درباره دانشجوهایی که همزمان با تحصیل، شاغل بودهاند
هستی عالیطبع
ترکیب «درس، کار، دانشگاه» برای خیلی از شماهایی که دارید این صفحه را میخوانید، آشناست. این روزها نمیشود دانشجو بود و حداقل برای یک بار عبارت «کار دانشجویی» را در اینترنت سرچ نکرد. اما فضای کار دانشجویی دهه ۷۰ با دهه ۹۰ همانقدر فرق دارد که دخل و خرج این دو نسل با هم متفاوت است! مثلا دانشجوی دهه ۷۰ و نیمه ۸۰ برای کار کردن در کنار درس خواندن باید پاسخگوی خاله و دایی و عمه و عمو میبود که هیچ، بلکه در مواردی رضایت کتبی بقال محل را هم میگرفت تا ثابت کند که درس خواندن و کار کردن منافاتی با هم ندارند، اما دانشجوی دهه ۹۰ اگر پشتش به جایی گرم نباشد، بدون کار دانشجویی نهتنها کمتجربه بار میآید، بلکه از نظر اقتصادی هم کفگیرش به کف دیگ میخورد و دیگر واویلا!
«دانشجوهای کار»؛ این اسم مناسب آدمهایی است که در این شماره کلاسور قرار است به آنها بپردازیم. در این شماره یادداشتهایی را میخوانیم از دانشجوهای امروز و دیروزی که در ایام دانشجوییشان یک پایشان در دانشگاه بوده و پای دیگر در محل کار، یا کسانی که درباره پشیمانی از کار نکردنهایشان در آن ایام برایمان نوشتهاند.
دربست؛ از مطهری تا بهشتی
مریم عربی، دانشجوی ورودی ۱۳۸۱
سخت است وقتی همه دوروبریهایت سرشان به درس و کتاب و جزوه و قرار کوه آخر هفته گرم است، تمام فکر و ذکر تو انتخاب واحد و هماهنگ کردن ساعت کلاسها با ساعت کارت باشد. این تقریبا وضعیت همه دانشجوهای کمسنوسال و شاغلی است که دوره دانشجوییشان در نیمه اول دهه ۸۰ گذشته. فکر کن با هزار بدبختی و استرس، دانشگاه سراسری قبول شوی و همان ترم اول بفهمی این چیزی نبوده که برای زندگیات میخواستی. من از دو سه سال آخرِ دوران دانشجویی فقط ناهارهای سرد هولهولکی توی اتوبوس یادم است و تاکسی دربست و ترافیک سنگین اتوبان مدرس، حد فاصل خیابان مطهری تا دانشگاه بهشتی! یک روزهایی میشد که ساعت کلاس و کار جور درنمیآمد و دو سه بار این مسیر را میرفتم و میآمدم. لحظهشماری میکردم که واحدها پاس شود و مدرک لعنتی را بگیرم و بروم دنبال کاری که دوستش دارم. هنوز بعد از این همه سال بعضی شبها خواب میبینم سه چهار واحد را پاس نکردهام و توی این سن و سال و با این همه کار و گرفتاری، دوباره باید برگردم دانشگاه.
کار کردن دانشجو در دهه ۸۰ مساوی بود با کش آمدن دوره کارشناسی و جدا افتادن از جمع دوستان و همکلاسیها و نگاه سرزنشآمیز استادها و پاس کردن لبمرزی واحدهای تخصصی. یک جورهایی اما خاص و شیرین هم بود. بین همکلاسیها احساس غرور میکردی از اینکه توی ۱۹، ۲۰ سالگی دستت توی جیب خودت است و رفتهای دنبال یک کارِ آخر و عاقبتدار دوستداشتنی. اسمت توی تیتراژ فلان برنامه تلویزیونی میآید و برای خودت کسی شدهای. انگار توی مسابقه دوی استقامت شرکت کردهای و اول شدهای و مدال طلا را انداختهاند گردنت. اما ۳۰ سالگی را که رد میکنی، به یک چیزهایی شک میکنی. دلت برای همه قرارهای کوه ازدسترفته و وقت تلف کردن بین کلاسها جلوی دانشکده تنگ میشود. برای سال اول دانشگاه و روزهایی که مثل بقیه همکلاسیها تنها دغدغهات جور کردن جزوه و نمره امتحان پایان ترم بود. حالا همهمان تقریبا یک جا ایستادهایم؛ شاید یکی دو قدم عقبتر یا جلوتر. مسابقهای در کار نیست. به کسی بابت سختیهایی که توی سنوسال کم به خودش داده، مدال نمیدهند. یک جایی توی زندگیات میایستی و به عقب نگاه میکنی و با خودت میگویی کار کردن در دوران دانشجویی خوب است، اما به سختیهایش نمیارزد.
