باهارت مبارک خداجانم…
سیدحسین متولیان
یا مقلب القلوب والابصار
میگفت: آدمیزاد دل و چشمش به هم راه دارن… غصه دل اشک میشه و میریزه توی صورتِ عاشق… شادیِ دل خنده میشه و میاد وسط چشم میشینه… برا همینم هست که غم و شادیتو قبل از زبون و لبهات از چشمات میشه فهمید… هنوز دکترا نمیدونن چشم با کدوم رگ مستقیم وصل شده به قلب، اما عاشقا خوب میفهمن که کجا باید چشماشون رو بشورن و کجا قلبهاشون رو… دلدادهها میفهمن اون روزی که قلبشون لرزیده دنیا براشون رنگش چقدر عوض شده و دنیاشون چقدر زیر و رو شده… اصلا به قول عزیز جون: قلب تو سینه آدم نیست! پشت چشمای آدمه! عینهو یه سکه که دو رو داره… به قول باباطاهر:
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد…
کاش حالا که راز چشم و قلب رو میدونم، خودت سکه قلب و چشمم رو بچرخونی به سمت عشق…
یا مدبر اللیل و النهار
آقاجون خدابیامرز همیشه میگفت: پسرم! آدم باید پَسِ دستش رو داشته باشه… بدونه با خودش چند چنده… بدونه چقد خرج کرده و چقد براش مونده… بعدم میگفت همه پولاتو تو یه جیبت نذار… همه تخم مرغاتم تو یه سبد نچین… بذار اگه یه جا به دیوار خوردی یه راه باشه برات که خودت رو نجات بده… آدم باید تدبیر بلد باشه…
حالا که از اون روزا خیلی گذشته و آقاجون سالهاست سکههاش تموم شدن، من هر باهار به این فکر میکنم که چند چندم؟ چقد سکههای زندگیم رو خرج کردم و چند تا سکه توی جیبم مونده؟!…
کاش خودت بهم یاد بدی سکههام رو کجا بکارم که درخت جاودانگی ازش بیرون بیاد و عشق توی رگهام همیشگی بشه…!
یا محول الحول والاحوال
همه چیز به حال آدم ربط داره… به اینکه بخوای بهدرد بخوری یا نه… به این که تصمیم بگیری چه کسی باشی و آدمها دربارهت چجوری فکر کنن… اونوقته که حالتو با حالِ آرزوهات هماهنگ میکنی… گاهی دلت میخواد قهرمانِ یه ملت باشی… اونوقته که ساعتِ حال و احوالت رو کوک میکنی روی تلاش برای دلخوش کردن مردمت! فرقی نداره رخت آتشنشانی تنت باشه یا لباس معلمی… مهم اینه که تا پای جونت پای مردمت میایستی… گاهی هم میخوای دل عزیزاتو شاد کنی… اونوقته که عقربههای قلبت رو هماهنگ میکنی با حالِ خندههای عشقت… اونوقته که هر وقت «او» زندگیت بخنده عید میگیری و رخت سفید تن میکنی… گاهی هم آنقدر پرنده میشی که نباید بهت گفت حالت چطوره… اون روز حالت رو باید از بالهات پرسید…! در هر حال هرکجای آرزوهات که ایستاده باشی، یه پله بالاتر هم وجود داره که همین یعنی حالِ خوش حالِ حرکت و تغییره… حالِ ساکن نشدن و رفتن… حالِ دویدن برای رسیدن…
تو که میدونی من حال خوب رو بلد نیستم! تو که میدونی من آنقدر گیجم که حتی نمیدونم چه حالی خوبه و چه حالی بد… حالم رو خوش کن بچرخون به وقتِ خندههای خودت…
حول حالنا الی احسن الحال
حالا دیگه عید شده… دور سفره خاطراتم پُر شده از مسافرایی که عطر خندههاشون رو بردن و برام یه مشت خاطره و جای خالی گذاشتن… دیگه عید شده و دورم پُره از کسایی که هنوز هستن و باید کنارشون خاطرههای رنگارنگ و عاشقانه بسازم…
خدا جانم
قسم به ماه و مهتابش… قسم به خورشید و آفتابش… قسم به چرخیدن همه عاشقا دور آتیشِ چشمهای محبوبشون… من رو بچرخون دور سر خودت رو شبیه همین اسفندی که دود کردی بریز پای درختِ زندگی…
منو بکار توی اون باغچهای که ازم درخت عاشقی بیرون بزنه و دنیات رو قشنگتر کنم… حالم رو خوش کن که خوشیِ همه حالها تویی…!
خدای قشنگ و ماهم
میدونم تبریکم رو بیجواب نمیذاری…
پس بشنو زمزمه قلب ملتهبم رو که این دمِ تحویل سال چشماش رو بسته و آروم تسبیح میچرخونه و زیر لب میگه:
باهارت مبارک خداجانم
باهارت مبارک خدا…
باهار مبارک…
باهارت…