هدیه حسینی
از جلویش رد میشوم، روی پل عابر پیاده. دختری با موهای فرفری و چشمانی رنگی در آغوشش خوابیده؛ چهرهاش برایم آشناست. یادم میآید؛ همین زمستان امسال بودکه یک بار از جلوی یکی از همین پارکهای اطراف رد میشدم که صدای شیون و نالهاش را شنیدم که شوهرش همان شب فوت کرده بود و مردم رویش پول میریختند.
این شاید داستان خیلی از کارتنخوابها باشد. کارتنخوابی پدیده تقریبا جدیدی است از این حیث که هنوز خیلی خوب به آن پرداخته نشده و احتمالا به فقر، طلاق، بیکاری و خیلی چیزهای دیگر گره خورده، شاید هم محصول دنیای مدرن امروز باشد. اما سر اصلی این نخ را که بگیری، به اعتیاد هم ختم میشود؛ جایی که تمام داراییات در این دنیا میشود یک تکه کاغذ مقوایی و در شبهای سرد زمستانی به قول قدیمیها لحافت میشود آسمان.
تقریبا به غیر از فقر، اعتیاد بزرگترین عاملی میتواند باشد که یک نفر به کارتنخوابی برسد.
حالا چند سالی است که برای نگهداری این افراد مراکزی درست شده؛ البته حل مسائل و مشکلات این افراد بهراحتی نیست و شاید اول باید خود معضلات جامعهمان مثل فقر و مشکلات اقتصادی و بیکاری و خیلی چیزهای دیگر حل شود.
خانهات گرم
خیلی از کارتنخوابها خودشان را از دید مردم قایم میکنند، شاید برای همین آمار دقیقی هم از آنها نیست. اما با اینکه اکثرا سوءمصرف مواد باعث فوتشان میشود، خیلیشان در اثر سرمای هوا در زمستان فوت میکنند؛ یعنی اگر جای گرمی برای خوابیدن داشتند، شاید همچنان نفس میکشیدند.
از چند سال پیش که سوز و سرمای شدید هوا در شبهای زمستان باعث شد تعداد افراد کارتنخواب و بیخانمانی که فوت میشدند، بیشتر شود، چادرهایی برای جمعآوری و نگهداری این افراد در مناطقی از تهران مثل پارک هرندی و آزادی و اطراف دروازه غار و… از سوی شهرداری نصب شد. البته این چادرها یا گرمخانهها فقط در زمستانها دایر بود، اما با اطلاعرسانی که شهرداری کرده بود و شماره تلفن ۱۳۷ که برای آن اختصاص داده، روزبهروز مراجعه این افراد به گرمخانهها بیشتر شد. از طرفی ساکنان این مناطق با نصب این چادرها و جمع شدن این افراد در اطرافشان ناراضی بودند. این چادرها خطراتی هم داشت که اتفاقا چند وقت پیش یکی از همین چادرها در پارک آزادی از سوی ساکنان محل آتش گرفت. همه اینها باعث شد به جای این چادرها، ساختمانهایی برای نگهداری این افراد ساخته شود و گرمخانهها تبدیل شدند به «مددسرا».
کمکم با بیشتر شدن تعداد این افراد، تعداد مددسراها هم بیشتر شد. درحال حاضر حدودا در ۱۸ منطقه از تهران، مددسرای فعال وجود دارد.
در ادامه آنچه میخوانید، بخشی از مشاهدات ما از مددسرای خاوران است تا از چند و چون آن و آنچه آنجا میگذرد، مطلع شویم.
اینجا چه میکنی؟
مددسرا نزدیکیهای جاده خاوران است. باید از لاین کناری اتوبان بروی و از تعمیرگاهها و گاراژها رد شوی تا مددسرا را پیدا کنی. از خیلیها که آدرس میپرسیدم، حتی اسم مددسرا را هم نشنیده بودند. بالاخره فلش قرمز رنگی روی دیوار، مددسرا را نشانم میدهد. اما تابلویی وجود ندارد. از در که وارد میشوم، محوطه بزرگی به چشمم میخورد. نگهبان، ساختمان سولهمانند داخل محوطه را که کارتنخوابها آنجا هستند، نشانم میدهد. محوطه خلوت و آرام است؛ فقط دو، سه نفرشان که پیر و ضعیف به نظر میرسند و کمی هم زخمی، منتظرند پذیرش شوند. معمولا از شش و نیم بعدازظهر به بعد پذیرش میشوند. داخل ساختمان، اول با اتاق مددکاری و پزشک که کنار هماند، روبهرو میشوم. وارد اتاق مددکاری میشوم. بعد از چند دقیقه مددکار و سرپرست مددسرا میآید، بعد از احوالپرسی با حوصله به سوالهایم جواب میدهد. از او درباره اینکه این مددسراها چطوری شکل گرفت و اینکه اینجا برای کارتنخوابها چه کار میکنند، میپرسم. میگوید برعکس گرمخانهها که فقط یک جای خواب برای آنها بود، این ساختمانها اصلا برای این ساخته شده که به اوضاع آنها بیشتر رسیدگی کنند. اینجا سازمانیافتهتر است؛ به آنها مشاوره میدهند و کمکشان میکنند که حداقل به یک زندگی عادی برگردند. خیلیشان از شهرستانها میآیند، حتی پول برگشتن ندارند. ما حتی با خانوادههایشان هم حرف میزنیم.
