گفت و گو با رشید کاکاوند
مرتضی قدیمی
وقتی میخواهیم قرار بگذاریم، میپرسد گفتوگو چقدر طول میکشد؟ میگویم حدود نیم ساعت. قرار میگذاریم بروم کرج. در یک کتابفروشی جذابی که باورم نمیشود. وقتی گفتوگو تمام میشود، نه من باورم میشود و نه خود او باور میکند دو ساعت گذشته باشد. رشید کاکاوند چهره دوستداشتنی حوزه ادبیات و استاد دانشگاه که این روزها با فالهای حافظی که در برنامه صدبرگ میگیرد، بسیار محبوب و خوشصحبت است. البته که بسیاری، او را از سالهای کمی دورتر رادیو پیام و برنامه دو قدم مانده به صبح میشناسند و میدانند پای صحبت او نشستن چه دلپذیر است…
کاکاوندها تا جایی که میدانم مربوط به غرب ایران هستند، اما شما متولد نیشابور هستید.
بله، همینطور است. ما اصالتا متعلق به غرب کشور هستیم. کاکاوند اسم ایلی در غرب کشور بوده و دو، سه نوبت در تاریخ این ایل به نقاط مختلف کشور تبعید میشود. بهصورتی که در مازندران نیز کاکاوند میبینیم.
چه جالب که اسم کاکاوند حفظ شده است.
بله. قدمت ایل به خیلی سالهای دور بازمیگردد و زمانی که در دوره پهلوی شناسنامه صادر میشود، اغلب همین اسم را انتخاب میکنند.
با این حساب شما خودتان را متعلق به شرق کشور و آداب و رسوم خاص خراسان میدانید یا…
خب من در نیشابور به دنیا آمدم و تا ۱۴-۱۳ سالگی در آنجا بزرگ شدم. البته پدر در خانه با خواهر و برادرهای بزرگتر از من لکی (زبان رایج در غرب و مناطق کردنشین) و مادر هم کرمانجی (زبان رایج در شمال خراسان) صحبت میکردند. اما از من به بعد، زبان فارسی در خانه ما رسمی شد. البته من هم لکی و هم کرمانجی متوجه میشوم.
به نظرم پس نقش خراسان و نیشابور در شکلگیری حالوهوا و علاقهمندیهای شما پررنگتر بوده؟
شاید.
چه تصاویری بهخاطر دارید؟
خیلی زیاد هستند. کوچههای خاکی و دوستان و بازی و خیابان و تنهایی سوار شدن یکی از دو تا درشکه موجود در نیشابور و سینما و…
چه جالب… از اینهایی بودید که میدویدید پشت درشکه و…
نه. رسما سوار میشدم و کرایه میدادم. حتما از پولی که بابت خرید نان میدادند و فقط من متصدی این کار بودم، چیزی میماند.
چه جالب که شهری که فقط دو تا درشکه داشت، سینما هم داشت.
بله. نیشابور سه تا سینما داشت. سینما ایران که فیلم فارسی میگذاشت، سینما آسیا فیلمهای رزمی نشان میدادند و سینما خیام با فیلمهای خاص و درجه یک.
شما مخاطب کدام بودید؟
طبیعتا قبل از دوران مدرسه که با بچههای کوچه میرفتم، متمایل به فیلمفارسی بودند یا رزمی. خاطرم هست از اولین بارهایی که همراهشان رفتم و شاید پنج سالم بود، بین اینکه فیلمفارسی ببینند یا فیلم رزمی جدل داشتند. من پا توی یک کفش کرده بودم برویم سینما خیام. فیلم «نفرین» از ناصر تقوایی را داشت. تمایلی به آن سینما نداشتند و به اصرار من که کوچکترین فرد بودم، رفتیم. وقتی بیرون آمدیم، بزرگترین پسر جمع به برادر بزرگترم با تهدید گفت یک بار دیگر این رشید را با خودت بیاوری، خودت هم نباید بیای (خنده).
