گزارش یک نشست دانشجویی ویژه با حضور محمدرضا شفیعی کدکنی، مسعود جعفری و مصطفی موسوی
غزل محمدی
همیشه شنیدهایم که تشکلها و انجمنهای سیاسی دانشجویی به مناسبت روز دانشجو برنامههایی برگزار میکنند. اما کمتر پیش میآید انجمنی مثل انجمن علمی دانشجویی برای این مناسبت برنامهای برگزار کند. اما اینبار انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران به مناسبت روز دانشجویی که گذشت، از سه استاد باتجربه و گرانقدر دعوت کرد تا تجربیات خود را از دوران دانشجویی و تدریس در دانشگاههای خارجی در اختیار دانشجوها بگذارند و با آنها گپی بزنند. بهویژه که مسئله مهاجرت و اپلای کردن برای دانشگاههای خارجی به دغدغه و مسئله اکثر دانشجویان تبدیل شده است. دانشجویانی که زبان دوم و سوم میخوانند تا به هر طریقی شده از ایران بروند و مدارج علمی و قلههای موفقیت را در خارج از ایران فتح کنند. شاید این همان تفاوت دانشجوهای دهه ۵۰ و ۶۰ با دانشجوهای دهه ۷۰ است. دانشجوهایی که نمیمانند تا بسازند و همواره در پی زبانآموزی و تحصیلاند تا راه گریزی پیدا کنند.
در این جلسه با حضور دکتر مسعود جعفری و دکتر مصطفی موسوی و استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که کمی بعدتر در جلسه حضور پیدا کردند، به حسنها و مزیتهای دانشگاههای خارجی نسبت به دانشگاههای ایران پرداخته شد و مطالب مفیدی در اختیار دانشجویان قرار گرفت. سعی کردهایم به صورت موجز و فشرده، گل مطالب جلسه تقریبا دو ساعته را در این گزارش مطرح کنیم.
از میدان پالمر تا دانشگاه تهران
یک اتفاق بسیار جالب که طی جلسه افتاد و به قول دکتر جعفری میتوان «کرامت» تلقیاش کرد، این بود که وقتی دکتر جعفری داشتند از میدان پالمر در پرینستون و شعری که دکتر شفیعی برای این میدان سرودهاند صحبت میکردند، دکتر شفیعی وارد جلسه شدند. دکتر شفیعی گفتند که آن شعر را در شب کریسمسی که برف میباریده، زمانی که مجسمه میدان پالمر را دیدند، سرودند. مجسمه آدمی که در یک دست ساندویچ دارد و در دست دیگرش کتابی که در آن غرق شده است… ما هیچ، ما نگاه…
دکتر مسعود جعفری، استاد دانشگاه خوارزمی، از تجربهها و خاطراتش در دانشگاه پرینستون میگوید
تغییر، پیشرفت، بهبود
حقیقت این است که چند سال از سفر من گذشته است. یک سفر دو ساله بود در سال ۸۵. یک بار هم در سال ۹۲، ۹۳ به مدت یک سال. خیلی گذشته است. آدم وقتی از سفر میآید، در روزهای اول مدام دوست دارد تعریف کند چه دیده است و چه ندیده است و برای همه بگوید. ولی یک مدت که گذشت، برای خودش عادی میشود و محو. برای من هم اینطور شده است، ولی اگر سوالی بکنید و صحبت کنید، جاهایی را که برای افراد جالبتر است، میگویم.
اگر بخواهیم بگوییم آنجا در دانشگاهش چه خبر است و جامعهاش چطور است، همانجا هم برای کسی که از ایران میرود، جلسه میگذارند. یعنی برای دانشجوها برگزار میکنند، عین همین جلسهها آنجا هم هست. آنها هم مشتاقاند نظرشان را مثلا از یک چیز دستاولی ببینند.
