شرمین نادری
همه عمر وقتی ناامیدم، وقتی آینده تونلی سیاه و دراز و بیانتهاست از چوبهای شکسته پکسته، آن هم روی دریایی تاریک و مواج، بدو بدو میروم سراغ کتابخانه و کتاب «کشتن مرغ مینا» را برمیدارم و یکنفس میخوانم؛ توی دستانداز کلمات شیرینش بالا و پایین میپرم و تن به دریاچه بانمک تابستانیاش میسپارم و از شرح ماجراجوییهای بچههای مستر فینچ و آن عشق دیوانهوارشان به فهمیدن رازهای پشت درهای بسته همسایه اینقدر کیف میکنم که بلند بلند میخندم و رنجهایم فراموش میشود چندی.
تابستان که تمام میشود هم البته پاییز رنجهای مستر فینچ دوستداشتنی است. وکیل دعاوی که وکالت مرد سیاهی را در بلبشوی نژادپرستیهای روزمره جنوب آمریکا، آن هم در سالهای خاکستری به عهده میگیرد و آن موجودیت عدل و انصاف را که تمام مدت عین مه از جلوی چشم آدم محو میشود، با ایستادگی و شرف دوستداشتنیاش حقیقی میکند .
دیگر اینجای داستان است که من شرشر اشک میریزم، اشک شوق و رهایی و امید و هرچیزی که اسمش را میشود گذاشت و خوب است و گاهی برای چشم و قلب سوخته آدمیزاد لازم میشود. اینجای داستان است که روح من دوباره پرپر میزند و کودکانه مثل همان دو بچه بازیگوش و بیقضاوت داستان یاد میگیرد همه چیز و همه کس را دوست داشته باشد و به بدترین آدمها هم احساس تازهای پیدا کند. آن هم درست وقتی در همهمه دادگاه مرد سیاه بیچاره، همه چیز بد و تاریک و پلید میشود و آدمهای احمق میآیند که چراغ امید آدمیزاد را به فوت تعصبات سفت بستهشان خاموش کنند. درست همینجاست که یاد میگیرم هربار که قضاوت کار من نیست، که هر جایی که باید قضاوت کرد، چشم دیگری باید پشت سر آدم باشد که هرکسی را از جلوی چشم خودش ببیند و اینکه بالاخره هر اشتباهی به گردش روزگار تصحیح میشود و همه میمیرند و همه از اتاقهای تاریک و دربسته ذهنشان بیرون میآیند و اگر هم نیایند، همانجا توی تاریکی به چاقوی بیمحبتی خودشان گرفتار میشوند و خفیفی و خواری را تجربه میکنند و والسلام.
خب بعد هم کیکهای خوشمزه دایه سیاهپوست بچههاست، تاب تابستانی، خندههای کودکانه، کلیساهای پر از آواز سیاهان و عینک مستر فینچ نازنین که پرتش میکند و بیکمکش سگهای هار را به یک نشانه میزند که خیالم را راحت کند و بگذارد یک ساعت هم که شده، درک شیرینی از زنده بودن داشته باشم؛ درک هیجان دیدن یادگاریهای بیارزش اما قیمتی یک پسربچه توی جعبه قایمشده زیر خروار خروار خاک سرد.
توی این روزها، این روزها که آدمها همدیگر را قضاوت میکنند، برای هم پیشبینی میکنند، یا نمیدانند که باید بخندند بیدلیل یا بیدلیل دلنگران باشند، من دوباره خواندن این کتاب را توصیه میکنم، یا حتی دیدن فیلم نازنینش را، برای اینکه تجربه دوست داشتن آدمها، ورای قضاوتها و ورای حرف و حدیث و بست و بندها، نباید که یک شبه تمام شود. باید تا ابد طول بکشد. به خدا…
شماره ۷۰۰