تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۵/۰۹ - ۰۷:۴۰ | کد خبر : 6690

در عیش‌ِ مدامِ قلم

یک دوره‌ای به پایان می‌رسد و دوره دیگری شروع می‌شود. همین که شما از نویسندگان قدیم یاد می‌کنید، همین که الان همه نویسندگان بعد از انقلاب در تکاپو و کار هستند. یعنی ادبیات جریان دارد و نویسندگان می‌کوشند. لزوما نباید قیاس گرفت، ولی کار می‌کنند و زحمت می‌کشند و پدید خواهد آمد.

گفت‌وگو با محمود دولت‌آبادی در آستانه ۷۹ سالگی‌اش

سهیلا عابدینی

محمود دولت‌آبادی را دوست داریم و ارج می‌نهیم، نه به‌ خاطر این‌که نویسنده بزرگی است، نه به‌ خاطر این‌که داستان‌های ماندگار خلق کرده، نه به ‌خاطر این‌که ماند و نوشت و پای ماندن و نوشتنش ایستاد، هرچند که همه این‌ها هم هست، ولی او را گرامی می‌داریم به ‌خاطر این‌که در وانفسای انسانم آرزوست به جوان‌ها بها می‌دهد، در برنامه‌هایشان شرکت می‌کند و با حوصله‌ای باورنکردنی در میان آن‌ها و برای آن‌ها در امضای کتاب و خوانش متن و سخنرانی و… حاضر می‌شود. این‌ها در حالی است که ما اکنون در تاریخی به‌ سر می‌بریم که دوره جوانی‌مان با عدم ‌مسئولیت و عدم ‌پاسخ‌گویی درست مسئولان با پیری زودرس روبه‌روست. دولت‌آبادی را در هر برنامه‌ای و هر حضوری لحظه‌های طولانی طرفدارانشان تشویق می‌کنند و او رو به مسئولان می‌گوید: «ما تاریخیم و شما تقویم. شما می‌روید و ما می‌مانیم.»
برای مصاحبه پیش ‌رو با ایشان تماس گرفتم. امیدی به گرفتن وقتی برای گفت‌وگو نداشتم، ولی استاد ما با برنامه‌های متعدد و آزار گرمای مردادماه زمانی را برای ما تعیین کردند. آن زمان غنیمتی بود برای گفت‌وگویی صمیمانه‌ که اجازه سوال و جواب متفاوت را به ما داد. تاریخ این گفت‌وگو مصادف شد با زادروز آقای دولت‌آبادی که در دهم مرداد ماه ۱۳۱۹ دیده به جهان گشوده و تا اکنون چشمان ما را به جهانی از داستان‌های خوب باز کرده‌اند. آقای نویسنده، تولدتان مبارک.