چه جالب… چرا اصرار به دیدن «نفرین» داشتید؟
نمیدانم، ولی جالب اینکه این فیلم همیشه در خاطرم ماند تا در جلساتی یا در کلاس درس به آن اشاره کنم. برایم عجیب است که چقدر خوب دیدم آن فیلم را. چند سال قبل در کرمان با جوان فیلمبازی آشنا شدم که گفت اسم فیلمی را بگو یادگاری از آرشیوم بیاورم. من هم اتفاقی گفتم «نفرین». رفت و آورد. وقتی این فیلم را آوردم خانه و دیدم، بعد از حدود ۴۰ سال اصلا تازه نبود. انگار که بارها دیده بودم.
خانواده منعی نداشتند در سینما رفتن؟
خب پدر سختگیریهایی داشتند. آنقدر که گاهی نگران هم میشدیم. کنار سینما ایران یک جگرکی بود که از بد حادثه پدرمان که به جگر خیلی علاقه داشت، اغلب به آنجا میرفت و با صاحب آنجا رفیق بود. یکی از مراحل مهم سینما رفتن ما این بود که چطور از جلوی سینما ایران رد شویم که دیده نشویم. حالا این پدر با این سختگیریهایش که آقاجان صدایش میکردیم، یک روز من را صدا کرد و گفت این پول را بگیر و داداش کوچکت را ببر سینما ایران فلان فیلم را آورده ببینید. آن روز رسما مجوز سینما رفتن را گرفتم.
آیا جز کوچه و سینما رفتن تفریح دیگری هم داشتید؟
ما یک دوچرخهای از آبا و اجداد داشتیم که برادر بزرگترم سوار میشد و باقی ما هم. سوار این دوچرخه میشدم و تا خیام که باید از شهر خارج میشدم، رکاب میزدم. احساس عجیبی به خیام داشتم. حتی این احساس را به عطار نداشتم. شاید بهخاطر اینکه باغ باصفایی بود. البته که در نیشابور باغ ملی را هم داشتیم، ولی به آنجا میرفتم.
آیا در خانواده کسی اهل ادبیات و هنر بود؟
نه بدان معنا، اما پدرم دوتار مینواخت که مخاطب جدی او من بودم و خودش هم میگفت اگر قرار باشد کسی این ساز را زمین نگذارد و دست بگیرد، رشید است.
دست گرفتید؟
نه متاسفانه. چراکه محیط زندگی عوض شد و درگیر ماجراهای دیگری شدم. اما دو تار برای برادر بزرگترم که ترمپت میزد خاطرهساز شد. قرار بود به اردوهای رامسر برود و به پدر اصرار کرد به او دوتار یاد بدهد. معتقد بود در مملکت کلی ترمپتنواز خوب هست که اگر برود، آنجا نتواند عرضاندام کند. پدر چند روزی با او کار کرد و از آنجایی که کسی در رامسر دوتارنواز نبود، مقام اول را کسب کرد.
اما هنوز هیچکدام از اینها شما را بهصورت جدی به شعر و کتاب و ادبیات وصل نکردهاند.
بهصورت مستقیم نه. اما یکی دیگر از تفریحات من در خردسالی که بهتنهایی انجام میدادم، رفتن به باغ ملی و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. آنجا بود که کتابها را میگرفتم و با اینکه هنوز مدرسه نمیرفتم، برای خودم ورق میزدم و عکسها را نگاه میکردم. کانون در شکلگیری شخصیت من خیلی تاثیر داشت. خیلی کیف میکردم. رفتارشان خیلی متفاوت از کوچه و بازار بود تا احساس دیگری داشته باشم و آنجا بود که با خیلی از اسمها آشنا شدم، از جمله چارلی چاپلین، نادر ابراهیمی، عباس کیارستمی و…
کمی سخت بتوان خردسالی شما را تصویر کرد. از سویی جستوخیز در کوچه و خیابان و از سوی دیگر کانون و حالوهوایش…
با وجود بچه کوچه و خیابان بودن، اما در خانه بچه آرامی بودم و بهعنوان بیآزارترین بچه شناخته میشدم. خیلی درونگرا بودم و خیالپرور…تا حدی که این رویاپروری باعث شده بود تا مرا بهعنوان بچهای گیج و حواسپرت بشناسند. یکی از زن عموهایم همیشه میگفت این با این گیجی چطور درس میخواند؟ (خنده)
چطور میخواندید؟
درسم خیلی خوب بود. من شاگرد اول شهر بودم و چندبار هم جایزه در مراسم مهم شهر گرفتم. اما همهاش در رویا بودم.
