«انتقام از همسری که میخواست متارکه کند»/فارس
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
هر بار بچه یکی از فامیل را بغل میکردم بغض میکرد برای همین از بغل کردن بچههای فامیل طفره میرفتم. اگر در خیابان راه میرفتیم و بچه بانمکی میدیدم رویم را برمیگرداندم مبادا سمیرا ببیند و دوباره بغض کند و فکر و خیال نداشتن بچه به سرش بزند. مدام اصرار داشت برویم دکتر. اما من زیر بار نمیرفتم. نه اینکه بترسم مشکلی از من باشد؛ ترسم از این بود که مشکل از سمیرا باشد. او را خوب میشناختم. اگر پزشک میگفت مشکلِ بچهدار نشدنِ ما از اوست، حتماً ترکم میکرد. چیزی که من از آن وحشت داشتم. نمیتوانستم حتی یک لحظه زندگی بدون او را تصور کنم. به خاطر یازده سال زندگی کردن با هم زیر یک سقف نبود؛ به او عادت نکرده بودم؛ او را دوست داشتم، ککمکهای روی صورتش، بینی کشیدهاش، لبهای باریک و صورتیاش، چشمهای آرام و چهره متینش. من او را میخواستم. بچه میخواستم چه کار؟
حتی بعد از یازده سال زندگی، حالا که سمیرا ۳۶ساله شدهبود و دیگر آن دختر جوان ۲۵ساله نبود، باز هم برایم شیرین و خواستنی بود. او را بیشتر از همه زنهای عالم میخواستم. سالهای اول زندگیمان سمیرا هم ذوقی برای بچه نداشت. سه چهار سال که گذشت زندگی برایش به بلوغ رسید؛ از همان زمان بود که کمکم زمزمه بچهدار شدن هم در خانه پیچید. اوایل بدم نمیآمد بچهدار شویم؛ دختری به زیبایی سمیرا، با همان ککمکها، با همان چهره آرام و متین. گاهی درباره دخترک ککمکی با هم حرف میزدیم، برایش اسم میگذاشتیم، او را به گردش و تفریح میبردیم، برایش لباس در سایزهای مختلف میخریدیم. وضع مالیام خوب بود؛ برایش یک اتاقِ ویژه هم آماده کردیم؛ دو سه سال گذشت اما خبری از دخترک ککمکیِ ما نشد. دخترک ککمکی نیامد و داغی بر دل ما شد، بچه ما نیامده، داغ بر دلمان گذاشته بود. شش هفت سال از عمر زندگی مشترکمان میگذشت. فکر میکردم سمیرا به این وضع عادت میکند. اما اشتباه میکردم هر روز بدتر میشد.
سمیرا عادت نمیکرد. میگفتم: «سمیرا دوستم داری؟» میگفت: «خیلی!» میگفتم: «پس تو رو خدا بس کن این قضیه رو! من بچه نمیخوام فقط تو رو میخوام.» اما این حرفها فایده نداشت. بعضی روزها به فکر دوا و درمان میافتاد، وقتی میدید التماسهایش فایده ندارد و من به دکتر نمیروم به جوشاندههای خاله اعظم پناه میبرد. من هم برای اینکه خیالش را راحت کنم جوشاندهها را تا تَه سَر میکشیدم.
وارد یازدهمین سال زندگی مشترکمان شده بودیم. شب سالگرد ازدواجمان بود. برایش همان انگشتری را خریده بودم که رویش چهار تا برلیان درخشان داشت. یک کیک هم خریده بودم با دو تا شمع به شکلِ یک کنار هم، یازدهساله میشدیم. قدم که به خانه گذاشتم نمیدانم چرا دلم شور افتاد. سمیرا خانه نبود. کیک را آماده کردم و منتظر ماندم تا بیاید. عقربههای ساعت لاکپشتوار پیش میرفتند تا هشت شبِ زمستان را نشان بدهند اما هنوز خبری از سمیرا نبود؛ داشتم نگران میشدم که صدای چرخیدن کلید در قفلِ در را شنیدم. به سرعت دو تا شمع کوچک را با فندکم روشن کردم و چراغها را خاموش. در که باز شد فریاد زدم: «سورپرایز». اما سمیرا هیچ واکنشی نشان نداد. چراغها را روشن کرد و آنوقت چشمانم به چشمهایش افتاد. قرمز شده بود، نه از سرما، از گریه. با همان چهره متین و آرام آمد پشت و میز و گفت: «فرشاد من میخوام جدا شیم» چند لحظه مبهوت ماندم. همانطور که نشسته بودم سمیرا از پشت میز بلند شد، به اتاق رفت؛ انگار داشت چیزهایی را جمع میکرد، تا به خودم آمدم، صدایش را شنیدم که به راننده تاکسی تلفنی آدرس خانه پدریاش را میداد. باورم نمیشد، به همین سادگی برای یازده سال زندگی مشترکمان تصمیم گرفته بود.
فردای آن روز بیکار ننشستم، حالا نوبت من بود که تصمیم بگیرم. رفتم در خانه پدریاش، زنگ در خانهشان را زدم و منتظر ایستادم تا دم در بیاید، اول مادرش آمد، اما با اصرار من بالاخره آمد دم در، به محض آمدنش مهلت ندادم؛ همانطور که خودش مهلت نداده بود و در پنج کلمه برای یازده سال زندگیمان تصمیم گرفته بود، پارچ اسید را که در دستانم بود خالی کردم روی صورتش. کمی از اسید روی دستانم ریخت، میسوخت اما چیزی حس نمیکرد؛ گویی ته دلم چیزی خنک شده بود. من سمیرا را دوست داشتم، هنوز هم دوستش دارم، نمیخواهم شاهد این باشم که با شخص دیگری زندگی کند؛ حالا خیالم راحت است که کسی جز من عاشق آن صورت ککمکی نخواهد شد.