غزل محمدی
دختر مقنعه به سر از میدان انقلاب که شروع میکند، با مجسمه مدوری روبهرو میشود که نقش برجستههای شهیدان راه وطن رویشان حک شده است. به سمت چهارراه ولیعصر شروع میکند به کتانی برداشتن. سمت راست خیابان پر است از کتابفروشیهایی که غالبشان کتابهای کمک درسی کنکور و کتابهای تستزنی موسسههای آموزشی پول به جیب زن جور و واجور را تبلیغ میکنند و توی پیادهرو پسرهای جوان یا مردهای مسنتر با کاغذ که رویش توضیحات مربوط مکتوب شده است، فریاد میزنند که چه در چنته دارند و بعضا میروند توی صورت رهگذرها. دختر مقنعهپوش با تیغ توی دستش خراشی روی ساعدش میاندازد.
بوی تند فاضلاب از جویهای سیاه پر از موش بیرون میزند. جویهایی که کنارشان پر از دستفروشهایی است که کتابهای به قول خودشان نایاب میفروشند. دخترک با تیغ خطی روی دستش میاندازد. راسته کتابفروشیها را که بگیریم و جلو برویم، با پاساژی به نام پاساژ فروزنده مواجه میشویم که پر از کتابفروشیها و مغازه لوازم تحریر و کافی نت است.
اما زیباترین وجه پاساژ فروزنده حضور کتابفروشی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در انتهای پاساژ است. فکر میکنم مهربانترین کتابهای تمام خیابان انقلاب در کتابفروشی کانون یکجا دور هم آمدهاند. کتابفروشی کتابهایی که هنوز برای دلگیریهای ساده و برگشتن به روزهای آفتابی نوجوانی سراغشان میروم. دیوار شیشهای کنار مغازه، یک کتابفروشی کانون دیگر به کتابفروشیهای پاساژ فروزنده اضافه کرده است.
بعد از پاساژ فروزنده یک کتابفروشی مهربان دیگر هم هست؛ کتابفروشی انتشارات دانشگاه تهران که آقایی ریشو و سبیلو معمولا زیر قفسه تا سقف رفته کتابها، پشت میز مینشیند و خوابش میبرد. اینکه میگویم مهربان، دلیل دارد. قیمتهای کتابهای این کتابفروشی طوری است که انگار صاحب آنجا رفیق گرمابه و گلستان پدر دانشجویانی است که برای خرید کتاب میآیند و حواسش به جیب دانشجوها هست.
دیوان قصاید ناصر خسرو به تصحیح مهدی محقق ۲۸۰۰ تومان، براهین العجم ۵۰۰ صفحهای ۳۶۰۰ تومان، حقایق الحدائق ۳۰۰۰ تومان و…
این است کتابفروشی انتشارات دانشگاهی که کتابفروشی پرنوری نیست و در شیشهای تنگ و کوچکش فریاد نمیکشد که چهها دارد و ندارد…
دخترک مقنعه به سر از کتابفروشی دانشگاه تهران یک کلیله و دمنه خریده است و زخم روی دستش بهتر شده است.
کمی جلوتر هر چقدر به در اصلی دانشگاه نزدیک میشود، کتابفروشی خوارزمی را میبیند. خوارزمی یکی از کتابفروشیهای محبوب دانشجوهای دانشگاه تهران است. آقای قدبلند چشمسبزی که همیشه انتهای مغازه ایستاده است، منتظر است اسم کتاب را بگویی. هنوز اسم کتاب کامل از دهانت بیرون نیامده، کتاب جلوی رویت حاضر است. جنس این کتابفروشی همیشه جور است و کم پیش میآید که کسی دست خالی بیرون بیاید.
دخترک مقنعهپوش همین راسته را ادامه میدهد و از خیابان فخر رازی میگذرد. در این راسته باز هم کتابفروشیهای زیادی واقع شده است که دخترک تند ردشان میکند تا برسد به کتابفروشی مولا. مولا سر و ظاهر شیکتر و تر و تمیزتری دارد. دیوارهای بیرونش آجرهای نارنجی دارد که دل چشم را میبرد. اما همیشه هر کتابی را در چنته ندارد. قیمت کتابهایش هم خوب است. نمیتوان خرده گرفت، اما نه برای دانشجو. مولا دو طبقه است و سرتاسر دیوارهایش پوشیده از کتاب است. دخترک هر بار به خود وعده میدهد که دیوان شاملو بخرد و این سومین سالی است که دانشجوی ادبیات است و شاملو را هنوز در کتابخانه میخواند. دخترک خراشی روی دستش میاندازد و چند قطره خون آستین مانتویش را تر میکند و از کتابفروشی بیرون میرود.
دخترک وقتی به سمت تئاتر شهر حرکت میکند، روی زمین پیادهرو به فاصله چند قدم یک بار نوشتههای برجستهای را روی زمین میبیند که روزهای پاییزی طول سال تحصیلی هم میدیدشان. روی یکی نوشته: هوا را از من بگیر، خندهات را نه، روی دیگری نوشته دوست ما را و همه نعمت فردوس… و روی دیگری نوشته: ببار ای بارون ببار…
به جز این نوشتههای فلزی، تکههایی از فرشهای پرنقش را زیر شیشههایی لابهلا آسفالت تعبیه کردهاند. سوزش زخم دست دختر کمتر میشود و لبخند میزند.