توده مردم در آمریکا خیلیهایشان تصور درستی از ایران ندارند. مثلا فکر میکنند ایران در حرف انگلیسی با ایراک فقط حرف آخرش فرق دارد و اینها هیچ فرقی با هم ندارند و اشتباه میشوند با هم در ذهن مردم. خیلیها فکر میکنند مردم در ایران هنوز شتر سوار میشوند یا برده میشود خرید و فروش کرد. اینها تصورات توده مردم است. مردم هم گاهی میآیند به دانشگاه و ارتباطهایی هست. الان یاد جلسههای آنجا افتادم. آنها هم جالب است که میخواهند بدانند در کشورهای دیگر چه خبر است.
طبیعی است که آدم بخواهد تصویری از جایی داشته باشد. حتی در عصر اینترنت و ارتباطات کفایت نمیکند گاهی. منتها راویای که تعریف میکند، باید ثقه باشد و قابل اعتماد باشد. من چیزهایی را میگویم. امیدوارم مصداق جهاندیده بسیار گوید دروغ نباشد. من ترجیح میدهم برخلاف انتظار بعضی از دوستان اول کمی خیلی کوتاه و مختصر راجع به جامعه آمریکا صحبت کنم. چون ما تصوری که داریم، یک تصور رسانهای است و تصورات کلیشهای. مثل تصور آنها از ما.
جامعه آمریکا چه ویژگیهایی دارد که آن دانشگاه که محصول آن جامعه است، داشته باشد؟
اولا در پرانتز تاکید کنم که شخصا عمق جامعه آمریکا را نمیشناسم و هدفم هم از این سفرهایی که داشتم، این نبوده است. اگر میخواستم تمام آمریکا را بگردم و مردمش را بشناسم، از کار اصلیام میماندم. سعی کردم اغلب اوقات از آن محوطههای دانشگاهی خیلی دور نشوم و بیرون نروم. اصلا گاهی چند ماه پشت سر هم در کتابخانه و دانشگاه بودم. بنابراین اذعان میکنم که راجع به اعماق جامعه آمریکا چیزی نمیدانم و آن مستلزم یک مطالعه دیگر است. ولی چیزی که از تفاوتهای بارز معلوم است، این است که در قیاس با جامعه خودمان اولین چیزی که برای یک غریبه جلب نظر میکند، در حد همان تماسهای کم و ابتدایی این مسئله است: این جامعه تفاوتش با جامعه ما این است که خیلی سلسله مراتبی است. یعنی چه؟ نمیگویم مثل طبقات کاست مانند باشد، نه، ولی سلسله مراتب دارد از نظر اجتماعی. یعنی راننده با کارمند با دربان با مدیر با رئیس کاملا سلسله مراتبشان معلوم است. و حالت از بالا به پایین است. و این، جا افتاده است و نهادینه شده است و حالت سرکشی و چیزی که در نهاد اجتماعی ما هست، اصلا نیست.
راننده افتخار میکند و میگوید رئیسم به من گفته است باید حتما از این مسیر بروم، و مثلا نمیگوید فلان فلان شده هر روز یک دستوری میدهد. و اینطوری کاملا نظام جامعه سلسله مراتبی است و شما این را کاملا در مشاغل میبینید. و محسوس است و آدم احساس میکند که این مشاغل پایین به طور طبیعی در طول زمان طوری چیده شده است که میزان هوش و آیکیوشان متناسب با آن است. در مشاغل پایین یک آدم باهوش بهندرت دیده میشود و اصلا نمیبینیم، مگر اینکه مشکل خاصی باشد. یا همینطور در سلسله مراتب دانشگاهی، محال است آدمی را پیدا کرد که مثلا در سطح آیکیوی بالا و فرهیختگی نباشد و در دانشگاه مرتبهای داشته باشد.
جعفری: باقی کشورها نظام جامعه سلسله مراتبی است و شما این را کاملا در مشاغل میبینید. و محسوس است و آدم احساس میکند که این مشاغل پایین به طور طبیعی در طول زمان طوری چیده شده است که میزان هوش و آیکیوشان متناسب با آن است
منتها نکته مهم این است که در کنار این سلسله مراتب که هر کسی در جای خودش باید کارش را خوب بکند، (این بخش به نظر من مهمتر است) این سلسله مراتب باز است. یعنی چه؟ یعنی همه امید دارند و سعی میکنند به یک مرتبه بالاتری برسند و کاملا احساس میکنند همه چیز باز است به رویشان. هیچکس احساس نمیکند مجبور است در آن جایگاه و موقعیت درجا بزند. یک جور امید به تغییر و پیشرفت و بهبود وضع.
