دلنوشته ای برای ۱۵ سالگی چلچراغ
فریدون عموزاده خلیلی
نشسته ام ساختمان هایی را که در این ۱۵ سال جابه جا شده ایم،روی کاغذ کشیده ام. برای هر ساختمان یک دایره قرمز که با خط های سبز پررنگ به هم وصلشان کرده ام. ۱۵ سال، ۱۵ ساختمان، ۱۵ دایره قرمز پررنگ، و رنگ های سبز پررنگی که مثل پیچک ها نقشه فرضی خیابان های تهران را پوشانده اند…
کاغذ را عقب تر م یبرم، خیلی عقب تر، با دست کشیدهام بدون خمیدگی آرنج. چشم هایم را کوچک میکنم تا شاید در این خط های سبز پررنگ پیچاپیچ چیزی پیدا کنم، اشاره ای، استعاره ای، نشانه ای؛ آنچنان که فا لگیر کارکشت های به قهوه ماسیده در ته فنجان نگاه می کند تا نشان های پیدا کند برای روایت تقدیر و پیشانی نوشتی که به تصادف شبیه آرزوهای ماست، یا ترس هایمان، یا از خودگریختن هایمان…
« – دو تا تخم مرغ م یبینم این جا… نه تخم مرغ نیست، شبیه چشمه، دو تا چشم افتاده رو زندگیتون…
اینجا هم یه دختر هست با لباس سفید… ایشالا دخترتو عروس می کنی اگه دختر داری… وگرنه پسرتو زن می دی اگه پسر داری… »
نه، این شبیه هیچ دختری نیست که لباس سفید پوشیده باشد… بیشتر شبیه یک اسب است این تصویر، یک اسب سفید با یال های آویخته بلند، یا شاید یک گوزن با شاخ های گرهخورده درهم… اما شبیه هیچ پرنده ای نیست که منقار بلندی داشته باشد و دُمی کوتاه… حتی می تواند شبیه خرس بزرگی باشد که دمش را کمی کج کرده است، شبیه دُب اکبر.
***
اگر عمر یک اسب که آن قدر نجیب است، ۲۰ سال باشد و عمر گوزن های رهایی که همیشه همراه سفر میکنند ۳۰ سال، و عمر خر سهای بزرگ قهوه ای ۵۰ سال و عمر طوطی ها که مدام یک حرف را تکرار م یکنند ۱۰۰ سال… حالا ما باید خوشحال باشیم که چلچراغ جشن ۱۵ سالگی اش را میگیرد، بدون آن که مدام یک حرف را تکرار کرده باشد… یا نه؟
***
نه، با نگاه کردن به این تصویر، به این دایر ههای قرمز، این خطهای پیچاپیچ پررنگ سبز… حتی اگر هزار سال طولبکشد، به هیچ نشانه ای نمی رسم… باید بلند شوم و این مسیر سبزرنگ را قدم به قدم جلو بروم، حتی شده دودها، د یاکسید کربنها و منواکسید کربن ها را نفس بکشم، شاید…
در غروب روز تعطیلی که از قضا جمعه نیست، که نباید غمگین باشد، که هوا نباید گرفته باشد، که باد سرد خوبی دودهای شهر را با خود برده باشد، که کاپشنم را پوشیده باشم، که کلاهم را که هیچوقت سرم نمی گذارم، روی سرم کشیده باشم، که با شال خاکستری پررنگم که روزهاست از کمد درش نیاورده ام، صورت و دماغم را پوشانده باشم، که هیچ کس هیچ کس حتی اگر آشنا باشد، نتواند مرا بشناسد… راه بیفتم سمت خیابان سمیه، نرسیده به ویلا در روزی از روزهای دی ماه ۱۵ سال قبل…