دخترک گرسنه است. اسم کافههای انقلاب را در سر میگذراند: کافه کامو، کیک استدیو، کافه سپیدگاه، کافه گودو، شیرینی فرانسه. او میداند برای خوردن یک غذای درست و حسابی مثل پاستای پر از پنیر پارمزان در صورتی که به خوردن نوشابه فکر نکند، باید ۲۵ هزار تومان پیاده شود.
دختر خطی روی ساعدش میاندازد، از درد پیشانیاش پر از چروک میشود و به قار و قور شکمش توجهی نمیکند.
کافههای پر از دانشجو
در طول سال تحصیلی دانشجوها بعد از مستقر شدن در خوابگاههای اطراف دانشگاه و شروع رسمی سال تحصیلی، ترجیح میدهند بعد خستگی طول روز با دوستها و همکلاسیهایشان به کافهای بروند و حرفی بزنند و ذهنشان را خلاص کنند از فکرهای دور و دراز. اصولا کافه جایگاهی برای گذران وقت رنج سنی دانشجوهاست. این یک قانون نانوشته است که در کافهها معمولا جوانترها رفتوآمد میکنند و این در حالی است که قیمتهای خوراکیهای کافهها هیچ تناسبی با جیبهای نسبتا خالی دانشجوها ندارد.
از بهترین کافههای خیابان انقلاب یکی شیرینی فرانسه است که در اصل شیرینیفروشی است و قدمتش به ۵۳ سال گذشته برمیگردد؛ یعنی سال ۱۳۴۴. کافه قنادی فرانسه تنها جایی است که با وجود کوله سنگین و خستگی روز حاضری سختی صندلی نداشتن را به جان بخری و پشت شیشهای که رو به خیابان انقلاب است، بایستی و چیزکیک و شیر گرم در زمستان بخوری.
رهگذرها هم به مشتریهای در حال خوردن نگاه میکنند و این موضوع دردناک میشود وقتی نگاهکنندهها همان کوچکهای فال به دستی باشند که از پایین مانتو و شلوار آدمها آویزان میشوند تا فالی بفروشند و اگر ازشان چیزی نخری، خوراکی هم قبول نمیکنند. بعد از خیابان وصال شیرازی کمی جلوتر یکی از بهترین کافههای خیابان انقلاب، یعنی کیک استدیو، وجود دارد که پر از انواع کاپکیکهای شکلاتی و وانیلی و انواع طعمهای چایهای ترش و شیرین است.
اما یک جای کار میلنگد اگر از قبل از میدان انقلاب و جمالزاده جنوبی و آش نیکوصفت یاد نکنیم. کاسه آش شله قلمکار و آش رشته و آش دوغ پنج هزار تومانی با نان بربری که فقط در روزهای سرد و بارانی بعد از دانشگاه به جان و دل میچسبد.
قبلترها این آشفروشی درضلع شمال شرقی میدان انقلاب بود که بعدها به خاطر طرح توسعه دانشگاه تهران به مکان فعلیاش انتقال پیدا کرد. این آشفروشی که تقریبا اکثر کسانی که انقلاب مسیر دائمیشان است، در آنجا آش خوردهاند، در سال ۱۳۵۲ تاسیس شده است.
همین خیابانهای فرعی، همین غروبهای غمگین
اما از فرزندان خلف خیابان انقلاب اگر بخواهم بگویم، خیابان شانزده آذر و قدس و وصال و دوازده فروردین و فخررازی و دانشگاه و ابوریحان را باید نام برد.
قدس و شانزده آذر و وصال هم کافههای پاتوقساز مخصوص خودشان را دارند، اما خلوتترند.
در خیابان وصال واحد خواهران کانون زبان ایران، روبهروی دانشکده جغرافیاست، که خیلی از دانشجوها برای زبان خواندن در آنجا ثبتنام میکنند. از انقلاب گفتن تمامی ندارد. درباره هر گوشهاش قصههای نهان و آشکار زیادی وجود دارد. قصههایی که سالهای سال باید کمی جلوتر روی صحنه سالنهای تئاتر شهر روی صحنه برود و صورتها را اشکین و لبخندین کند. شاید غمگینترین غروبها هم مخصوص همین خیابان باشد. مخصوص خاکستری آسمانش وقتی از در قدس خارج شدهای و به سمت انقلاب پایین آمدهای و روبهروی مدرسه «اتفاق» ایستادهای و مسیر بعدی برای خودت هم نامعلوم است. دست دخترک به فاصله دقیقهها زخم میشود و بهبود مییابد. دخترک انقلاب است. خیابان انقلابی زخمی که آخ نمیگوید و مثل هر خیابان دیگری در هر شهر دیگری شبهای زیباتری دارد.