نوید آقاپور
ماشینش را تازه از کارواش بیرون آورده بود که کلاغی وقت عبور از بالای سر همه مردم شهر برق ماشین مدل بالای فقط یک نفر چشمش را گرفته بود و باقیمانده بلع و هضمش را یکجا نثارش کرده بود. درست وسط شیشه جلو، آنجایی که دو برفپاککن به هم میرسند لکه سفید مایل به شیریرنگی جا خوش کرده بود و سیاهیهای دانهمانند لابهلایش دل عالم و آدم را به درد میآورد. پرسیدم همان موقع که خیس بوده مگر نمیتوانسته برفپاککنش را روشن کند و با یکی دو حرکت مجانی این لکه ننگ را از سر دردانهاش پاک کند. که دستش را گذاشت روی چانهاش و کمی با انگشتان جلوییاش چانه ریشدار، مو تا ته گلو آمدهاش را خاراند و متفکرانه جواب داد دلم نیامد کاری با این اثر هنری داشته باشم. بعد نگاهش را به لبهایم دوخت و منتظر ماند من از تعجبِ دید مناسب و هنریاش یکهو آب دهانی شاهانه قورت بدهم که گوشت و پوست و پیراهنم را تا دم در دندههای روی سینهام چاک بدهد و خون از رگهای دریدهام بیرون بجهد و در حین مرگ هورایی جانانه برایش بکشم. خندهام گرفته بود. احتمال میدادم کسانی را بین راه سوار کرده و فلان فلان شدهها همان دم نشستن با جیغ و داد و هیجان، هنری بودن محتویات شکم کلاغ فلان دریده را به او گوشزد کردهاند و او هم بادی در غبغب انداخته و ادعا کرده شما چقدر دیدتان از لحاظ هنری به من نزدیک است. میگویم کسانی و نمیگویم کسی به این دلیل است که واقعن تشخیص اعوجاج زمان کش آمده و از دست رفته سالوادور دالی وارِ نهفته در طنازی یک پرنده سیاهپر از توانایی یک نفر خارج است. خودم را از تو تکاندم و به خودم قبولاندم اصلا به من چه ربطی دارد، به نظرم فکرم درست بود. یعنی منظورم این است شاید از دیروز که از هم جدا شدیم الهامی، چیزی متحولش کرده باشد. و ناخواسته لبخندی زدم و چشمانم را ریز کردم که چه پرنده هنرمندی!
پایین آمد و در ماشینش را با طمانینه برایم باز کرد و دست راستش را به نشانه تعارف چیز ناقابلی تا زانوانش پایین آورد. از آن حرکتهای تکراری همیشگیاش نبود، اما شکل تصنعی عجیب و غریبی هم در خودش نداشت. قرار نبود همراهش بروم یعنی نزدیک در خانهام بودم که زنگ زد هر جا هستم همانجا بایستم و منتظرش بمانم تا خودش را برساند. اما نمیتواستم کنجکاویام را کنار بگذارم و نفهمم چه بر سرش آمده و چرا آنقدرها که مردم و من میگوییم یک پولدار بیسواد است، اینبار حرکات و وجناتش حس و حال بهتری دارد. وقتی نشستم، در را بست و ماشین را از جلو دور زد و با آرامش و بیهیچ هیجانی پشت فرمان نشست. پرسید امروز حالش را دارم با او تا یکجایی بروم. گفتم تا به حال که به من خوش گذشته احتمالن بعد از این هم خواهد گذشت و لبخندی زدم و او پدال گاز را بر خلاف همیشه آرام فشار داد و کوچه و میدان و بلوار را بیهیچ پرسش و حرفی از جانب من طی کرد و رسید به اتوبان و ضبط ماشینش را روشن کرد و موسیقی کلاسیک ملایم و بابمیلی گذاشت که من تازه یادم افتاد از بس حواسم پیِ شاخهایی بوده که درآوردهام یادم رفته کمربندم را ببندم. همزمان که کمربندم را میبستم گفتم اتفاقی افتاده؟ آسمان کجای این کره شمش طلایی شما به زمین رسیده؟ مگر قرار نبود مثل همیشه یک پولدار بیسواد باشی؟ آدم با جنبهای نیست، اما میدانستم این حرفم را دوست دارد. بیشتر یک تعریف برایش محسوب میشود. پولدارهای بیسواد یک اعتماد به نفس عجیبی دارند و تشخیص میدهند وقتی حرف از پول به میان میآید و کسی پولدار بودنشان را مسخره میکند به احتمال زیاد از حسادتش بوده. اگر هم حسادت نکرده باشد اینها بهعنوان حسادت در نظرش میگیرند. لبخند آرامی زد و ساکت ماند، طوری که احساس کردم چقدر با حسادت و بغض این حرف را زدهام و از خودم خجالت کشیدم. نادانسته کمکم استرس به سراغم میآمد. سوراخی که کمربند را در آن فرو کرده بودم یکبار دیگر چک کردم. خودم را در محیطی ناشناخته و هر لحظه متغیر احساس میکردم. فکر میکردم همین الان است که پدال گاز را تا ته فشار دهد و من و ماشین جا بمانیم و خودش راهش را بگیرد و برود. پرسید موتزارت، بتهوون یا چایکوفسکی؟ بیشتر خشکم زد، یادم میآید وقتی حرف از این نخراشیدههای سردردآور به میان میآمد و هوس میکردم کمی لجش را دربیاورم چنان آسمان و ریسمان میکرد که پشیمان فلشمموریام را قورت میدادم. توی صورتش خیره ماندم. وراندازش کردم و به دنبال نیش حشرهای چیزی گشتم. یا مثلن تاول چرکینی، دُمل یا جوش نامتعارفی که برتریام را به من برگرداند، اما چیزی نبود جز چهرهای شاداب و بیریا. حرفهایش به دلم مینشست و قدرت اعتراض و مسخرگی را از من میگرفت. انگار قضایا جدی بود. همیشه دوست داشتم زیرپوستی و پنهانی مسخرهاش بکنم. نمیشود هم پول داشته باشی و هم لذت بافرهنگ بودن را از دیگران بگیری. یعنی من ندیدهام. نمیخواهم ببینم. همیشه دوست داشتم این یک قلم جنس مختص به خودم باشد. نقاشیهای مدرن، موسیقیهای شخصی سکرآور، فیلمهایی که فقط خودم ازشان سر در بیاورم. دورشان حصاری بکشم و کلید دروازهاش را با منت و ادا به دیگران بفروشم. راستش اصلا حوصله بتهوون را نداشتم. گفتم یک آهنگ ریتمیک بیسدار بگذارد. تنها کاری که کرد این بود که دستش را از روی ضبط برداشت. قلمروم را از من گرفته بود. استرس نادری به سراغم آمده بود. در خودم فرو رفتم. دیگر تحمل فضا برایم دشوار شده بود. وقتی دستم بسته باشد حس خفگی به من دست میدهد و او دستانم را بسته بود. بهخصوص اینکه بعدازظهرش اصلن خواب خوبی نکرده بودم. با همان مکالمه کوتاه و راحتی بیش از حد او در بیان درخواستهایش احساس میکردم کنترلی روی بدنم ندارم و چیزی نداشتم برای عرضه کردن. هیچگاه این حالت را نداشتهام لااقل در مقابل او. شب سردی بود. ماشینها زوزه میکشیدند. انگار به من پوزخند میزدند. انگار میگفتند دیگر ادا درآوردن بس است.
نمیدانستم چرا این راه را انتخاب کرده بود. تا به جاده فیروزکوه برسیم، مُدام دستانم را در هم فشار میدادم. اصلن مسافت و طولانی بودن مسیر برایم معلوم نشد. او همچنان میراند و من با خودم کلنجار میرفتم. هم او ساکت بود و هم من و هم ماشین. سیگاری روشن کردم، شیشه را پایین کشیدم و هوای سرد یکهو صورتم را سوزاند. دستم را بیرون بردم و اجازه دادم از نوک انگشتانم یخ زدن را شروع کند. نیم ساعتی گذشت و شیشه هنوز پایین بود و لرزش بدن غیرمعمولی داشتم. اصلا باورم نمیشد چرا اراده نکردهام بعد از سیگار شیشه را بالا بکشم. کنار جاده، روبهروی پرتگاهی ماشین را نگاه داشت. نگاهی به من انداخت و با حرکت سرش از من خواست پیاده شوم. پیاده شدیم. دستم را گرفت و به عقب ماشین برد. گفت هُلش بده. سرحال آمدم و بیآنکه سوالی بپرسم با تمام توانم ماشین را هُل دادم. پرسید تو هم بعدازظهر همین خواب را دیده بودی؟ با حرکت سرم تاییدش کردم. همچنان که هُل میدادیم او ادامه داد: «آب تو برفپاککن نبود، اگه میخواستم برفپاککن بزنم کل شیشه جلو رو به گند میکشید!» بعد هر دو با هم خندیدیم و هُل دادیم.
شماره ۷۰۲