لوکیشن در خوزستان، پنجمین فصل قشنگ، هدی رشیدی
سهیلا عابدینی
عکسهای مجموعه: شایان حاجینجف
هدی رشیدی از سال ۱۳۸۰ فعالیت خیرخواهانه و انساندوستانهاش را شروع کرده و در سال ۱۳۹۲ برای اینکه راحتتر مجوز بگیرد، موسسهای تاسیس کرده است؛ یک موسسه فرهنگی و هنری زیر نظر وزارت ارشاد. کار موسسه فرهنگسازی در قالب برگزاری جشنواره، همایش و نمایشگاه و موارد اینچنینی است. اسم موسسه را گذاشتهاند: «پنجمین فصل قشنگ». معتقدند هر انسانی در زندگیاش چهار فصل دارد. آنها پنجمین فصل قشنگ را انتخاب کردند تا یک فصل جدید را در زندگی آدمها خلق کنند. کودکان و کسانی که در زندگیشان رنجی را تحمل میکنند؛ کودکان بیسرپرست یا بدپرست با رنج نداشتن خانواده، افراد سالمند با رنج دوری یا طرد شدن از خانواده، یا کودکان مبتلا به سرطان با تجربه و تحمل این بیماری سختی.
در «پنجمین فصل قشنگ»، گروه «همیاران بینام» شکل گرفته و در دو بخش جوانها و میانسالها فعالیت میکند. میانسالها در تامین بودجه به موسسه کمک میکنند، جوانترها هم استعداهای خودشان مثل تصویربرداری، عکاسی، کیکپزی و… را با مجموعه به اشتراک میگذارند. از سال ۸۰ که کار را شروع کردند، در ابتدا ویژه بچههای بیسرپرست و بدسرپرست بودند و البته بحث سالمندان را هم داشتند. هدی رشیدی مربی نقاشیشان بوده که در موسسه فعلی سمت مدیرعامل را دارد. او و خواهرش، شیما رشیدی، موسسه را تشکیل دادند. خواهر هم در سمت رئیس هیئت مدیره است. او مترجم است و در جلب مشارکت سازمانها و رویدادهای جهانی فعالیت میکند.
شیما رشیدی اولین زن آتشنشان استان خوزستان هم هست که به شکل مربیگری دارد کار میکند. او در موسسه به کودکان بیسرپرستی که توانایی خواندن و نوشتن نداشتند، به شکل عملی آموزشهای ایمنی و آتشنشانی را داده و همیاران آتشنشانهای کودک، بیش از ۱۰۰ کودک، را در استان خوزستان توانمند کرده.
هدی رشیدی هم مدیریت بازرگانی خوانده، علاقهمند به هنر است و نقاشی و عکاسی میکند. درنهایت این دو خواهر با کارنامه قوی، توانستند موسسه را ثبت کنند. از آبان ماه ۹۲ که مجوز موسسه را گرفتند، در سال ۹۴ اولین آرزو را برآورده کردند. از طرف این موسسه تا به الان ۴۹۹ کودک به آرزویشان رسیدهاند. گفتوگویی با هدی رشیدی و عملی کردن آرزوهای بچههای خوزستان داشتهایم.
- بفرمایید که اولین آرزو چه بود و چطور برآورده شد؟
اولین آرزو مال بشیر، یک پسر ۱۳ ساله، بود که دوست داشت یک شهر تمیز و قشنگ داشته باشد. مابهازای هر آرزویی که برآورده میکنیم، باید از ارگانهایی که مربوط به آن آرزوست، مجوز موقت بگیریم. در آرزوی اول ما باید از اداره راهنمایی و رانندگی مجوز میگرفتیم که یک بخشی از شهر را ببندیم. پایان هفته بود و ما هم یک مکان بسیار شلوغ و پرتردد را انتخاب کردیم؛ خیابان نادری در اهواز. این مجوز منحل شد. اداره راهنمایی و رانندگی فکر میکرد برای روز جمعه است، ولی برنامه برای پنجشنبه بود که خیلی هم شلوغ بود. اصلا امکانش نبود و ترافیک عظیمی به وجود میآورد. برای اینکه حریم محل مورد نظر ما شکسته نشود و بتوانیم اجرای آرزو را بهوقت و درست انجام دهیم، ناچار شدیم یک دیوار انسانی درست کنیم که اسمش شد «زنجیره انسانی محبت». خانمها و آقایان شانهبهشانه هم ایستادند و مانع از حضور انسانها و دیگر چیزهای مزاحم شدند.
