غزل محمدی
قبل از ورود به دانشگاه همیشه فکر میکردم وقتی وارد دانشگاه شوی، باید حتما متعلق به فرقه فکری خاص یا تشکلی که شیوه فکری و عقیدتیات با آن سنخیت دارد، باشی. بعدترها فهمیدم خیلی از دانشجوها تاریخ نمیدانند. خودم از همان دانشجوهای فجیع بودم که دوان دوان به دنبال شاخهای تشکلهای سیاسی راه میافتادم و از آنها میخواستم تا برایم از اهداف و انگیزههایشان بگویند و مرا با آن بخش از تاریخ که داغ جریان فکری آنها به پیشانیاش خورده است، آشنا کنند.
وقتی آنها با هم حرف میزدند، از وسط ماجرا و شخصیتها و اتفاقها شروع میکردند و به اصطلاحِ رمزی و بامزهای که فقط در جمع خودشان معنا داشت، میخندیدند، یا فلان قسمت از نقل قول فلان کس در فلان کتاب را مسخره میکردند. من هم الکی میخندیدم، که یعنی حسابی در جریان چیزهایی که میگویند، هستم. خندیدنشان به این معنا بود که اطلاع کافی و کامل از بستر ماجرا دارند و حالا جزئیاتی از آن میدانند و آن را به نقد و چالش میکشند، که نمودش روی چهره آنها خنده میشود.
همیشه میخواستم بدانم ماجرای این شهر و خیابانهایش از چه قرار است. همیشه دخترک کنج ماجراها بودم که ای بابا از فلان شخصیت بیمثال تاریخ و فلان اتفاق که در فلان میدان تهران، مهمترین اتفاق تاریخ معاصر را رقم زده است، بیاطلاع بودم.
روزی که روح خیابان را دیدم
آن روز بهخصوص از متروی امام خمینی که پیاده شدم، حالم شبیه همان روزهای طردشدگی روزهای اول دانشگاه بود. روزهای بیاطلاعی از هر جایی. روزهایی که هر چه بود، جدید بود، و این همه سردرگمی مرا منزویتر از همیشه میکرد. نه اینکه کسی مرا از جمعی طرد کرده باشد. هر چه حس غریبی بیشتری میکردم، بیشتر دست و بال خودم را جمع میکردم تا به گوشهای نگیرد و بیسروصدا آدمها را ترک میکردم. امتداد خیابان را گرفتم و به سمت در دو لنگه باغ ملی یا همان میدان مشق راه افتادم. در پیادهروی شهر خودم شبیه به بیگانهترین غریبهای بودم که وسط پیادهرویی در برلین گم شده است و زبان نمیداند. من روح خیابان را میدیدم؛ روحی که از زمان فتحعلی شاه قاجار در خیابان دمیده شده بود. روحی که جوان بود. روحی که آرزو داشت با گذر زمان پیر شود و بمیرد. اما آنطور محصور و سرگردان میان هویت ساختمانهایی که زیباییِ نهچندان دورشان تغییر کرده است، نماند.
درست مثل روح انسانی که در بدن کفشدوزکی تجلی کند و نتواند رفتارهای انسانی از خود بروز بدهد. روحی که بدنش را، روحی که وسیله ابرازش را گم کرده باشد…
گمان میکردم میدان مشق باید جای شلوغی باشد. بهویژه اینکه پنجشنبه عصر بود. تصورم میدان شلوغی بود که آدمها دوروبرش را پر کرده باشند. وقتی به در بزرگ و دولنگه آهنی که پر از رقص طرحها بود، رسیدم، زیباییاش فراتر از تصورم بود، اما آدمی ندیدم. شبیه به دروازه شهر بود. سردر باغ ملی یا همان میدان مشق که دورادورش روی آجرهای کوچک کرمرنگ با سنگهای لعابدار پرنقشونگار نقش شیر و فرشتههایی بودند که پرواز میکردند رو به خوشبختی بیانتها. از در تو رفتم و به یاد تمام مشقهای نانوشتهام افتادم. یک لحظه تصور کردم که در دوران پهلوی بچهها را دورتادور میدان جمع میکردهاند و از آنها میخواستهاند بنشینند و مشقهایشان را بنویسند. اما وجه تسمیه این میدان آنقدرها هم که دل من میخواست، مهربان و ساده نبود. این میدان در آغاز منطقهای نظامی بوده است که برای تمرینهای رزمی قشون شاهنشاهی احداث شده بود و نام میدان «مارش» بود که واژهای بود فرانسوی. اما سردر باغ بعدترها که طرح برپایی اولین باغ همگانی مطرح شد، قبل از جنگ جهانی دوم ساخته شد. برگشتم و از داخل دوباره به در نگاه کردم. دو بچه فرشته بالای در «انا فتحنا لک فتحا مبینا» را نگه داشته بودند، اما درهای فلزی سنگین بسته بودند. درها رو به تمام گذشته خود و رو به آدمهای جدیدی مثل من بسته بودند.