کجاها میرفتید با رویا؟
خیلی جاها… از همذاتپنداری با قهرمانان سینما تا اینکه فکر میکردم با پدرم که دائم در سفر بود، به مسافرت رفتهام و در پنبهزارهای گرگان هستیم. پدرم مباشر یک ملاک بزرگ در گرگان بود.
به شغلی در آینده هم فکر میکردید؟
بله. فکر میکردم پلیس شوم… بعد، کمکم استاد دانشگاه جذاب شد.
نویسنده یا شاعر شدن یا هنرپیشه شدن چطور؟
نه…ولی جالب اینکه کلاس چهارم دبستان من یک شعر گفتم و خیلی جاها هم خواندم، اما جدی نگرفتند. انشاهای مدرسه را هم داستانی مینوشتم و گاهی شجاعت به خرج میدادم داستانها را موزون میکردم و حتی معلم ادبیات و ناظم مدرسه اگر بازرسی میآمد، من را معرفی میکردند تا مفتخر باشند و پز بدهند.
این حسوحال ناشی از به کانون رفتن بود یا سینما یا…
همه اینها به علاوه موسیقی. من موسیقی خیلی زیاد و جدی گوش میدادم. از بچگی خاطرات مرتبط با موسیقی فراوان به یاد دارم. خیلی جالب است از همان زمان شناسنامه موسیقی برایم خیلی مهم بود. مهندس همایون خرم را از همان زمان میشناسم. همیشه میگفتم مهندس همایون خرم. بزرگترها به این توجه نمیکردند من به چه علاقهمند هستم، اما در ذهن من حک میشد. سالها بعد در رادیو پیام استاد خرم مهمان ما بود، برایشان تعریف کردم؛ رویایی که تحقق پیدا کرد. آیا ممکن است با استاد خرم که در بچگی چنان جایگاهی برایت داشت، بنشینی و صحبت کنی؟ و خیلیهای دیگر.
با چه کسان دیگری این اتفاق افتاد؟
با خیلیها در حوزههای مختلف؛ منفردزاده، بیضایی، کیمیایی، استاد شجریان، مرحوم کیارستمی و…
جالب اینکه بعدها این اسامی به هم پیوند خورد. مثلا من فیلم «عمو سیبیلو» را خیلی دوست داشتم. از سویی بیضایی و از سوی دیگر، قطعهای را داریم از منفردزاده جایی که عموسبیلو، با بچهها آشتی کرده و سبیلش را زده است که هنوز در گوشم است. حالا در همین فیلم از رادیو، صدای شجریان پخش میشود.
اشاره کردید تا ۱۳ سالگی در نیشابور بودید.
بله. به دلایلی مجبور شدیم همگی به قزوین بیاییم. ما و باقی عموهایم که همگی در یک خانه بزرگ زندگی میکردیم.
زندگی در نیشابور را چقدر مهم میدانید. آیا اگر در شهر دیگر بزرگ شده بودید…
نمیدانم. قطعا برای رشد در فضای ادبی و هنری در آن دوره نیشابور بسیار محدود بود، اما از سوی دیگر اگر نیشابور را از زندگی من حذف کنید، ۸۰-۷۰ درصد خاطراتم از دست خواهد رفت. هویتم را از آنجا دارم. گاهی سر کلاس که عطار درس میدادم، میگفتم عطار فقط یک شاعر یا عارف بزرگ نیست. عطار، همبازی دوران خردسالی من است. بعد بچهها شوخی و جدی میپرسیدند مگر شما چند سال دارید که میگفتم حدود ۶۰۰ سال. زندگی در آن محیط و آشنایی با عطار و خیام و البته کیمیایی و بیضایی و استاد شجریان و مهندس خرم و کیارستمی و…باعث شد سن من بیش از سن واقعیام شود.