مددکار قسمتهای دیگر را هم نشانم میدهد. او اولین کسی است در مددسرا که با آنها روبهرو میشود و آنها را پذیرش میکند و بیشتر از همه با آنها در ارتباط است. روبهروی اتاق مددکاری و پزشک، رختکن و حمام است. نحوه ورود این افراد جوری است که بعد از اینکه پذیرش شدند، برای اینکه وارد مجموعه شوند، باید از رختکن و حمام رد شوند، لباسهایشان را عوض کنند و لباسهایی را که مخصوص آنجاست، بپوشند. کمی آن طرفتر سالن تقریبا بزرگی با تختهای فلزی است که خوابگاهشان است و اکثرا آنجا جمع شدهاند و عدهایشان هم در محوطه کوچک پشت سالن مشغول فوتبال بازی کردن هستند. انتهای سالن هم میز و صندلیهای پلاستیکی غذاخوری است. مددکار میگوید چون اینجا یک فضای عمومی است، برای حفظ بهداشت تمام ظروفی که اینجا استفاده میشود، یک بار مصرف است. اینجا آدمهای مختلفی به خودش دیده؛ از دندانپزشکی که به خاطر اعتیاد به کارتنخوابی رسیده، تا کارتنخوابی که بعدها صاحب چند فستفودی زنجیرهای شده است. درحالیکه حتی شاید در ذهنمان جرئت نزدیک شدن به این آدمها را نداریم و بهترین حسمان به آنها ترحم باشد.
اکثرا صبحها از اینجا خارج میشوند و شب دوباره برمیگردند. حتی برای اینکه بعد از خارج شدن از آنجا در آن منطقه پخش نشوند و برای ساکنان آنجا مشکل ایجاد نکنند، اتوبوسهایی برای آنها گذاشتهاند. مددکار میگوید زمستانها به خاطر سرمای هوا اینجا شلوغتر است. مددکار در کنار حرفهایش اضافه میکند: اینها دائمی با ما نیستند و نمیشود کار اساسی برای آنها انجام داد. بینشان افراد معتاد کم نیست. مددکارها هر شب به صورت گروهی هم با آنها حرف میزنند. اینجا فضا و امکانات برای ترک دادنشان نیست، اما ذهنشان را برای ترک کردن آماده میکنند و آنهایی را که برای ترک کردن جدیترند، به کمپهای ترک اعتیاد میفرستند. اما خیلیشان بعد از بهبودی، چون شغلی پیدا نمیکنند و پولی هم ندارند، سرخورده میشوند و دوباره به حالت قبل برمیگردند. متاسفانه با این اوضاع اقتصادی و بیکاری این چرخه نصفه میماند.
خیلیشان زخمی و مریضاند، که با کمک پزشک آنجا سرپایی درمان میشوند و آنهایی را که وضعشان وخیمتر است، به مراکز درمانی که با مددسراها یا در ارتباطاند، یا اصطلاحا بهسراها میفرستند.
این مراکز معمولا بین ۱۸ تا ۶۵ سال را پذیرش میکنند، اما اینجا تعداد زیادی افراد حتی بالای ۷۵ سال دارد که بعضیشان مریض و ازکارافتاده و حتی معلولاند، یا توانایی کار کردن ندارند و مجبورند آنجا بمانند و هیچ کس و هیچ ارگانی حتی بهزیستی هم حمایتشان نمیکند.
اکثرا خودشان میآیند اینجا و میدانند اینجا بهترین جای امن برایشان است.