غریبگی در شهر
زمین میدان مشق سنگفرش بود. سمت راست ساختمان بزرگ و زیبایی بود که طرح سربازهای دوره ساسانی بر آن حک شده بود.
حس غریبی میکردم. این ساختمان شبیه ساختمانهایی نبودند که چشم من به دیدن آنها عادت داشت. چشم من ساختمانهای سیمانی بدقواره را دیده بود. چشم من به دیدن ساختمان زیبایی چون ساختمان وزارت امور خارجه عادت نداشت. من نبودهام. من ۲۰ سال از کل تاریخ ایران را زندگی کرده بودم. و این ساختمانها و رمزهای ندانسته و زیبایی که تنها مربوط به معماری آن نمیشد، مربوط به من نبود. مرا به خود نمیپذیرفت. من کودک ساختمانهای سیمانی بودم و برحسب اتفاق گذارم به خیابانی قدیمی افتاده بود و آهی از سر حسرت کشیده بودم که چرا حالا نداریم؟ چرا هر چه زیبایی است، متعلق به تاریخ و گذشته است؟ نکند این سیمانیهای امروز ساختمانهای زیبای فردا باشند؟
و این معاصر بودن همیشه انگار با خودش کولهای از کمارزشی و نادانی حمل میکند. من کودک نادان که حس میکردم به در و دیوار این وزارتخانهها و موزه عبرت و خیابان سی تیر چیزی بدهکارم، اما نمیدانستم چه؟ و دستهایم کوچک بودند. درختها بلند بودند و مرا نمیشناختند. درختهایی که یتیم نبودند، اما من هم آنها را تا آن روز و آن ساعت نمیشناختم. انگار این آشنایی باید خیلی قبلتر از اینها اتفاق میافتاد. اگر محوطه نیمکتی داشت، روی آن، زیر سایه ساختمان وزارتخانه مینشستم. اما نداشت. هر چه قدم میزدم، انگار از عمارت قزاقخانه دورتر میشدم. نزدیک شدم، زیر لب از روی معرفیای که شهرداری از تاریخ ساختمان جلوی درش نصب کرده بود، خواندم:
عمارت قزاقخانه سه دوره تحول عملکردی و کالبدی را از سر گذرانده است. دوره اول ساختمان اجاری قزاقخانه به عنوان پادگان نظامی است. دوره دوم افزودههای دوره پهلوی و تبدیل عمارت قزاقخانه به وزارت جنگ را در بر میگیرد و دوره سوم دربرگیرنده تملک عمارت نظامی توسط دانشگاه هنر از سال ۱۳۸۰ و تبدیل آن مجموعه تاریخی به عملکردی آموزشی و فرهنگی است.»
تغییر کاربریها به خندهام میانداخت. تغییر کاربری مکانهایی چون عمارت قزاقخانه و موزه عبرت هیچ جنبه آموزشیای نداشت. حداقل من که دلم نمیخواست از آنها چیزی یاد بگیرم. اصلا چه یاد بگیرم؟ و آیا من باید یاد بگیرم؟ بهتر بود اگر این تابلو جنبه آموزشی داشت، برعکسش کنند رو به خود عمارت، نه مردمی که مثل هزاران آدم دیگر میگذشتند و خوانده و ناخوانده زندگی معمولیتر از همیشه را در پیش میگرفتند. نه مردمی که فقط وقتی جنگ شروع میشد، مطلع میشدند که قرار است زندگی سخت شود… خیلی سخت شود…
دل دیدن موزه عبرت را نداشتم، درحالیکه آدرس ساختمانهای فعلی شبیه عبرت را که فعالتر از همیشه بودند، میدانستم. کمی جلوتر در شمال شرق میدان مشق ساختمان افسران بود و بعد هم گشنگی من… فکر کردم این دیدار کافی نبود برای آشتی با تاریخ. آشتی با تاریخی که اسمش تاریخ معاصر بود و عکس آدمهای نهچندان دورش را که مادربزرگ و پدربزرگم میشدند، دیده بودم. فکر کردم شاید تقصیر از من نیست. فکر کردم باید دنبال مقصر دیگری بگردم برای دیرآشنایی با چند سال قبلی که همه بزرگترها با حسرت به عکسهایش نگاه میکردند.
گرسنه بودم. به خیابان فردوسی که ضلع شرقی میدان بود، کاری نداشتم. از دکههای فلافل و ساندویچهای سی تیر زیاد شنیده بودم، پس به سمت شرق راه افتادم و به رولت کباب فکر کردم. چیزی جز زیبایی عمارت در ذهنم مرور نمیکردم، اما به خودم یادآوری کردم که اگر باز هم گذارم به این خیابان افتاد، دیگر گیجبازی درنیاورم و دلیل غم مبهمم بعد از ورود به این خیابان را بدانم.