حمید جبلی
رودخانه خشک بود و منتظر آب. چنارها در انتظار کلاغها بودند که به لانههایشان برگردند. زمین ترک برداشته بود. کشاورزان چشمشان مدام به آسمان بود. همه اهالی روستا در آرزوی باران بودند، ولی در این خشکسالی، ملخها تنها مهمانشان بودند. از چاهی که برای دامها آب میکشیدند، جز لجن دیگر چیزی در سطلها بالا نمیآمد. گاوها مو میکشیدند و ادرار خودشان را میخوردند. بچهها از تشنگی آبی را که در مرادب بود، میخوردند و کرم و حشرات روی آب هم برایشان دیگر مهم نبود. ملخها داشتند آخرین گندمها را میخوردند. دیگر چوب و سنگ هم حریفشان نمیشد. آبهای مانده در گودالها سیاهزخم و اسهال و استفراغ را شایع کرده بودند. پشههای مرداب هم سالک میآوردند. ماهیهای مرده در کف رودخانه ترک خورده با چشمانی که دیگر تبدیل به حفره شده بود، به آسمان نگاه میکردند. خشکسالی جای خودش را داشت، ولی ملخها را چه باید کرد! به انبارها هم میزنند. همه مردم با هم به ریشسفیدان پناه بردند. بزرگِ بزرگان گفت:
بروید خانههایتان. نگران نباشید. ما همه دعای باران میخوانیم. مردم او را قبول داشتند و به خانههایشان برگشتند. همه به امید ریشسفیدها به آسمان چشم دوختند. عدهای روی پشتبامها، عدهای خیره به رودخانه و حتی مردان جوان بالای تپه رفتند تا آسمان و افق را بهتر ببینند. بالاخره چند ابر سیاه در آسمان پیدا شد. سگها پارس کردند و دویدند. کلاغها از روی اجساد ماهیها بلند شدند. آسمان تاریک و روشن شد و رعدوبرق زد. کمکم باران گرفت.
خیلی از زنها النگو و انگشترشان را درمیآوردند که به ریشسفید ده بدهند. باران همینطور داشت زیاد میشد. همه از خوشحالی میدویدند. بچهها زیر باران با دهانی باز رو به آسمان میدویدند. کمکم آب در رودخانه جاری شد. هر کس ظرفی در جایی از خانهاش گذاشت که آب پسانداز کند. بعضی مردان هم بشکههایی از طویلهها بیرون میآوردند که آب بیشتری جمع کنند. همه شاد بودند و با سر و وضع خیس از باران میرقصیدند.
تعدادی از مادران حتی به بچهها صابون دادند تا خودشان را زیر این باران بشویند. چاهها کمکم داشت پرآب میشد. گاوها را ول کردند که خودشان را سیراب کنند. گوسفندان با پشمهای خیس همدیگر را لیس میزدند. بعد از این خشکسالی چه مبارک روزی شد. رعدوبرق کوه را هم روشن میکرد.
صبح فردا همه همچنان خوشحال بودند و میخواستند به هم شادباش بگویند، ولی رگبار نمیگذاشت از خانه بیرون بیایند. بیشتر پشتبامها در اثر بارش یکریز، حالا دیگر چکه میکرد. مردان جوان بوم غلتانِ سنگی را از این خانه به آن خانه میبردند تا جلوی چکه سقفها را بگیرند.
چند روز گذشت. همه از این وضع خسته شده بودند. مردان لباسهای خیس را کنار بخاری هیزمی آویزان میکردند. مادرها لباس بچهها را عوض میکردند و اتاقها پر از بند رخت بود. هیزمها نم کشیده بود و با آنچه در اتاق بود، باید میساختند.
باد و توفان به باران اضافه شد و با شدت به در و پنجره و دیوار میکوبید. همه مردم با نگرانی و با امید بهتر شدن اوضاع سعی میکردند شب را به صبح برسانند، ولی هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که اهالی احساس کردند آب وارد اتاقهای خانههاشان شده. مردم یکییکی با فانوس بیرون آمدند. یک نفر پیشنهاد کرد لنگه در خانهها را دربیاورند و مثل یک سد جلوی ورودی خانه بگذارند. یعنی طوری بخوابانانند که مانع آب باشد. بیشتر فانوسها از شدت باران خاموش شدند. هوا دیگر روشن شده بود که دیدند بعضی از لنگه درها را آب دارد با خودش میبرد. مجبور بودند آن یکی لنگه در را سد کنند. بیشتر خانهها دیگر در نداشتند. ریشسفید ده خیس و خسته آمد که
مردم را راهنمایی کند، عدهای با بیل دنبالش کردند و فراریاش دادند. آب رودخانه مثل موج سیل راه افتاده بود. یک نفر از دور فریاد زد:
گوسفندانم… گوسفندان را آب برد.
مردم به سمت طویلههایشان دویدند تا گوسفندانشان را بشمارند. پیرمردی زیر دیوار گلی نشسته بود و گریه میکرد. از ِگلها برمیداشت و روی سرش میکوبید. تعدادی خواستند که از زمین بلندش کنند، به او گفتند: شاید دیوار خراب شود و زیر ِگل بمانی… بلند شو.
پیرمرد با حالت استیصال گفت: آنقدر مینشینم تا زیرِگل دفن شوم… گاوم کو؟
همه سعی داشتند او را دلداری دهند. ناگهان بچه کوچکی را دیدند که آب داشت او را با خودش میبرد. چند جوان با سرعت پریدند و کودک را از آب خروشان گرفتند. او فقط گریه میکرد و کسی نمیدانست بچه کیست و از کجا آمده. شاید مال ده بالا بود. او را به زنی که چند تا بچه داشت، سپردند تا مادرش پیدا شود.
بالاخره یک روز باران بند آمد و آفتابی نیمهجان
از میان ابرها پیدا شد. هر کس با ظرفی، آب کف اتاقش را خالی میکرد. روی ایوانها، نردبامها، حصارهای حیاط، حتی پشتبامها پر بود از فرش
و گلیم و زیلو و جاجیم و رختخواب و هرچه لوازم خانههاست. همه روستا رنگارنگ شده بود، اما دامها
و مزارع اینبار نه از خشکسالی که از سیل تلف شده بودند و مردمِ عزادار تنها خوشحالیشان این بود که دیگر همه ملخها رفته بودند.
…………………………
- از مجموعه «قصههایی برای نخواندن»
چلچراغ ۸۲۶