در عین حال که حداقلهای زندگی برای هر کسی که شاغل است، فراهم است.
دور زدن، میانبر زدن خیلی بسته است و از نظر اخلاقی هم درست حساب نمیشود. مثلا رانندهای یکشبه نمیتواند کارمند شود. خیلی غیرطبیعی است و باید مراتب را طی کند بهزحمت. این به نظر من مهمترین چیز اجتماعیای بود که در جامعه آنجا به چشم آدم میآید.
حالا از این برش اجتماعی اگر بگذریم و بخواهیم درباره خود دانشگاه صحبت کنیم، دکتر اسلامی ندوشن که همه شما میشناسید و خواندید نوشتههایش را در نقد و ادبیات و… راجع به دانشگاههای آمریکا جملهای دارد که آدم تا از نزدیک نبیند، حقیقتش را نمیفهمد. «اگر همه جای آمریکا مثل دانشگاههایش بود، بهشت بود.» خیلی جمله دقیقی است. از جامعه که بگذریم، دانشگاه در قیاس با جامعه ما خیلی چشمگیر است.
چیزی که هر کسی روز اول حس میکند، این است که دانشگاه مرکز آدمهای نخبه و برگزیده و متفاوت با جامعه است. یعنی قدم در دانشگاه که میگذارید و وارد آن فضا که میشوید، احساس میکنید چقدر امنیت اجتماعی و روحی و روانی دارید. همه آدمهای فرهیخته، همه به همدیگر کمک میکنند. یک محیط کاملا متفاوت با جامعه است. حتی فرهیختهترین شهرهایی که وضعشان خیلی خوب است، اصلا قابل قیاس نیست با دانشگاه. اصلا آدم متقلب یا نادرست نمیتوانید پیدا کنید در دانشگاه. دانشجو همینطوری وارد دانشگاه نمیشود. اولا سیستم آموزش و پرورش در نظام آمریکا برخلاف فرانسه و… سیستم مشترک است. یعنی در دوره دبیرستان انتخاب رشته وجود ندارد. کسی که به سالهای آخر دبیرستان میرسد، هیچ درس تخصصیای نخوانده است. علوم تجربی، ریاضی و ادبیات ندارند. همه یک چیز خواندهاند؛ علوم پایه و اصلی.
از سال آخر دبیرستان که به کالج میروند، خودشان بهتدریج گرایششان و علایقشان را کشف میکنند و راهشان را انتخاب میکنند. حتی سال اول دانشگاه کسانی که وارد میشوند، سیستم باز است. دانشجو میتواند یک واحد مثلا از فیزیک بگیرد، یک واحد از روانشناسی بگیرد، یک واحد از فلسفه بگیرد و کمکم رشته خود را تعیین کند. یعنی انتخاب واحد به معنی دقیق کلمه اتفاق میافتد.
البته اغلب روشن است که میخواهند چه رشتهای بخوانند، ولی سال اول سیستم باز است که بتوانند ذوقشان را امتحان کنند و مطمئن شوند به چه رشتهای میخواهند بروند. با دانشجوهای رشتههای مختلف بجوشند و ببینند فضایش چطور است. برای همه اینها یک سال فرصت هست. دانشگاهی که من در آن تجربه دارم که در واقع دو تا است. یکی دانشگاه و یکی موسسه پژوهشی در شهر پرینستون در ایالت نیوجرسی.
کل شهر پرینستون یک شهر دانشگاهی است و هویتش به دانشگاه است. حدود ۴۵ هزار نفر جمعیت دارد. منتها ساختمانهای شهر پراکنده است. هیچ خانهای دو طبقه بیشتر نیست، به جز یکی دو تا ساختمان. یک میدان دارد که نزدیک دانشگاه است. میدان اصلی شهر که در دانشگاه است، نامش پالمر اسکوئر است. بهش میگویند میدان پالمر که کمی اولش طعنهای هم زدهاند به مردمی که از آنجا رد میشوند و بیاعتنا از کنار آن مجسمه میگذرند و آن آدم غرق خواندن کتاب است. ولی اینها دنبال چیزهای روزمرهاند.