- دیگر این دیوار انسانی را الان در همه آرزوها تشکیل میدهید؟
بله. این دیوار انسانی دائمی شد. حالا خیلیها داوطلب میشوند که در زنجیره انسانی بایستند و از لحظه ورود کودک به میدان آرزویش برایش تعظیم کنند. حالا این دیگر بسته به آن نوع آرزو دارد. اگر آن کودک خواسته باشد پلیس شود، به او سلام نظامی میدهند. بخواهد مثلا پرنسس یا ملکه یا هر چیزی شبیه این باشد، تعظیمهای مخصوص پرنسسها را میکنند. هر فردی که در این زنجیره محبت میایستد، یک فرم خاصی را باید به خودش بگیرد؛ فرم ایستادن و تعظیم کردن. - آدمها را برای این دیوار انسانی از کجا میآورید؟ فراخوان میدهید، ثبتنام دارید؟
ابتدا که کارمان را شروع کردیم، به صورت سینهبهسینه تبلیغات کردیم و همینطور نیروها را بیشتر کردیم. اولین آرزویمان را که عملی کردیم، که همین آرزوی بشیر بود، مردم تمایل پیدا کردند و میآیند. دیدند کار قشنگی است برای یک کودک مبتلا به سرطان که تمام موهای سروصورتش ریخته و کاملا واضح است که دردی را تحمل میکند. ما در آن زنجیره انسانی میایستیم و تعظیم میکنیم و اسم آن فرد را میآوریم و بهش میگوییم که دوستت داریم، قوی باش. قول بده که شکستش بدهی. همچین شعارهایی میدهیم. این سینهبهسینه گشتن و گفتن به فضای مجازی کشیده شد و در آنجا هم همه علاقهمند شدند. وقتی یک پستی را میگذاریم، یا استوری میکنیم، عکسها و پوستر درباره آن آرزو نشر عمومی میشود و به نوعی مردم شهر دعوت میشوند به آن میدان آرزو. - بودجه این کارها از کجا تامین میشود؟
تماما کمکهای مردمی است. ما هیچ ارگانی را برای کمک مالی دعوت نمیکنیم. ما از امکانات ارگانها استفاده میکنیم. به فرض یک آرزو داریم که بچه دوست دارد پلیس بشود، نیروی نظامی با ادوات و با نفراتش میآید و امکاناتش را در اختیار ما میگذارد. در بخشهای مالی ریال به ریالش از کمکهای مردمی بوده. به خدا باورتان نمیشود. حتی من ورودی هزار تومن داشتم. یعنی مشخص است آن فرد، آن مبلغی را که داشته، با ما تقسیم کرده. این هزارها برای ما جمع میشود و به میلیون میرسد و آرزویی برآورده میشود.
خانم رشیدی درباره فضای مجازی و اینکه ممکن است در جهت مثبت باعث رشد و جذب نیرو و دنبالکننده برای کارشان باشد، یا اینکه پیغامهای منفی سبب اختلال و مانع کارشان شود، میگوید خیلیها برای آنها کامنت گذاشتند که مثلا مشخص است بچه با اینکه آرزویش برآورده شده، ولی خوشش نیامده، این بچه غصه دارد… گروه آنها معتقدند خیلیها، خیلی چیزها را نمیدانند و نظرات غیرکارشناسی میدهند که این باعث میشود انرژیشان گرفته شود. هدی رشیدی به همیاران توصیه کرده در فضای مجازی و زیر پستها و کامنتها بحث نکنند، چون معاملهشان با خداست، نه با آدمها. پس اصلا نباید برایشان فرقی بکند که اینها چه میگویند. اینها نمیدانند، اینها ندیدند. او تعریف میکند بشیر یک هفته به پایان زندگیاش مانده بود که از لحظه ورودش به میدان آرزویش، آن یک هفته تبدیل شد به چند سال. از سال ۹۴ تا الان که بشیر زنده است و سرطانش را شکست داده. جزو افرادی بوده که باید زودتر به آرزویش میرساندند، مبادا تمام کند. ولی چه اتفاقی درون این کودک افتاده…! آنها چنین چیزهایی را تجربه کردند. میگوید دلیلی هم نمیبینند که توضیح بدهند که کودک به چشم بیاید در جامعه و بار منفی به سمتش جذب شود. ترجیحشان این است که چیزی نگویند. اگر خیلی لازم شد یک جایی، در موردش صحبت میکنند.