دبیرستان آمدید قزوین؟
بله. رشته تجربی.
به هوای پزشکی؟
نه. احتمالا چون دانشآموز خوبی بودم. اتفاقا قلبا هم ریاضی و فیزیک را دوست داشتم. شاید هم خانواده فکر میکردند اگر قرار باشد کسی به جایی برسد، من هستم. شاگرد اول بودم برای تحقق رویای دکتر شدن در ذهن آنها باید تجربی میخواندم. اما واقعیت این است خودم به این چیزها فکر نمیکردم و مشغول رویاپردازیهای خودم بودم و سینما.
باز هم سینما؟
بله. خیلی بیشتر حتی به صورتی که برای دیدن فیلم به شهر تاکستان، نزدیک قزوین میرفتیم. تاکستان سینمایی داشت که کار خودش را میکرد. انقلاب شده بود، اما همچنان فیلمفارسی پخش میکرد. با دوستان صمیمی دبیرستان درواقع سفر میکردیم تا این سینما. شعله را دوباره آنجا دیدیم… از خود این سینما فیلمی میشد ساخت. ماجراهایی داشت این سینما… دعوا میشد… صندلیهای فلزیاش برمیگشت تا ملت پخش زمین شوند… کسی دستش را بلند میکرد و جلو نور پخش فیلم را بگیرد و فریاد مردم…
یک سوالی از ابتدای گفتوگو در ذهن من هست که چه شد اسم شما را رشید گذاشتند؟
اوه… ماجرایش خیلی مفصل است و به نوعی به ازدواج پدر و مادرم بازمیگردد.
که حتما شنیدنی است.
پدرم عاشق دختر یک ژاندارم میشود که برای خودش بروبیایی داشت. رئیس پاسگاهی مقتدر. مقتدر نه به معنای اینکه آدمی با قد دومتر بود. نه، اتفاقا یک مرد قدکوتاه با سبیل هیتلری بود. خیلی خشن. عکسهایش را که چندی پیش در آلبوم قدیمی خانوادگی در مواجهه با یاغیها میدیدم، انگار عکسهای یک فیلم ژانر ترسناک بودند. جنازه یاغیهایی که به درخت بسته و با آنها عکس انداخته بود. حالا فکر کنید پدر من نوازنده دوتار و با آن حسوحال، عاشق دختر او شده بود.
حدس بزنم آن ژاندارم پدربزرگ شما میشود و اسمش رشید بود؟
خیر. عجله نکنید. البته بله، او با کلی مشکلات و سختی پدربزرگ من میشود. پدرم بارها از ژاندارمها به دلیل سماجت کتک میخورد، اما بالاخره به نتیجه میرسد.
چطور؟
به واسطه وجود عموی بزرگم که با پدربزرگم دیدارهایی داشتند.
چقدر پیچیده شد.
پدربزرگ من پسرخالهای داشته که یاغی میشود و جمعی نیز همراه او میشوند. این فرد آرام آرام فعالیتهایی ضدحکومت انجام میدهند و چندباری هم با پدربزرگم چشم تو چشم هم میشوند و میتوانستند همدیگر را بکشند. زمانی که من به دنیا میآیم، تصمیم گرفته بودند اسم من را سعید بگذارند. شدید بیمار میشوم و دوا درمان جواب نمیدهد تا از آن نوزاد ضعیف دل بکنند. پدرم که در سفر بوده، وقتی میآید و من را میبیند، به دلش میافتد اگر بچه زنده ماند اسمش را بگذارند رشید. اسم آن فرد یاغی محبوب در شمال خراسان رشید بود. آنقدر محبوب شده بود که یک بار دیگر ترانه رشیدخان سر زبانها بیفتد و درنهایت به نیرنگی گرفتار و توسط حکومت شاه اعدام میشود.