شهر پرینستون تمام هویتش به دانشگاه است و دانشگاه هم در نیمه قرن هجدهم تاسیس شده است. به اصطلاح خودشان دانشگاه آجری نیست، دانشگاه سنگی است. دانشگاههایی را که آجر قرمز دارند، مسخره میکنند و میگویند آنها جدیدند و در قرن بیستم ساخته شدهاند. خود دانشگاه حدود شش، هفت هزار دانشجو دارد. یک کتابخانه دارد که کتابخانه اصلی دانشگاه است به اسم فایرستون که به نام کسی است که آن را اهدا کرد و ساخت. حدود هفت، هشت میلیون کتاب غیر مکرّر در دسترس است، به غیر از کتابهایی که بیرون در کانکسهایی است که اگر لازم بود، میشود سفارش داد تا بیاورند. استاد دکتر شفیعی روزهای زیادی را لای آن کتابها گذراندهاند.
کتابخانه باز بود. محقق میتواند برود داخل کتابخانه. میز هست و صندلی هست. اتاقکهایی هست.
هیچکس هیچ محدودیتی قائل نیست. برای امانت کتاب هم ۲۰۰ تا، ۳۰۰ تا کتاب میتوان امانت گرفت. سالی یک بار سرشماری میکنند و باید بروی کتاب را پس بدهی. یک بار در سال، دهم ماه می، کتابها را میشمرند. اگر کس دیگری هم لازم داشت، به شما ایمیل میدهند که تا هفته بعد کتاب را پس بدهی. اگر هم احیانا کتابی آنجا نبود، سیستم قرض بین کتابخانهها هست. سفارش میدهند در عرض دو، سه روز از هاروارد یا جاهای دیگر کتاب را میآورند با یک برچسب مخصوصی که امانت است و باید چند روزه ببینید و پس بدهید. کتابدارها هم همیشه هستند. بخش فارسی و عربی پرینستون، بهخصوص مجلاتش بینظیر است در بین دانشگاههای مختلف. مجلههای نایاب دوره مشروطه و دهه ۲۰ و ۳۰ خیلیهایشان آنجا هست و مجموعههایی هست که میشود استفاده کرد.
حتی در سالهای اخیر که ما فکر میکنیم همه چیز دیجیتال شده است و کتاب کاغذی دیگر لازم نیست، اینجا نمایندهای داشتند و دارند، ناشرانی داشتند، مثلا انتشارات صفیعلیشاه یا انتشارات دیگری کتابهای اورجینال و متن را که به دردشان میخورد، میخرد و مرتب میفرستد. کتابخانه کاملا روزآمد است و همه چیز آنجا هست و هر کتاب فارسی و عربی مهمی غیر از کتابها لاتین.
خود دانشگاه ساختمانی دارد به نام «مطالعات خاور نزدیک» که از آدمهایی که الان آنجا هستند، مایکل کوک است که کتاب «امر به معروف و نهی از منکر» را نوشته در اسلام، ترجمه شده که جایزه کتاب جهانی و کتاب سال جهان در ایران را گرفته است. آقای دکتر مدرسی طباطبایی هستند که اصلا روحانی است و از شاگردهای آقای مطهری بوده، آنجا فقه شیعه درس میدهند. و در کنارش هم آموزش زبان فارسی است در حد زبان.
یک دورههای قبل از انقلاب که استاد شفیعی دو بار آنجا حضور داشتند، زبان و ادبیات فارسی هم تدریس میشده است، اما الان در حد زبان است. دانشجوها زبان فارسی میخوانند برای اینکه بروند اسلامشناسی یا ایرانشناسی یا روابط خارجی یا هر رشتهای. این مزیت دانشگاه است. منتها در کنار دانشگاه بیرون شهر در واقع یک موسسهای هست به اسم «موسسه تحقیقات پیشرفته». این موسسه در ۱۹۳۰ تاسیس شده و چهار تا مدرسه دارد و چهار تا بخش دارد: تاریخ، ریاضی، طبیعی و علوم اجتماعی که من در بخش تاریخ بودم که مقام علمی نداشتم آنجا، ولی استاد شفیعی تنها محققی هستند از ایران که یک دوره در اسکول تاریخ آن موسسه به عنوان عضو هیئت علمی حضور داشتند. راجع به کرّامیه تحقیق میکردند و از کتابخانه پرینستون استفاده میکردند.