تقدسگرایی به سبک درس خواندن
صفورا بیانی، دانشجوی ورودی ۱۳۸۵
از دوران دبیرستان تابستانها در کسبوکار خانوادگیمان که اتفاقا فقط توی همان تابستان بازار داشت، کار میکردم. درآمد خوبی هم داشتم و فکر میکنم جزو معدود انسانهایی باشم که پول توجیبیام را سالانه میگرفتم، یعنی مثلا اول مهر ۸۰۰ هزار تومان میگذاشتند کف دستم و میگفتند: «برو تا سال دیگه این وقتها نبینیمت.» که البته این روش بعد از یکی دو سال گرسنگی و قحطیزدگی در ماههای تیر و مرداد درسهای زیادی در زمینه مدیریت مالی به من آموخت. بگذریم، بعدها وقتی میخواستم در رشته خودم کار کنم، یک مشکل بزرگ داشتم؛ کار نبود. میتوانستم از روشهای دیگری که بلد بودم، پول دربیاورم، ولی چیزی که آن موقع میخواستم، پول نبود، بلکه یک کار مرتبط بود و رئیسی که حاضر باشد کارش را به یک فارغالتحصیل جوان بدهد.
خلاصه سالهای سختی را گذراندم تا کارهایی را که میخواستم، به من بسپارند. تمام کارهای آن چند سال را میتوانستم از دانشجویی شروع کرده باشم، اما نکرده بودم، چون همیشه یک تفکر در خانواده ما و در مدارسمان حاکم بود؛ درس خواندن امر مهم و مقدسی است که نباید در حاشیه کار کردن قرار بگیرد. راستش را بخواهید، اینطوری هم نبود که کار مرتبط توی بازار ریخته باشد و من با بیمیلی نه گفته باشم، ولی هیچوقت هم فکر نمیکردم بشود در کنار دانشجو بودن و درس خواندن کار کرد. تا جایی که یادم میآید، کسی از همکلاسیهایم هم کار نمیکرد. حتی در این چند سالی که شاغل بودم، هیچکدام از شرکتها دانشجو استخدام نمیکردند. اما در شرکتی که الان شاغلم، دو تا از همکارهایم دانشجو هستند و تا جایی که من میبینم، هیچ سختی خاصی تحمل نمیکنند. البته دلیلش تا جایی که من میبینم، این است که هم کارشان سبک است و هم درسشان را به هیچ عنوان جدی نمیگیرند. اینکه این دو نفر در آینده چقدر موفق میشوند، میتواند پاسخی باشد به این سوال که در موفقیتهای کاری، سواد مهمتر است یا تجربه.