۱۵ نفر نبودیم، چهار نفر هم نبودیم، باید بین ۸ تا ۱۰ نفر بوده باشیم که در آن آپارتمان کوچک، که شبیه هیچ دفتر
هیچ نشریه ای نبود، و پنجره هایش آینهای سبز بود، یا که اصلا نه، پنجره ای به بیرون نداشت، فقط چهارچوب درهایش سبز بود و کاغذ دیواری سبز کمرنگی داشت… نشستیم و طرحنشریهای را ریختیم که اسمش چلچراغ بود و این اولین تیم تحریریهاش بود…
***
در خیابان ویلا بالا میروم، پایین میآیم، دوباره بالا میروم، دوباره پایین. هزار بار، هزار هزار بار… سوز هوا بیشتر شده است، غروب سردتر، تاریکتر و حتی غمگینتر… باز بالا، باز پایین… سمیه، کوچه ششم، کوچه خسرو، کوچه چهارم… دو دختر جوان، مچالهشده در کاپشنهایشان که هر دو مشکی است، از بالا میآیند، بیدلیل خیال میکنم باید مخاطب چلچراغ باشند، خیالم با یقین ملایمی درآمیخته. در خیال میخواهم بپرسم ازشان که چلچراغیاند؟… که سه پسر نوجوان که از پایین آمدهاند، خیالم را پاره میکنند… شوخ و شنگ و رها… به دخترها چیزی میگویند… شاید هم چیزی نمیگویند،دخترها اما به خودشان میگیرند، برمیگردند چیزی بگویند، پسرها دور شدهاند… و من چرا به کوچه سام رسیدهام؟…تیم چلچراغ اینجاست؟
***
تیم؟ تیم چلچراغ؟
لسترسیتی حتما بهترین تیم تاریخ نیست، پرافتخارترین تیم انگلستان هم نیست، لسترسیتی ستارهای نداشت، رانیری را هم کسی نمیشناخت… لسترسیتی اما تیم محبوب من است…
تیم محبوب من؟… سال ۵۳ – ۵۲ . من باید ۱۵ – ۱۴ ساله بوده باشم، همین سن و سال امروز چلچراغ را داشتم، عاشقفوتبال، عاشق اینکه با بچههای تیممان توی زمینهای خاکی تا شب بدویم، اینکه یک فرسخ پیاده برویم تا تازه به زمین راهآهنمان برسیم که آن طرف ریل بود و باید از زیر سیم خاردارها میخزیدیم، تا همیشه پشت لباسمان نخکش یا سوراخ شده باشد و پشتمان زخم سیم خاردار را داشته باشد، نشانه فرارمان از دست پلیس راهآهن وقتی که از حریم راهآهن خارج میشدیم! نشانه عشقمان به فوتبال که تمامی نداشت، به تیممان که انگار بزرگترین تیم تاریخ بود، بیستاره، بیزمین، بیپیراهن آبرومند شمارهداری که آرزویمان بود، با توپ چلتی های که هزار بار وصله پینه شده بود، اما باز خوب دوام ک داشت، خوب شوت میشد، خوب گل میشد، خوب عشقمان را جواب میداد… تا وقتی در لیگ شهرمان وارد شدیم، همه به ما بخندند، مضحکه شویم، حتی مضحکه هیئت فوتبال شهر،
که ستاره نداشتیم، زمین نداشتیم، پیراهن همرنگ شمارهدار حتی نداشتیم! اما قهرمان شدیم، پیش چشم حیرتزده هیئت فوتبال شهر، پیشکسوتهای شهر، ستارههای شهر، حتی تماشاگرهای هاجوواجمانده متحیر تنها استادیوم شهر.