دکتر مصطفی موسوی از دانشگاه بیروت میگوید
جای خالی راحتالحلقوم!
من دو سال و اندی در دانشگاه لبنان مامور بودم به تدریس و آموزش زبان فارسی. لبنان اصلا مثل آمریکا نیست طبیعتا. یکی از کشورهای خاورمیانه است، ولی ویژگیهای فرهنگی خاصی دارد، به دلیل حضور تقریبا مساوی مسیحیان، اهل سنت و شیعیان. کشوری است با سه میلیون جمعیت و حدود یک میلیون مهمان دارند به قول خودشان. مهمانهایشان یک دستهشان دانشگاهیاند که ما در موردشان میخواهیم حرف بزنیم.
لبنان و دانشگاههای لبنان ویژگیای داشتند که کشورهای همجوارشان را خیلی توانستند جذب کنند. من خوم یادم است دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ در خیابان فلسطین تابلویی بود با نام کانون فارغالتحصیلان دانشگاه آمریکایی بیروت. دانشگاه آمریکایی بیروت بیش از ۱۵۰ سال قدمت دارد و معروفترین دانشگاهشان است.
بعد از دانشگاه آمریکایی بیروت که وابسته به دانشگاه نیویورک است، یک دانشگاه آمریکایی دیگر هم هست؛ دانشگاه آمریکایی لبنانALU. آن هم وابسته به دانشگاه نیویورک است با یک سابقه ۲۰ سال ۳۰ سال کمتر.
دانشگاه معروف دیگری که دارند، دانشگاه سندژوزف است که شعبهای است از دانشگاه لیون از فرانسه.
دانشگاههای خارجی متعددی دارند. دانشگاهی دارند به نام بَلَمَند، که در ترابلس شمال لبنان است که خیلی مشهور و معروف نیست. دانشگاهی دارند که شعبه اسکندریه مصر است به نام دانشگاه بیروت العربی.
دانشگاه آمریکایی لبنان که من در آنجا بودم، معروفترین، بزرگترین و شاملترین دانشگاهشان است. دانشگاه دولتی است. مجانی و رایگان است تحصیل در آن. دانشگاههای دیگر همه پولی بودند. تعدد و مرکزیت دانشگاههای مختلف لبنان نشان میدهد آنها خیلی به جذب دانشجوهای خارجی از کشورهای دیگر نگاه اقتصادی دارند. یک جور جذب اموال و سرمایه است برایشان.
یک نوع دانشگاه دیگر هم داریم در لبنان که مربوط به همین حوزههای علمی میشود. حوزههای علمی شیعی، سنی و مسیحیت. حوزههای مسیحیت معروفاند. دیرهایی هستند که توی کوهاند و ساختمانهای قدیمی بزرگی هم دارند که بسیار مهماند به جهت کتابخانههایی که دارند. کتابخانههایشان غالبا نسخههای خطی بسیاری دارد، حتی نسخههای خطی اسلامی، فارسی. مثلا ترجمههای قرآن در این دیرها پیدا میشود.
از ارتباط بین این حوزههای علمی با دانشگاههای جدید هم دانشگاههایی متولد شده است، مثلا دانشگاه کَسلیک است در بیروت شرقی که آموزش الهیات مسیحی دارند. و دانشگاهی به نام جامع تعلیمات اسلامی که امام موسی صدر بنا گذاشته و برای شیعه است. دانشگاه الامام اوزاعی را داریم که از زاهدان دوره اول است. همزمان با دوره اول مبارک و ابراهیم ادهم است و قبرش هم همانجا در بیروت است. اینها یک چیز بینابین هستند که دانشجو میگیرند و فارغالتحصیل دارند.