- بچهها را چطور شناسایی میکنید؟
کودکان مبتلا به سرطان ما از چند استان پیرامون استان خوزستان به بیمارستان شهید بقایی۲ میآیند. بیمارستان تخصصی کودکان است. در آنجا یک اتاق بازی هست که بچهها همیشه میآیند و بازی میکنند. در آن اتاق بازی چند خاله حضور دارند. خالههایی که نقاشی به بچهها یاد میدهند، کاردستی با بچهها کار میکنند. آن اتاق مربوط به محک است. من از یکی خالههای آنجا خواهش کردم نقش «خاله آرزو»های ما را بازی کند. خانم بسیار زیباروی و مهربانی است به اسم پریسا نوذری. خودشان هم یک فرزند دارند. ایشان میشوند رابط بین بچههای بیمارستان و موسسه ما. آرزوها از روی نقاشی بچهها شناسایی میشوند. روی نقاشی اسم و فامیل کودک و آرزوی او نوشته شده. خانم نوذری این نقاشی را به من تحویل میدهد، یا عکسش را میفرستد. یک لیست مثلا ۱۰ تایی، لیست ۲۰ تایی یا بیشتر به دستم میرسد. ما برنامهریزی میکنیم. الان که کرونا آمده، ایشان نمیتواند آنجا باشد. به خاطر شرایط کودکان ممنوع است. ما یکی از بچهها به اسم زهرا صالحی را که خودش هم بیمار است، گذاشتیم دستیار خاله آرزوها. زهرا از بچههای تو بیمارستان درباره اینکه آرزوشان چه هست، میپرسد و ویدیو میگیرد و برای من میفرستد و آرزوها برآورده میشوند. - خانوادهها چه برخوردی دارند وقتی آرزوهای بچهها برآورده میشود؟
باورتان نمیشود یکوقتهایی پیش میآید اصلا کودک با خانوادهاش در مورد آرزویش صحبت نکرده. اینقدر حجم عظیم درد را دارد و اینقدر خانواده درگیر دوا و درمان و درد کودکشان هستند که گاهی فراموش میکنند کودکشان چه چیزی را دوست دارد. هزینه بالای درمان هم خانوادهها را درگیر کرده. کودک پیش خاله آرزوها احساس آرامش دارد که درباره آرزویش حرف میزند. جدیدا هم اینطوری شده که از همدیگر هم میشنوند که وقتی به آرزویت میرسی، چه حسوحالی دارد، به همدیگر از آرزوهاشان میگویند. یاد گرفتند چطوری آرزو کنند و چه آرزوهایی داشته باشند. خب هر انسانی مجموعهای از آرزوها را با خودش دارد. اینطور نیست که یک آرزو داشته باشد، ولی ما فقط یک آرزوی کودک را برآورده میکنیم.
