که از حال برود. پوست زیر گردن زن تماما تاول شده بود. آخر این رفتاری است که یک نفر با زن بکند؟ زن را از آنجا نجات دادم. منتها طرف معتاد به شیشه بود و دچار توهم شده بود که زنش بهش خیانت میکند. برای همین شروع کرده بود به شکنجه کردنش. پسربچهشان هم توی همان خانه بود. زنش میگفت که مانتوی من را میپوشید و میرفت روی پشت بام و پشتش را میکرد به خیابان که وقتی ماشینی رد میشود، متوجه شود که آیا با زنش سر و سری دارد یا نه. کاملا دیوانه شده بود. وقتی خواستم نجاتش بدهم، شوهرش بهم حملهور شد که به تو ربطی ندارد. من مجبور شدم بزنمش که حمله نکند.
یا یک موردی بود که زن برادر خودش را کشته بود. به صورت غیرعمد. خانوادهاش میخواستند پیدا شود. یک سال بود که گم و گور شده بود، ولی من پیدایش کردم. توبه کرده بود. موهایش سفید شده بود. توی موزاییکسازی کار میکرد. وقتی کنارش میایستادی، باورت نمیشد این آدم قاتل است. چون نبود. ولی آن آقایی که زنش را تا حد مرگ زده بود و زنش زنده مانده بود. او قاتل بود. از هر نظر فکرش را بکنید. فقط شانس آورده بود که زنش نمرده بود. میخواهم بگویم چقدر نقش شانس مهم است. من راستش دلم سوخت. واقعا دردناک بود.
(از مجتبی میپرسم تا به حال شده کسی را تعقیب کند و بعد پی ببرد که طرف جنایت دیگری هم میکرده؟ به نظرم میرسد که لذتبخشترین بخش تعقیب و گریز باید چنین چیزی باشد. حادثهها و کشفهای غیرمترقبهای که یکهو صورت میگیرند. مجتبی برایم داستان آقایی را تعریف میکند که گنجیاب معیوب به قیمت ۹ میلیون میفروخته. او مامور میشود که این آقا را تعقیب کند و پیدا کند. پس از تعقیب و گریز فراوان سر از یک باغ در شهریار درمیآورد.)
م: دیدم که یک بساطی راه انداخته و بطری پلاستیکی استفادهشده ترمیم میکند و پر از آب چاه میکند و مارک معروفی هم رویش میزند و با وانت میبرد پخش میکند توی مغازهها. وقتی این را کشف کردم و به مشتریام اعلام کردم، از شدت خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید. معلوم بود قرار است روزگارش را سیاه کند. (میزند زیر خنده) بعدش هم گرفتندش و دم و دستگاهش را هم پلمب کردند.
ف: تا به حال مشتری معروفی هم داشتهاید؟ آدمهای سلبریتی؟
م: والا خودشان که نه. ولی همسرشان چرا. من نمیفهمم چطور ممکن است آدم به همسرش که اینقدر زیباست، خیانت کند. ولی وقتی توی آن سطح از شهرت و ثروت هستید، خیلی پیش میآید که به فساد کشیده شوید. خیلی وقتها شده آدم معروفی بوده که خودم هم از کارش قبلا لذت برده باشم، مثلا فیلمش یا کارش. ولی بعد وقتی همسرش ازم بخواهد که تعقیبش کنم، اگر مشکلی در کارش ببینم، به همسرش لو میدهم. حتی اگر قبلا از کارش لذت برده باشم.
شماره ۷۱۶