دانشگاههای لبنان قبل از جنگ داخلیشان، ۱۹۷۵، متمرکز بود و در بیروت بود. بعد به دلیل جنگ برای اینکه دانشجوها در مسیر از بین نروند و کشته نشوند، در قسمتهای مختلف پنج جای لبنان «فرع» به قول خودشان درست کردند. شعبههای مختلف دانشگاه درست کردند که مقداری با هم تفاوت داشت. مثلا یک جا ممکن بود دو تا رشته را نداشته باشد.
موسوی: یک نوع دانشگاه دیگر هم داریم در لبنان که مربوط به همین حوزههای علمی میشود. حوزههای علمی شیعی، سنی و مسیحیت. حوزههای مسیحیت معروفاند. دیرهایی هستند که توی کوهاند و ساختمانهای قدیمی بزرگی هم دارند که بسیار مهماند
ما اینجا ناراحت بودیم که کتابخانه را چرا ساعت پنج تعطیل میکنند، ولی آنجا در دانشگاه لبنان ساعت دو تعطیل میکردند. میخواهم چند تا از ویژگیهایی را که ما در دانشگاهمان نداریم و آنجا داشتند و برای دانشجوها و استادها باید مهم باشد، عرض کنم:
یکی اینکه سخنرانی ماهانه داشتند. یعنی در هر گروهی در طول ترم لااقل چهار سخنرانی برگزار میشد. خیلی جالب بود، کسی حضور و غیاب نمیکرد، اما همه دانشجوها میآمدند. اکثر استادها هم میآمدند. سخنران غالبا از جاهای دور دعوت میشد. ۴۵ دقیقه حرف میزد و ۴۵ دقیقه پرسش و پاسخ بود.
گروه ادبیات عربش در گروه کارشناسی پنج دانشجو داشت، ولی در دوره ارشد ۱۶ دانشجو داشت. گفتند کلاسهایشان زیر ۳۰ نفر تشکیل نمیشود و دانشگاه پولی است. باید هزینهها با درآمدشان بخواند. در کلاسهایشان من شرکت کردم. استاد اصلا درس نمیداد. فقط سوال میکرد که شما از هفته پیش تا الان چه کار کردهای و بعد راهنمایی میکرد، رفع اشکال میکرد و دانشجو در طول هفته آن کارها را میکرد و هفته بعد گزارش میداد. گفتوگویی که بین استاد و دانشجو اتفاق میافتاد، برای دانشجویان دیگر هم درس بود، چون آنها آن کتاب را نخوانده بودند و آنها آن تکلیف را نداشتند و تکلیف دیگری داشتند. این مقولهها بسیار برای من جالب و جذاب بود که از دانشگاهشان و از وقت و مکانشان در حد عالی استفاده میکنند. اینجا بهترین استاد کسی است که یک ساعت و نیم حرف بزند و یکریز علم و معلومات خود را در اختیار کسانی که راحتالحلقوم میخواهند، قرار دهد. اینکه میگویند همه نباید بروند دانشگاه، مسئله جدیای است. اما اینجا میگویند خاک ایران یکسر از دکتر پر است. یک نکتهای راجع به کتابخانهها عرض بکنم. یک دانشجوی هموطن داشتیم آنجا دکتری میخواند. این طفلک تابستانها میآمد تهران که از کتابخانه استفاده کند. دم در کتابخانه یه خرده این طرف و آن طرف را نگاه میکرد، میفهمیدند غریب است، جلویش را میگرفتند که کجا داری میری؟ و میگفتند نمیشود، باید معرفینامه داشته باشی.
او آن روز باید میرفت از وزارتخانه معرفینامه میگرفت و میآمد و میگفتند خب حالا میخوای کجا بری؟ و مثلا میگفت بخش مجلات و نسخ خطی. و کارمند کتابخانه میگفت: نه دیگه، با این معرفینامه یک جا بیشتر نمیتوانی بروی. اما کتابخانههای آنجا که پول هنگفتی برای عضویت در سال میگرفتند، شما روز اول که میرفتی، هیچی بهت نمیگفتند که نمیتوانی استفاده کنی، یا این کتاب را در اختیارت نمیگذاریم. و یک نکته بسیار مهم دیگر میخواهم عرض کنم، اینکه راجع به دفاع پایاننامههاست. در جلسه دفاعی در دانشگاه سندژوزف شرکت کردم، دفاع دکتری بود. باور نمیکنید من آخر جلسه متوجه شدم استاد راهنما چه کسی است. اصلا معلوم نبود. استاد راهنما یک گوشه نشسته بود توی زاویه. هیچ حرفی نمیزد، فقط سکوت میکرد.