***
شک ندارم این تیم قهرمان میشود. قهرمان شده است… دقیقا نمیدانم کی؟ شاید از نمایشگاه که بیستاره، بیزمین، بیتوپ چل تیکه با شلوارک عجیب گرافیست مجله وارد نمایشگاه شدیم، یا حتی زودتر از آن، خیلی زودتر، از روزی که دبیر تحریریه، خاموش و فروتن وانت گرفت تا مجلات را از چاپخانه به راهآهن برساند و خودش تک و تنها با راننده وانت، بستههای ۱۰۰ تایی مجله را خالی کرد، یا کمی اینطرفتر، روزی که دبیر جهان، دربهدر دنبال جذب منبع مالی برای مجله بود، یا کمی دورتر، روزی که آقای سردبیر دست بچهها را گرفت و کتابگردی چلچراغ را رقم زد یا روزی که مجبورمان کرد در کافه گراف برای فیلم محرمانه جشن، خلاف نقش خودمان را به بدترین شکل ممکن بازی کنیم. یا روزی که دبیر اندیشه، بعد از آنکه استثنائا بهترین مقاله عمرش را نوشت، گوشتآبگوشت آقای اسماعیلی را به بهترین شکل ممکن کوبید، یا روزی که دبیر فضای مجازی مجله، خودش را به آب و آتش زد تا
بتواند بازماندگان غواصان شهید را پیدا کند برای جشن، یا روزی که عکاس مجله با بار اضطراب بیماری پدرش، روز تعطیل و غیرتعطیلش را گذاشت برای زنگ زدنهای جشن چله، یا روزی که دبیران تئاتر مجله دنبال تیر و تخته و لنز و دوربین بهتر، ارزانتر و رایگانتر برای جشن افتادند، یا روزی که گرافیست سابق مجله بیمزد و منت راه افتاد تا با موشن گرافیش زیر بال جشن را بگیرد و دوست فیلمسازی که به یک اشاره، شب و روزش را گذاشت برای همراهی با این تیم، یا روزی که مدیراجرایی جشن دفترش را گذاشت تا کار جشن زمین نماند، یا روزی که صفحهآرای فروتن مجله که تخصصش ترجمه کتاب ژانر وحشت بود، نجیبانه و خاموش تا نیمههای شب ماند تا
کمکاری پستهای دیگر تیم مجله را جبران کند، یا روزی که هیچ پیشنهاد وسوسهکنندهای نتوانست شیدا محمدطاهر، این قدیمیترین، صبورترین و کاربلدترین ویراستاری که مطبوعات به خود دیده، را از مجلهای که هیچوقت حقوقش را به موقع نداد جدا کند، یا روزی که پدر کمتجربه صمیمی، دبیر ورزشی، دبیر سینمایی، دبیر طنز، تایپیست، مسئول باشگاه کتاب، نسیم بنایی، پریسا شمس، فرنوش ارسخانی و مدیر هنری مجله با آن همه اسم و رسم و اعتبار و بروبیا، با همه طلبهای عقبافتادهشان از مجله، پایش ایستادند، یا روزی که مسئول دفتر مجله یکتنه، هم حسابدار بود، هم مسئول مالی، هم مدیر اجرایی، یا روزی که مدیر بازرگانی، پیگیر پیمان معادی شد برای حضور در جشن، یا روزی که دبیر اجتماعی، این داش آکلترین دبیر اجتماعی همه مطبوعات همه زمانها،
میآمد تا در ناامیدترین شبها، تاریکترین شبها، با لحنی میان سید «گوزنها » و «قیصر » کیمیایی، به تیم چلچراغ یادآوری کند مرام هنوز زنده است، یا روزی که آقای اسماعیلی پنجشنبه و جمعهاش را گذاشت تا خوشمزهترین آبگوشت تاریخ را که ۲۴ساعت تمام روی شعله کم جوشیده بود، به چلچراغیها بدهد…
بهترین آبگوشت تاریخ؟!…
رانیری مربی لسترسیتی، جایزه قهرمانی تیمش را پیتزا داد، پیتزایی که خودش در خانه خودش پخته بود… تا بچههای تیمش بگویند بهترین جایزه عمر فوتبالیشان را گرفتهاند!…
شاید همه اینها بود، شاید هم نه… شاید هیچ کس نداند این تیم، این تیم که این روزها، بیادعا، خاموش و فروتن، چراغ چلچراغ را روشن نگه داشته، این تیم بیهیاهو، با نویسندههایی بدون لایکهای نجومی حتی k 10 یی، بدون حقوقهای نجومی، حتی با معوقههای چندماهه، این تیم بیستاره پرفروغ یگانه… با ستارههای محوشده پشت… پشت یک تیم همدل،دب اکبرترین نشریه این روزهایند…
***
دب اکبر… این همان تصویری است که وقتی کاغذ نقشه ساختمانهای ۱۵ گانه چلچراغ را بگیری دستت، دستت را کامل باز کنی، بدون خمیدگی آرنج، و چشمت را کوچک کنی و به دایرههای قرمز و خطهای پررنگ سبز پیچاپیچ خیره شوی، خرس بزرگی را میبینی که دمش کمی کج شده… این خرس پرنورترین صورت فلکی آسمان است، بیآنکه ستارهای از گوشهها یا اضلاعش خودنمایی کند، به قدر چشمک کوچکی حتی! هیچ ستارهای نیست، یک روشنایی بزرگ فقط هست؛ دباکبر… نماد خرس بزرگ که میگویند حداقل ۵۰ سال عمر
میکند، دست کم نیم قرن!… گیرم آن روز دیگر من نباشم
شماره ۶۹۰
بی نظیر بود آقای خلیلی.درست مثل همیشه و شاید بیشتر از همیشه
ایوایکه اشکم دراومد و مطمین شدم که این حرفارو باید بالاخره یه روز به چلچراغیا بگم. . .