مثلا این آخرین آرزویی که برآورده کردیم، دختری بود که دوست داشت ملکه باشد. خودش خیلی قشنگ بود و چهره نازی داشت. اسمش زینب بود. گفت من دوست دارم ملکه شوم و یک صندوق گنج داشته باشم. پدرش میگفت اصلا باورم نمیشود، چرا یک همچین آرزویی کرده. اگر میدانستم خودم برایش برآورده میکردم. خانوادهها خیلی بغض میکنند از آرزوی بچههایشان. خب، این میزان انرژی که به بچهها وارد میشود، تا چند روز همراهشان است. قولهایی تا بعدها به ما میدهند. ما هم همراهیهایی با بچهها و خانوادهها داریم بعد از رسیدن به آرزویشان. گروهی برایشان تشکیل میدهیم و هر جا کم بیاورند، اینها را شارژ میکنیم که تو قوی هستی، تو میتوانی، تو قهرمانی، تو الگو هستی برای ما،… بچه ناچار به مبارزه با بیماری میشود. - هماهنگی با خانواده چطور انجام میشود. مثلا به خانواده زینب گفتید ما فردا هماهنگ کردیم که زینب ملکه بشود و ببریمش قلعه شوش؟
معمولا بهشان نمیگوییم. به این شکل اتفاق میافتد که خاله آرزوها تماس میگیرد و میگوید لطفا فردا را خالی کنید. به یک جشن دعوتید. فقط دخترتان، پسرتان، لباس مناسب جشن را بپوشد. مثلا اگر لازم است، کفش پاشنهدار بپوشد، میگوید یک کفش مناسب مجلسی بپوشد. آنها هم میپرسند چه جشنی است و چطوری است؟ میگوییم به فلان آدرس بیایید. یعنی خانواده هم نمیداند. قبل از کرونا ما یک گروه اسکورت داشتیم. یک ماشین مدل بالا، آخرین مدلهایی که در شهر هستند، چون ما عزیزانی را داریم که ماشینهای مدل بالا دارند و با ما در گروه مشارکت میکنند. آقای محمد سلامتنیا که با ماشینشان میآیند. مخصوصا این ماشینهایی که سقفشان بلند میشود و بچهها دوست دارند. الان متاسفانه این بخش حذف شده. به خانواده میگوییم که اگر خودتان خودرو دارید، با آن بیایید که آلودگی به کودک منتقل نشود. اگر نداشتند، ما هزینه ایاب و ذهابشان را میدهیم با ماشینی که خودشان انتخاب میکنند. خب قبلا تشریفات خاصی بود و فرش قرمز پهن میشد و اینها. کودک و خانواده به میدان آرزو میآیند و یکهو متعجب میمانند. کودکان مثل آدم بزرگها نیستند که واکنش خاصی نشان بدهند و ذوقزده بشوند که شما متوجه بشوید دارد لذت میبرد. اینقدر شوکه میشوند که در سکوت میروند. ما بازتابش را بعدا از خانواده میشنویم. بعد از اجرا، کودک درگیر آرزو میشود و لحظه به لحظه اجرا شدن آرزویش را برای خانوادهاش تعریف میکند. درحالیکه خانوادهاش آنجا حضور داشتند و دیدند.
خانم رشیدی تعریف میکند: «یک موردی داشتیم که کودک دلش میخواست تکتیرانداز باشد. در کل مدت عمرش، هشت سال زندگی کرد. مامانش برای من تعریف میکرد که این بچه خیلی ساکت است، طوری که اصلا بعضی وقتها بعید میدانم این بچه زبان داشته باشد. فقط وقتی درد دارد، حرف میزند، آن هم ناله میکند بیشتر. این بچه یک روز مرا دید و گفت من شنیدم تو آرزو برآورده میکنی؟ گفتم نه، من نیستم. یک خاله دیگه است. گفت نه خاله، آفرین، من دوست دارم تکتیرانداز بشم. این بچه با من حرف زد. به مامانش گفتم پسرت دوست دارد تکتیرانداز بشود، اشکال ندارد ما او را به آرزویش برسانیم؟ مادر گفت واقعا حرف زد؟ این حرف را زد؟ از روز اجرای آرزویش تا ۱۰ روز بعدش که از دنیا رفت، هر روز از صبح تا شب برای باباش آن لحظهای را که روی پشتبام ساختمان در میدان آرزویش بوده و تیراندازی میکرده برای دشمنها، مدام تعریف میکرده. آرزوی بچهها در جاده ساحلی کیانپارس و پارک ۴۲ هکتاری اجرا شد. این خیلی برای ما قشنگ بود. چون ما هیچ عکسالعملی از بچه ندیدیم. من حتی شک کرده بودم که اصلا این را دوست داشت؟ فقط آنجا ایستاده بود و ساکت ما را نگاه میکرد.»