چه جالب…
بخش جالبتر ماجرا حداقل برای خودم این است که عمویم از یاران رشیدخان بود. بلاتشبیه اما کسی مثل دکتر حشمت برای میرزاکوچک خان. آدمی که تحصیلات نداشته، اما نسبت
به اتفاقات دوره زمانه خودش آگاه بود. عمو در همین مسیر به زندان میافتد و بار مسئولیت خانواده به دوش تازه جوانی، یعنی پدرم میافتد. شرایط به گونهای برای پدرم سخت میشود تا سراغ رشیدخان برود و بپرسد چه کند؟ پدرم از این دیدار خیلی مفصل تعریف کرده است. وقتی به رشیدخان میگویند این برادر مراد یعنی عموی من است، رشیدخان کلی ذوق میکند و میگوید برو و همه خانواده را جمع کن بیا پیش ما. از قضا همان شب مراد آزاد میشود و رشیدخان جشن میگیرد و تا صبح دوتار مینوازد.
چه مسیر دیگری میشد زندگی اگر مراد آزاد نمیشد.
بله… دقیقا… شاید پدرم همراه رشیدخان میشد و… به نظرم زندگی طراحی خودش را دارد.
چه بر سر عمو میآید بعد از آزادی؟
عمو که آزاد میشود، به پدرم میگوید اشتباه کردی آمدی پیش رشید. پدرم میپرسد چرا. او جواب میدهد اینها کارشان تمام است. با شاه مگر میشود درافتاد. پدرم میگفت حال عمو به گونهای بود تا حدس بزنیم در زندان بر او بسیار سخت گرفته بودند. هرچه زمان میگذشت و حالا من که نوجوانی شده بودم، میدیدم عمو که دیگر پیر شده بود، دچار اختلال حواس شده است.
چقدر ماجرای جذابی…
هر بار فکر کردم بنویسم دیدم که «کلیدر» است… همیشه دولت آبادی جلوی من را گرفت. البته جزئیات با هم فرق میکند.
پس همین عمو بود که باعث شد پدر شما بتواند با مادرتان ازدواج کند؟
بله… او وساطت کرد تا پدربزرگم که گفتم پسرخاله رشیدخان بود، با ازدواج موافقت کند.
اما اینها که مقابل هم بودند؟
به ظاهر بله. اما پدربزرگم میدانست رشیدخان و یارانش از حق مردم دفاع میکنند.
پایان کار عمو؟
اواخر عمر کاملا اختلال حواس داشتند و عموها از او رسیدگی میکردند. در این میان من به واسطه رسیدگی، خیلی به او نزدیک شدم. تمام زندگیاش مجازی بود. با آدمهایی حرف میزد که نمیدیدی. خیلی رسمی و فرهیخته. انگار که با یک وزیر حرف میزد… یکی از عموها آمد گفت عموجان مراد حالش خوب نیست. سوار تاکسی شدیم، پاها تو بغل یکی از پسرعموهام و سرش بغل من که تا برسیم بیمارستان، من حس کردم تمام کرده است.
یکی از کسانی که در زندگی من حضور فعالی البته نداشت، اما تاثیر خاصی در ذهن من داشت، عمو مراد بود. خلوت عجیبی داشت. در مراسم ختم، او دوباره به من یادآوری شد. مراسم عجیبی بود.
برگردیم به خودتان. دبیرستان که تمام شد، چه کردید؟
کنکور رتبه خیلی خوبی آوردم و هر رشتهای که میخواستم، قبول میشدم. لحظه جنونی که هر آدمی در زندگیاش نیاز دارد، همان لحظه بود. گفتم نمیروم. انتخاب رشته نکردم. گفتم چرا باید بروم پزشک شوم، من که سرکلاس فیزیک هم رمان میخواندم. همه تکفیرم کردند… خانواده، مدیر مدرسه، دوستان و… تحریمم کردند. همه گفتند خب ادبیات را بخوان، چرا آیندهات را خراب میکنی. تسلیم شدند، چون میدانستند روی مواضع خودم لجاجت میکنم. من یک جمع را برده بودم فیلمی که میخواستم. پدرم یک بار در طول زندگی، من را کتک زد. همه جا تعریف میکند هرچقدر زدم، گریه نکرد و آخرش خودم نشستم گریه کردم… کاش گریه کرده بودم.