واقعا این تیم قهرنانه. .
فکرکه میکنم میبینم از هفت سالگیم چلچراغ توی خونمون بوده
مثل یه میراث خانوادگیبین خواهرهام دست به دست امیشد.. باهاش بزرگ شدیم ذهن و سلیقه مون شکل گرفت ..از ده نه سالگی دیگه واقعا یه چلچراغی به حساب میمومدم.. همه نویسنده ها رو میشناختیم..همیشه به خواهرم میگم که چلچراغ فقط یه رسانه نبود برامون.. چچلراغ خیلی دوسته.. انقدری مرز بین نگارنده و مخاطبو باریک کرده بود که حس میکردیم تک تک اعضای این خونه رو از نزدیک میشناسیم.. با ازدواجشون ذوق میکردیم با بچه دار شدنشون قند توی دلمون اب میشد.. مهاجرت یه سری دلمان را میفشرد ..انگاری که نه حتما یک خانواده بودیم هربارهم که هر کدوم از عزیزای این خانواده بار رو میبستند و میرفتند یک جایی دیگر به قولخودشان یک جایبهتر! باز انجای جدید بویچلچراغمیگرفت..و ما ذپق میکردیم از بوی چلچراغ.. از سال هشتاد و شش دیگه طوری شده بود هرجایی میرفتم که به مذاق و سلیقه امان میخورد میگشتیم به دنبال ردی از چلچراغیها.. به هر حال کش ندم که« احکام آن نجوم نگنجد در این رصد!!» چیزی که مهمه اینه که چلچراغ همیشه چلچراغه! یک چیزیخیلیی بیشتر از یه رسانه عادی!چلچراغی که از همون هفت هشت سالگی تااا همین بیست سالگی درگیری های خوش جنسی در سرمن یکی چپاند.. چلچراغ یک تنه من را به شهری میبرد پر از چیزهای ناب..یه جورایی در محیطی بودم که زود بزرگ شدم..و چلچراغ سهم عجیبی داشت روی این اتفاق.. سرگیجه.. ژوژمان.. زورخونه.. اینه دراینه …باشگاه کتاب ..روزی روزی گاری سینما ..ساندویج کودک فهمیم..محرمانه محرمانه!!!!! چلچراغ هیچ وقت یه مجله عادی نبوده هیچ وقت تکرار نشده هیچ وقت .. خیلی چیزهای طولانی تری باید بگم ..باید همش از این مجله گفت..از این دوست گفت… همیهش دلک میخواست این حرفاروبه گوشتون برسونم اما به خودم میگفتم خب که چه شود .. یک خجالتییی درونم نمیذاشت بگم ازتپن از خوبیتون از این همهههه لطفتون ..و نمیدانم میدونید چقدر چقدر چقدر کارمقدسی میکنید که فکر نه یک نفر بلکه خیلیییی بیشتر از حد تصور رو شکل میدید و شکل میدید.. همیشه باشید:)
ما چی بگیم که شما انقدر مهربونید و لطف دارید به مجله خودتون
دیگه چی داری اینجا؟