از ازل تا ابد؛ رزومهسازی
حسین آشفته، دانشجوی ورودی ۱۳۹۵
از همان روز اول دانشجویی مشغول به کار شدم، اما جز تجربه و لذت زندگی و خستگی چیزی عایدم نشد. انگار که دانشجو را موجودی کمتوقع، بدون چشمداشت به جهان مادی تعریف کرده باشند. حال آنکه دانشجو ذاتا نیاز دارد به جوانی کردن، به تفریح و دیدن دنیا که هر کدام نیازمند چند ده دسته اسکناس سبزرنگ وجه رایج مملکت است. دوران دانشجویی من به ساختن رزومه گذشت. امروز مطمئن نیستم که آن رزومه به کارم میآید یا نه، زیرا هنوز هم که هنوز است، کارفرماها میخواهند برایشان کارآموزی کنم. چون صلاح من را میدانند و همکاری با آنها برای رزومهام خوب است. حالا هر چقدر بپرسم «برادر من! خواهر من! بنده ترم آخر دانشجوییام. آخه این چه کاریه که تا ابد دهر آموزشش قراره طول بکشه؟» پاسخی نمیگیرم. تازه همین کار را هم باید دو دستی بچسبم، زیرا دانشجویان کمسنوسالتر برای کسب تجربه و احتمالا جمعوجور کردن یک رزومه مناسب حاضر به انجام این کارند، آن هم با شور و اشتیاق وصفنشدنی مختص جوانی و علاقه وافر به یادگیری. اگر هم کار نکنم، باید در خانه به انتظار افسردگی بنشینم. نمیگویم که اصلا کار نیست، اما قبول کنید که کار مناسب کم است. به شکلی که برای هر فرصت شغلی باید با چند نیروی کار ارزانتر جوان و چند پیر باتجربه رقابت کنی. حالا در دوران پسادانشجویی احساس خطر میکنم. قرار است کمکم مزایای زندگی دانشجویی را از دست بدهم و برای ادامه مسیر قدمهای محکمتری بردارم. میترسم و صادقانه بگویم کمی تقصیر این شاخه و آن شاخه پریدنهایم در کار دانشجویی است. به هر رشتهای ناخنک زدم تا اندکی بیاموزم. ناراضی هم نیستم. لذتش را بردم، اما شک دارم اگر چهار سال به عقب برگردم، باز هم از همین راه میآیم یا نه.
زندگی دانشجویی؛ پارادوکس و دیگر هیچ
علی جودکی، دانشجوی ورودی ۹۷
من دانشجوی رشته حسابداری هستم و از بدو ورود به دانشگاه و حتی قبلتر از آن شروع به کار کردم. دلیلش هم بیشتر به مسائل مالی برمیگشت. من سابقه کار داشتم و همین مسیرم را آسانتر میکرد، اما باز هم مشکلات و سختیهای زیادی سر راهم بود. وقت خالیای که میتوانستم برای کار کردن اختصاص دهم، حدود هفت تا هشت ساعت بود و همین باعث میشد حقوق آخر ماهم نزدیک به ۵۰ درصد کم شود!
کلا کار کردن زیانده بود و تنها حاصلش کم شدن انرژی و تایم درسی من بود. طبیعتا از بیمه هم خبری نبود و هزینه رفتوآمدها نیز سرسامآور بود. با یک حساب سرانگشتی نتیجه میگرفتم که آخر ماه حدودا ۲۰۰ هزار تومان برایم باقی میماند، که آن هم یا خرج خورد و خوراک میشد، یا خرید کتاب.
زندگی دانشجویی خیلی وقتها شبیه پارادوکس میشود؛ گاهی اوقات هر چقدر بیشتر تلاش میکنی، بیشتر تحت فشار قرار میگیری. مثلا من هر روز حدود یک ساعت در رفتوآمد به محل کارم بودم و همزمان نصف روزم را بابت حضور در دانشگاه از دست میدادم.
نکته آزاردهنده بعدی در این میان مردم هستند. دید آنها به کسی که مدام در حال دویدن و از این تاکسی به آن تاکسی و از این ایستگاه به آن ایستگاه است، آنقدر طلبکارانه است که آدم فکر میکند که در بهترین حالت ممکن در حال ارتکاب جرم است!
بعد از پشت سر گذاشتن همه این فشارها تازه به مقصد آخر، یعنی «خانه» میرسی و آنجا هم مشکلات خودش را دارد، چه شد چه نشدهای خانواده، امتحانها و درس خواندنها و خیلی چیزهای دیگر.
در این یک سال، با وجود کرونا شرایط سختتر شد، چون هیچکس کارمند نیمهوقت نمیخواست، یا اگر میخواست، کارگر ۳۰۰ هزاری بود و این برای دانشجویی که باید به ازای هر ترم حدود دومیلیون شهریه پرداخت کند، فاجعه بود.
فعلا کار را کنار گذاشتم و با خیال بیخیالی به فکر کردن مشغول شدهام!