تئاتری بودم، وقتی مد نبود
داخل ساختمان که میچرخیدم، یکیشان وقتی فهمید از مجله آمدم، به سمتم آمد و خودش مشتاق گفتوگو بود. اسمش علی است؛ تقریبا ۵۵ ساله است، اما خیلی شکستهتر از این حرفها به نظر میرسد. حتی به خاطر اینکه دندانهایش ریخته، صدایش بهسختی شنیده میشود. مددکار میگوید او ۱۰ سالی میشود که در این مددسراست و از قدیمیهای آنجاست. میگوید سرپرست و مددکار آنجا خیلی برایشان زحمت میکشد و هی آن را تکرار میکند. خیلی سال میشود که زنش به خاطر اعتیادش ترکش کرده. از تئاتریهای قدیمی است که قبل از انقلاب در خیابان لالهزار نمایش اجرا میکرده. حتی تئاترهایی را که بعضی وقتها در جشنهای مددسرا برایشان میگذارند، قبول ندارد. میگوید به واسطه محیطهایی که آن زمان تئاتر کار میکرده، با مواد مخدر آشنا شده و کمکم معتاد شده. اما همین اعتیاد نگذاشته او به جاهای خوبی برسد. «چند بار خودکشی کردم؛ یک بار خودم را از پل عابر پرت کردم پایین. طحالم پاره شده بود، اما باز هم زنده ماندم. دکتری که عملم کرده بود، باعث نجاتم شد. وقتی به هوش آمدم، به او گفتم دستت بشکنه که منو نجات دادی، اما او خندید و گفت تو حالا حالاها باید زندگی کنی.» میگوید پسرش گاهگداری به او سر میزند و او را با خودش میبرد، اما دیگر دوست ندارد و امیدی هم ندارد با این وضعیت کنار خانوادهاش برگردد؛ نه توانایی جسمی دارد و نه مالی برای تنها زندگی کردن. در عین حال مددسرا را بهترین جای امن برای خودش میداند؛ همچنان درگیر اعتیاد است. مددکار میگوید ما خیلی کارها برای او انجام دادیم، ولی فایدهای نداشته. چند باری کمپ رفته، اما باز هم به روزهای قبلش برگشته، اما دلش میخواهد روزی دوباره روی صحنه نمایش، تئاتر اجرا کند.
تندی زندگی را چشیدی؟
از سرپرست مددسرا شنیدم یکی از همین فستفودیهای کوچک تهران که شعبههای مختلفی هم دارد، نیروهایش را از بین کسانی که سابقا کارتنخواب یا معتاد بودند و حالا بهبود یافتهاند، گرفته است. برای مطمئن شدن از صحت این ماجرا به یکی از شعبههای آن در نزدیکی دفتر مجله سر زدم.
مردی که با من همکلام میشود، مدیر یا گرداننده آنجاست. میانسال است و خوشبرخورد. حتی شاید کسی باور نکند که او زمانی اعتیاد داشته. بهاصطلاح خودش انجمنی است. کارتنخواب نبوده، اما زندگی او قبل از ترک کردن کم از کارتنخوابی نبوده است. مهمترین حرفش این است: «هیچچیز و هیچکس، هیچ روانشناسی و هیچ کتابی، حتی خانه عوض کردن نتوانست ما را خوب کند، جز عشق بلاعوض یعنی کمک یک معتاد به معتاد دیگه.» داستان این فستفودی هم به همین برمیگردد. یعنی صاحب مجموعه خودش قبلا کارتنخواب بوده، بعد از بهبودی تصمیم میگیرد یکی از شعبههای این فستفودی را بزند و بعد کمکم با همین نیروهای انجمنی گسترشش میدهد. کار کردن اینجا به این شکل است که تا یک سال باید اینجا بمانند و شرط اولیهاش همان پاک ماندن است و صداقت داشتن. کمکم بهشان اعتماد میشود و پیشرفت میکنند. دونگ بهشان داده میشود و اینجا شریک میشوند. «من خودم زمانی که پاک شدم، نمیخواستم سر کار قبلیام برم (قبلا خیاط بودم)، چون معمولا جاهایی که برایمان امکان لغزش دارد، نمیرویم. من دنبال کار میگشتم که از همین انجمنیها پیشنهاد دادند بروم این فستفودی و به من گفتند برو آنجا بمان، چون همه انجمنیاند. من آدم مغروری بودم، اما آن زمان تصمیم گرفتم حرفشان را گوش کنم، چون خسته شده بودم. من زمانی که اعتیاد داشتم، کارتنخواب نشده بودم، ولی هرچه را داشتم، تقریبا از دست داده بودم. از صفر شروع کردم. اول در کارگاهشان که مواد اولیه فلافل تولید میکردند، کار میکردم. اولش نظافت و کارهای اینشکلی بود، اما سریع کارشان را یاد گرفتم و بعد از شش ماه شدم سرپرست آن کارگاه. انگار دوباره چیزهایی توی وجودم پیدا کردم و اعتمادبهنفسم بیشتر شد. حقوقم بعد از یکی دو سال بیشتر شد و بعد اینجا دونگ گرفتم. به نظرم تمام چیزهایی را که زمان اعتیاد به مرور از دست میدهی، بعد از پاکی در زمان کمتری دوباره به دست میآوری.» خودش را هنوز یک معتاد میداند. «ما هر چند سالمان هم که باشد، این بیماری با ما هست و به ما گفتهاند این بیماری از بچگی با ما بوده. اما یک جایی باید ته خط برسی، یا جرقهای در وجودت زده شود تا به خودت راه پیدا کنی.»