- درباره هماهنگی با نهادها بگویید. مثلا همین آخرین کار، آرزوی ملکه زینب، هماهنگی با میراث فرهنگی و اینها به این آسانی نیست.
بله، درست است. البته تو این مورد اذیتمان کردند. ما همیشه یک مکاتبه داریم با مثلا آستان قدس، نیروی انتظامی، سازمان هواپیمایی و کلا هر آنچه مربوط به آرزوی ما باشد. یک نامه میزنیم که متن نامه ثابت است و چیزی که تغییر میکند، مشخصات آن است. اینکه نوبت این آرزو است، نام کودک، تاریخ اجرای آرزو، مکان اجرای آرزو، سن کودک و آرزو. این متن دیگر شناختهشده است. ما با مدیر کل میراث فرهنگی این مکاتبه را انجام دادیم و موافقت شد. کودک آرزو دارد برود و در یک مکانی قرار بگیرد که گنج داشته باشد. خب گنج باید باستانی باشد. آن زمان هم که خودرو نبوده، اسب و شتر بوده. لباسهای این برنامه را بچههای تعزیهدار اصفهان، آقای محمدی، برای من فرستادند. لباسهای لوکس و جنس مخملی. بچههای تیم این لباسها را پوشیدند، ما اسب و شتر را هم هماهنگ کرده بودیم. یک مکاتبه مشابه همان مکاتبه را هم با مسئول قلعه شوش- فکر کنم عنوانشان رئیس پایگاه شوش باشد- انجام داده بودیم. حالا ایشان شاکی شده بودند که چرا مستقیم با خود من ارتباط برقرار نکردید. کودک قرار بود دیرتر از ما برسد. وقتی که ما رسیدیم، ایشان بهشدت مخالف کردند و کنسل کردند برنامه را که چرا اسب و شتر آوردید، اسب و شتر نماد عربی است. این اصلا به ذهن ما خطور هم نکرده بود. بههرحال مانع کار شدند. ما از این بخش به آن بخش رفتیم، از این اتاق به آن اتاق. ما را بیرون کردند و توهین و دعوا که نمیشود. ما هزینه داده بودیم برای شترها و اسبها که کنسل شد. خدا را شکر کودک ما صلحطلب بود، گفت شمشیرها را بندازید، اسبها و شترها را آزاد کنید، خودم میخواهم پیاده وارد قلعه شوم. خیلی ارتباط خوبی برقرار کرد. واقعا ملکه واقعی بود. خوشبختانه کودک به آرزویش رسید و اصلا نفهمید چه اتفاقاتی افتاده. - در طول این همه برنامه، احتمالا هماهنگیهای راحت و سخت خیلی داشتید؟
ببینید، اوایل کار هماهنگی برای ما خیلی سخت بود. ما و کارمان شناختهشده نبودیم. بعد از آرزویی که مربوط به عباس بود و دوست داشت پلیس باشد و ما این آرزو را با کمک نیروی انتظامی بستیم، دیگر تمام ارگانها در استان خوزستان اعلام کردند که ما با شما همکاری میکنیم. با هر آنچه توانایی ما باشد، کنار شما هستیم. بعضی وقتها مثلا ما برای اجرای برنامه، سالن آمفیتئاتر میخواستیم. در اختیارمان میگذاشتند، یا مکانهای مختلف نیاز داشتیم، مثلا از هتلهای آنها استفاده میکردیم. البته در سطح کشوری خیلی کمتر دیده شدیم. مواردی هم بوده که برای ما تمام و کمال گذاشتند. یکی از آرزوهایمان مربوط به امداد هوایی کشور بود. میدانید که ممنوع است هلیکوپتر بیاید و بنشیند وسط شهر. ما در کیانپارس میخواستیم که هلیکوپتر بنشیند. خوزستان گفت محال ممکن است، چنین مجوزی را نمیدهند. گفتم خب مرجعش کجاست، از مرجعش میگیرم. ۴۸ ساعت همینطور مرتب یک ساعت به یک ساعت زنگ میزدم که چه شد؟ مجوز را به ما میدهید یا نه؟ آخرش گفتند ما این قول را میدهیم. واقعا هم همکاری شد. - این هلیکوپتر برای چه آرزویی بود؟