دوباره کنکور دادید؟
بله، ولی خیلی سهلانگارانه و بیتوجه به دروس. فکر میکردم ادبیات بلد هستم. بعد از کنکور و قبل از آمدن نتایج، مشمول شده بودم و آماده شده بودم بروم سربازی که یکی از دوستانم آمد گفت نتایج را دیدهای؟ گفتم مگر آمده؟ گفت آره قبول شدی. ادبیات علامه قبول شدی. خیلی خوشحال شدم. انتخاب اولم بود. رفتم خانه به مادرم گفتم ساک سربازی را باز کن قبول شدم. روزی که وارد دانشگاه شدم، به خودم گفتم تو باید استاد دانشگاه شوی و فراموش نکن.
با ادبیات فصل جدیدی را در زندگی شروع کردید؟
بله. دقیقا. اگر ادبیات تا قبل از این، تفنن و تفریح بود، حالا با وجود اساتیدی مثل دکتر شمیسا، دکتر کزازی، دکتر دادبه، دکتر احمدی گیوی و خیلیهای دیگر ادبیات شغل و زندگیام شده بود. حالا دیگر جلسات شب شعر و دعوت از اساتید و دیدار چهرههایی که در رویاهای من بودند؛ بیضایی، سیمین دانشور، کیمیایی، کیارستمی و… لیسانس دوره خوبی بود. فراموشنشدنی هستند… گفتوگو با بیضایی بعد از یک جلسهای که دعوت کرده بودیم. نفس به نفس شدن با بزرگان حتی اگر حرفی با هم نزنید هم مهم است. این را مکرر به دانشجویانم میگویم.
و تلویزیون و رادیو؟
واقعا ورودم به رادیو اتفاقی بود. من همراه یکی از دوستانم که کار شخصی با یکی از عوامل رادیو داشت، با هم از دانشگاه به رادیو کرج رفتیم. تا آن روز هیچ تصوری از رادیو نداشتم و مخاطب جدی رادیو هم نبودم. البته تعدادی برنامههای رادیویی را از قدیم مثل قصه شب، جانی دالر یا صبح جمعه با شما را گوش میدادم و بیشتر هم بهخاطر صدای هنرمندانی چون زندهیاد منوچهر نوذری، منوچهر والیزاده و حسین عرفانی که در «صبح جمعه با شما» صحبت میکردند، جذب آنها شده بودم.
از سوی دیگر، بحث دوبله و سینما را از کودکی دوست داشتم. همان روز که همراه دوستم به رادیو رفتم، یک برنامه ادبی پخش میشد. گوینده، قسمتی از متن را به گونهای تلفظ میکرد، اما سردبیر طور دیگری میخواست و تهیهکننده هم بهعنوان فرد پیشکسوت نظر خودش را داشت. همین مسئله باعث شد آنها به دوستم که کارش ادبیات بود، مراجعه کنند و از او تلفظ درست کلمه را بپرسند. ایشان هم براساس تعارف و احترام از من خواست برایشان توضیح بدهم و من هم تلفظ درست کلمه را گفتم و درباره ریشه آن توضیح دادم.
کمتر از یک هفته طول کشید که سردبیر همان برنامه با من تماس گرفت و گفت دوست دارید بهعنوان کارشناس به برنامه بیایید؟
رفتم و در ادامه هم رادیو پیام و دو قدم مانده به صبح و رادیو هفت و صدبرگ و…
از جایی که ایستادهاید، بعد از این همه انتخاب راضی هستید؟
به این معنا نیست که به ایدهآلم رسیدهام. اما احساس خوبی دارم، چون در مسیری قدم زدهام که خودم انتخاب کردم. شاید باید وسیعتر عمل میکردم، اما ناراضی نیستم. یکی از چیزهایی که من را راضی میکند، در فضایی قرار گرفتم تا با آدمهایی ارتباط داشته باشم که در رویاهای کودکی من بودند.
چلچلراغ.شماره ۶۷۴