رئیس جلسه داور بود که از بیرون آمده بود و تمام هویت علمی آن فرد، آن دانشجو و پایاننامهاش باید از طریق داورها تعیین میشد. اینجا ما این نظام را برعکس میبینیم. چهبسا آمده یک تشریفاتی برگزار کند و برود.
حداکثرنمره پایاننامه آنجا ۱۷ بود. بالای ۱۷ را میگفتند اصلا یعنی چی؟ نمره ۲۰ یعنی خداست و همه چیز بلد است. ولی این کار را نمیکردند. نمرهها بین ۱۴ و ۱۵ تا ۱۷ میچرخید و یک وقتهایی میشد که میخواستند بگویند این نمره ۱۷ خیلی خوب است و با همه فرق میکند. یک کار خیلی جالب میکردند و آن اینکه اجازه چاپ میدادند.
دکتر شفیعی کدکنی از خاطرات پرینستون میگوید
نان و شراب
من در پرینستون هم دیدم مثلا استادها و دانشجوها جمع میشوند و خیلی هم راحت قهوه میخورند و یک نفر هم که در یک زمینهای اوتوریته است، میآید صحبت میکند. اینطور رسمها را ما باید تاسیس کنیم در در دانشگاه. سه ماه تابستان که دانشگاه تعطیل است، در پرینستون کتابخانه از هفت صبح یا شش صبح تا ۱۲ باز است. در طول سال تحصیلی کتابخانه تعطیلی ندارد. یعنی من خودم سر شب میآمدم خانهمان، غذای سادهای میخوردم، برمیگشتم به کتابخانه، میدیدم همانجور جوانها دارند میآیند. ساعت سه بعد از نیمهشب که من میرفتم به خانهمان، باز میدیدم یک گروه جدیدی از دانشجوها وارد میشوند. ۹ ماه کتابخانه یک ثانیه تعطیلی نداشت. سه ماه تابستان از هفت صبح تا ۱۲ است. یک شب من یادم رفته بود یک… آمد گفت آقا تو اینجا چه کار میکنی؟ گفتم مگه چی شده؟ گفت آقا الان ۱۲ گذشته، اینجا تعطیل است، من داشتم در را میبستم. اینجور چیزهاشان برای ما خیلی آموزنده است.
شفیعی کدکنی: در پرینستون کتابخانه از هفت صبح یا شش صبح تا ۱۲ باز است. در طول سال تحصیلی کتابخانه تعطیلی ندارد. یعنی من خودم سر شب میآمدم خانهمان، غذای سادهای میخوردم، برمیگشتم به کتابخانه
این نکته هم که آقای دکتر موسوی گفتند، من از اینکه خودم در کلاسها تمام وقت حرف میزنم، راضی نیستم. ولی واقعش این است که کسی با من همکاری نمیکند در این کلاسها که من با بچهها سروکله بزنم. سهم استاد یک جور دیگری است. من خودم در کلاسهای یک استاد جامعهشناسی ادبیات در پرینستون شرکت میکردم. در طول یک ترم فکر میکنم پنج دقیقه تا ۱۰ دقیقه صحبت نکرد. بقیه فقط بچهها بودند که حرف میزدند و برای دوره دکتری بود. یادم هست همین کتابی را که شادروان محمد قاضی هم به فارسی ترجمه کردهاند، «نان و شراب»، مال اینیاتسیو سیلونه، متن انگلیسی همین کتاب اینیاتسیو سیلونه در حقیقت موضوع بحث ما بود که ما دانشجوها (البته من دانشجوی رسمی نبودم) راجع به کاراکترها و زمینههای مختلف این کتاب «نان و شراب» از منظر جامعهشناسی ادبیات بحث کردیم.
منبع چلچراغ ۷۵۰