پنج تا بچه داشتیم که میخواستند پزشک شوند. در بیمارستان اجرا کردن آرزو خیلی تکراری است. بچه تمام عمرش را دارد در بیمارستان میگذراند. با پسرهای گروه یک اتاق فکری داریم که آنجا این پیشنهاد شد. برای آرزوهای دخترانه، خودمان دخترها مینشینیم و فکر میکنیم که چه کار کنیم. به آرزوهای پسربچهها که میرسیم، در اتاق فکر میگویم شما جای کودک بودید، دوست داشتید چه اتفاقی بیفتد. پسرها گفتند بیمارستان صحرایی بزن، تصادف اجرا کنیم، مصدوم بیاورید، بعد بگویید ما در بیمارستان صحرایی امکانات نداریم، با هلیکوپتر بچهها را بلند کنید. نیم ساعت قبل از اجرای آرزو یک پزشک رفته بود کنارشان و با کودکان ارتباط برقرار کرده بود. قرار بود بر طبق آرزوهایشان بگوید که کدامیک نقش پزشک را دارد و کدام نقش پرستار. لحظه ورودشان به میدان آرزویشان من همیشه میروم و میگویم که میدانید برای چه اینجایید؟ آن روز، این پنج تا بچه با همدیگر برگشتند و یکصدا جواب دادند. یکیشان هیجانزده گفت من دکترشان هستم، پنج ساله بود. من خیلی ذوق کردم و خودم را کشیدم کنار و گفتم وایستید در میدان آرزویتان و لذتش را ببرید. هلیکوپتر آمد و نشست. فوقالعاده بود آن آرزو. تجربه خیلی خاصی بود.
ما چند تا آرزو داشتیم که بچهها دوست داشتند خلبان شوند. یکیشان را در کرج اجرا کردیم. از این هواپیماهای تک نفره که خودشان میرانند، خود کودک این کار را کرد. البته کنارشان یک خلبان بود که آموزششان بدهد. - تعداد تقریبی بچههایی که بیماری را شکست دادند، چقدر است؟
خیلی کماند. ببینید، از زمانی که کودک ختم درمان شود، باید پنج تا هفت سال بگذرد تا ما بگوییم این کودک بیماری را شکست داده. ما از موقعی که کار را شروع کردیم، زیر ۱۰ نفر هستند که سرطان را کامل شکست دادهاند. انگشتشمارند، ولی بودند. بچههایی بودند که ختم درمان شدند و یک سال، دو سال بعدش بیماریشان برگشته و بلافاصله فوت کردند. خب کار ما امید دادن است دیگر.
حرف آخر هدی رشیدی از پنجمین فصل قشنگ این است: «یک خواهشی از مردم دارم. نمیدانم چند نفر این گزارش و مصاحبه را میخوانند، ولی دلم میخواهد آنهایی که میخوانند و علاقه دارند به مشارکت، برای کار عاشقانه و با پای دل بیایند. خیّری داریم که میآید در دل کار و عاشقانه هم میآید، ولی منت میگذارد. مثلا دارد یک موردی را هماهنگ میکند، درعینحال میگوید من کوپنهایم را سوزاندم. خب یعنی چه؟ آدم یا عاشق است، یا نیست دیگر. اگر عاشقی، خب چرا منت میگذاری. اگر نیستی، خب برو، چرا انرژی ما را میگیری. کسی که با پای دل میآید، بدون منت است، بدون انتظار بازگشت است. عاشقانه و لذتبخش کارش را میکند و نشرش میدهد. کمک میکند افراد دیگری با پای دلشان بیایند و انرژی ما را نگیرند. من و ما هم یک ظرفیتی داریم.»