فهامه اسداللهی
وقتی رسیدم خونه، موهاش دورش ریخته بود. پیرهن بلند نارنجی تنش بود، با پاپوشهای خزی قرمز.
وقتی دیدمش، به طرفش حمله کردم. با خنده و شوخی داشت از من استقبال کرد. چشمهام میسوخت. حس میکردم کل کاسه سرم رو خون داغ پر کرده و داره از چشمهام آهسته آهسته بیرون میزنه.
بوی دلچسب بادمجون کبابشده توی خونه پیچیده بود. روی میز ناهارخوری سالاد و دلستر بود. روی اُپن جدولهای من و روی میز جلوی تلویزیون کتابها و کاغذهای درهمریخته مینا…
همه حواسم به رنگ رژش بود که نصفه نامرتب دور لبش پخش شده بود.
یه صدایی توی سرم پیچیده بود که میخندید. چند نفر صدای خندهشون مثل صدای میناست؟ چند نفر میتونن مثل مینا با صدای بلند و شیطانی بخندن؟ آقای بازپرس! چند تا زن میتونن مثل مینا، با صدای بلند و شیطانی بخندن؟ صداش پشت گوشی توی سرم پیچیده بود و صدای هولکرده سینا وقتی گفت «داداش بهت زنگ میزنم» و گوشی رو قطع کرد.
آقای بازپرس! تا من برسم خونه، ۲۰ دقیقه میشد. میتونست اونم برسه خونه. یا سینا از خونه بره. نمیدونم. وقتی فهمیده بودن من صداشون رو شنیدم. اما حتما میز ناهار رو قبلش آماده کرده بود. حتما کاغذها و دفترهاش رو ریخته بود روی میز و صورتش رو پاک کرده بود و لباس راحتی پوشیده بود. آقای بازپرس! قبلا هم دیده بودم که خیلی با داداشم گرم میگرفت. اون یه زن غریبه بود که اومده بود تو زندگی من. داداشم چرا؟ آقای بازپرس من از غیرتم دفاع کردم.
گردنش رو گرفتم و چسبوندم به دیوار. هرچی دست و پا میزد، هرچی میگفت «چی شده؟» با صدای گرفته… ناخونهای بلندش رو با لاکهای نصفه کندهشده روی گردن و دستهام و صورتم میکشید. بیشتر عصبی میشدم. بیشتر میخواستم بمیره. هیچی نمیفهمیدم. فقط داشتم تصورش میکردم وقتی با صدای بلند و شیطانی میخندید. آقای بازپرس! بهش گفته بودم. هر بار میخندید، گفته بودم اینجوری خندیدن خیلی بد و زشته.
محکمتر دستهام رو دور گردنش فشار دادم. بوی نون سوخته میاومد. اشکهاش راه افتاده بود. صورتش کبود شده بود و دیگه نای دستوپا زدن نداشت.
گردنش رو ول کردم. افتاد روی زمین. سرفه میکرد تندتند. یه جوری مثل بالا آوردن. خودش رو یه گوشه جمع کرد. یه کم که آروم شد، گفت: «میخواستم بهت بگم. فکر کردم تو نخوایش، ولی گفتم اگه جشن بگیرم و بهت بگم، قبولش میکنی.» آقای بازپرس! فکر کردم چیو باید قبول کنم؟ اونم با جشن؟ قبول کنم که زنم…؟ مادرم گفته بود. گفته بود این زن تیکه تو نیست. گفته بود این طلاق گرفته، معلوم نیست چی کاره بوده. آقای بازپرس! من بچه بودم، بابام مُرد. مامانم پای ما وایساد و پا رو دلش گذاشت. زن بود و شوهر نکرد. شما که نمیدونید، تنهایی مثل یه مرد زندگی کرد و نذاشت روش اسم دوشوهره بذارن. هزاربار گفت این زن قبلا طلاق گرفته، یه روزم از تو طلاق میگیره و عاشق یکی دیگه میشه. گفتم به مادرم براش کم نمیذارم. مادرم اما آقای بازپرس همش میگفت زنی که پای شوهر اولش واینسه، پای دومی اصلا نمیمونه. من گفتم نه این زن، زن خوبی بوده. شوهرش اذیتش کرده. معتاد بوده. رفیقباز بوده. زنباز بوده. شوهرش مرد نبوده. من مَردم.
ولی آقای بازپرس ترسش همیشه تو دلم بود. همیشه میگفتم اگه زن خوبی نبود، چی؟ مرد مگه چی میخواد از زندگی؟ آقای بازپرس چیزی براش کم نمیذاشتم. حواسم به خودش و زندگیمون بود. بش نمیگفتم ترسهام رو، ولی تو دلم بود. ته دلم همیشه منتظر بودم بره.
تا اون روز. تو دلم آشوب شده بود. زن مطلقه گرفته بودم، حالا هم باید رابطش با برادرم رو جشن میگرفتم؟! چی داشت میگفت؟ دستهام رو گذاشته بودم روی اپن. داشتم فکر میکردم دلیل سرد بودنش همین بود. چقدر احمق بودم. انگار خون از توی گوشها و چشمهام بیرون میریخت و داغ بود سرم و حتی نمیخواستم بهش نگاه کنم. وقتی هی داشت میگفت: «باور کن نمیخواستم ازت پنهان کنم. میخواستم بهموقع بگم.» بیشتر حالم بد شد. کدوم فرصت؟ چی میگه این زنیکه؟!
برگشتم رفتم جلو در حمام. همونجوری که رو زمین افتاده بود، لگد زدم تو شکمش. جیغ زد. داد زد و گفت: «رضا! رضا بچه… بچمون…»
بچه؟ چه بچهای؟! کدوم بچه؟! «چی داری میگی زنیکه؟» و باز دستهام رو گذاشتم دور گردنش. گفت: «بچه…» و از حال رفت.
آقای بازپرس! اگر اون نبود، پس کی بود پیش داداشم؟ بچه کجا بوده؟ ما بچه نداشتیم. قرارم نبود بچهدار بشیم. این جشن مال چی بود؟ سینا کجا بود؟!
مینا روی زمین افتاده بود. زیر بدنش پر از خون شده بود. کبودی صورتش از زیر موهای بههمریختهش پیدا بود. حرف نمیزد. هر چی میگفتم «بچه چیه؟ چی میگی؟» جواب نمیداد. خونه پر شده بود از بوی کیک سوخته. صدای زنگ اومد. در رو باز کردم. نمیدونم چرا باز کردم. دوست مینا بود، عاطفه.
با یه عالمه وسیله اومد تو. از جلوی در شروع کرد حرف زدن. «مینا چجوری میخوای بش بگی دارین بچهدار میشین؟ وای خدا باورم نمیشه دارم خاله میشم. ای کاش دختر باشه…» و صدای جیغش بدترین و ترسناکترین چیزی بود که میشد توی سرم بپیچه. وقتی من رو روی زمین دید که نشستم و مینا بیجون افتاده، بهم حمله کرد. با دست و پا میزد تو سرم و کمرم. «بیغیرت عوضی چی کار کردی؟ بچه نمیخواستی، میانداختش. میگفت بچه نمیخوای، ولی فکر نمیکرد بهخاطرش بکشیش…»
هیچی نمیفهمیدم. اصلا نمیفهمیدم. ینی چی بچه میخوای یا نمیخوای. «کدوم بچه لعنتیها؟»
گوشیش رو برداشت به پلیس زنگ زد و به اورژانس. تن بیجون مینا رو روی برانکارد بردن. رو صورتش ملافه نکشیدن.
آقای بازپرس! زندهست؟!