آقای دولت‌آبادی، بعضی‌ از منتقدان بر این عقیده‌اند که شما در کارهای اخیرتان («طریق بسمل شدن»، «بیرون در»، «عبور از خود») دست به خطر زدید و به‌ سمت خلق تجربه‌های نو رفتید، آیا این حرف درست است؟
نه، این‌ها ادامه کاری است که قبلا می‌کردم. منتقدان خوب است بدانند «طریق بسمل شدن» ۱۱، ۱۲ سال قبل از تاریخ انتشارش نوشته شده، «بیرون در» سال ۹۶ نوشته شده و «عبور از خود» شاید چند سال پیش نوشته شده. بنابراین تصور این‌که این کارها جدید است، شاید گمراه‌کننده بوده. هرکدام از آثار ضرورت‌های خودش را داشته و طبق آن ضرورت‌ها کار انجام گرفته. اصلا اتفاق عجیبی برای من نیست.
مارکز وقتی «دلبرکان غمگین من» را نوشت، بعضی منتقدان گفتند این اثر سخیف کجا و «صد سال تنهایی» کجا… آیا نویسنده‌ای که به۷۰، ۸۰ سالگی می‌رسد، باید محتاط باشد، یا نه، هر سوژه‌ای به ذهنش می‌رسد، بنویسد؟
کتاب «دلبرکان غمگین من» اتفاقا خیلی مهم است. مارکز بعد از خواندن کتاب «خانه خوبرویان خفته» اثر بی‌نظیر یاسوناری کاواباتا، این‌قدر تحت تاثیر این کتاب قرار گرفت که «دلبرکان غمگین من» را نوشت. این دو کتاب می‌تواند در دانشگاه موضوع یک واحد درسی باشد از جهت نگاه دو نویسنده که یکی در شرق، جزیره سرد ژاپن است و یکی در منطقه داغ آمریکای جنوبی. درعین‌حال که هر دو یک موضوع را دارند، ولی دو بینش خیلی مهم در این دو کتاب وجود دارد که همین هم باعث شده مارکز آن داستان را بنویسد و خیلی هم خوب است. دیگر این‌که به شما بگویم برخی اشخاص علاقه دارند نویسنده را درون چهارچوب یک اثرش حبس کنند، ولی نویسنده هوشیار هیچ‌وقت حبس اثرش نمی‌شود.
شما داستان امروزتان را برای کدام نسل می‌نویسید؟ آیا اصلا جوان‌های امروز جامعه هیچ‌وقت مخاطب شما بودند؟
آن‌چه من می‌نویسم، از صافی تجربه گذشته، از صافی اندیشه گذشته. هر کسی که بتواند با آن ارتباط برقرار کند، می‌تواند از آن بهره‌مند شود یا به آن ایراد وارد کند. ولی این‌که آیا جوان‌ها مخاطب من هستند، باید بگویم بیشتر خوانندگان من جوان‌ها هستند. اگرچه در هنگام نوشتن جز به کاری که دارم انجام می‌دهم، به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. به‌رغم این‌که یک فصل‌بندی ناقص ایجاد شده زیر عنوان نسل‌ها و نیتش آن است که ادبیات را تا اندازه خود این نظریه‌پردازها پایین بکشاند. بیشترین خوانندگان من الان جوان‌هایی هستند که فکر می‌کنم وقتی من این آثار را نوشتم، هنوز نطفه‌شان بسته نشده بود. برای مثال بگویم دو دختر جوان، شاید ۲۰ ساله، یکی‌شان می‌گفت من تا به حال ۱۰ بار این کتاب را خوانده‌ام. درحالی‌که ممکن است یک آدمی به سن‌وسال خودم چنین حسی نسبت به آن کتاب خاص نداشته باشد. بنابراین ادبیات فارغ از نسل و سن‌وسال و این حرف‌هاست.
داستان «بیرون در» از لحاظ ساختار و فرم نسبت به کارهای دیگر شما متفاوت است. این داستان اصلا انقطاعی ندارد و نفس‌گیر است. آفاق و دیگر شخصیت‌ها ظاهرا آرام به‌ نظر می‌رسند، ولی روند حرکتی داستان تند است. عمدی در این تسریع‌بخشی روایت داشتید؟
داستان بدون شخصیت‌ها که نمی‌تواند نفس‌گیر باشد. آن آرامشی که شما در ظاهرشان می‌بینید، آرامش ظاهری است. در باطن یک لحظه آفاق آرام نیست. این کار باید دوباره خوانده شود. سرعت کتاب هم مربوط به موضوعش است، مربوط به دوره تاریخی‌اش است. من هیچ عمدی نداشته‌ام، داستان در روندش این‌جوری پیش رفته. من و داستان با هم پیش می‌رویم. جایی هست که او مرا پیش می‌برد، جایی هم من او را پیش می‌برم، ولی اصل قضیه این است که آن موضوع و آن داستان ضرورتا نفس‌گیر است. بله، نفس مرا هم گرفته.
در همین داستان ادبیات نثر کهن را به ‌کار بردید؛ «یک نیم‌خاستنی کرد و بازنشسته شد، ص۲۴»، «حال چگونه شدنی بود آن چشم‌ها، ص۳۲»، «درنگ را شکاند و هم‌رأی او گفت، ص ۴۴»، آیا باید این را بپذیریم که نثر دولت‌آبادی این است و در همه کارهایش این‌طوری است یا این‌که نه، ممکن است یک داستانی ایجاب کند که شما این زبان بیهقی‌وار را به ‌کار نبرید؟
اگر به ‌کار آمده، لابد لازم بوده به ‌کار بیاید. نه، هیچ عمدی در آن نیست. در واقع آن‌چه من نمی‌خواهم تفکیک شود، زبان فارسی است؛ از وقتی که متولد شده به ‌عنوان زبان دری تا هم‌اکنون که ما داریم صحبت می‌کنیم. این زبان درهم بافته است. این‌که بعضی ذهن‌ها دوست دارند تفکیکش کنند، به خودشان مربوط است، من تفکیک نمی‌کنم. شما از بیهقی نام بردید، بیهقی مثل مادر من حرف می‌زند، عینا مثل مادر من، مثل دایی من حرف می‌زند. برای شما ممکن است این لحن به‌ عنوان ادبیات کلاسیک خیلی مطنطن باشد، ولی واقعا این‌طور نیست. بیهقی بسیار ساده می‌نویسد، اگر شما کلیدش را بیابید. البته اصطلاحات عربی هم به‌ کار می‌برد که ما کاری نداریم، ولی تفکیکی به ‌نظر من وجود ندارد. وقتی می‌گوید «نیم‌خاستنی کرد…» خیلی قشنگ است، خب چه اشکالی دارد؟ ضمن این‌که اشاره کنم سه قرن ادبیات کلاسیک ما در ابوالفضل بیهقی منحصر نمی‌شود. پیشنهاد می‌کنم گزیده «تا سر زلف عروسان سخن» را ببینید.
اشکالی ندارد، ولی آیا کسانی مثل من، مثل آفاق قصه شما، مثل سیاوش پسر شما،… این‌طوری حرف می‌زنیم مگر؟
نه. نه. ولی به‌هرحال شما باید این را بشنوید، این زبان هیچ اشکالی ندارد. ضمن این‌که بنا نیست من مقید به زبان روزمرّگی باشم.
در داستان‌های قبلی شما معمولا روایت روشن و واضح است، ولی در کارهای اخیر مخصوصا در «بیرون در» با روایت تقریبا معماگونه و مبهم و کمی مرموز سروکار داریم. در این‌باره بفرمایید.
بله، این‌طور است. برای این‌که خود موضوع پیچیده است. خود موضوع مثلا «بسمل شدن» یا «بیرون در»، در نهفتش چیزهایی دارد که خود آن چیزها پیچیده است. عناصری به ‌طور مرئی و نامرئی در این کتاب «بیرون در» هستند که تعیین‌کننده‌اند. به این جهت کتاب را باید دو بار خواند. آن اجزایی که درون این داستان هستند و نیستند، تعیین‌کننده همان بافتی هستند که نمی‌گذارند شما نفس بکشید.
آقای دولت‌آبادی، شما معمولا در کتاب‌هایتان شخصیتی مبارز دارید که قهرمان است… در این‌باره بفرمایید. البته این در «طریق بسمل شدن» و «بیرون در» بسیار پنهان بود.
مبارز نیست. به ‌طور عام انسان در مقابل هر موقعیتی از زندگی که قرار می‌گیرد، با آن مواجه می‌شود. وقتی مواجه می‌شود، یا ناچار است که تسلیم شود و مثل برخی پرسوناژهایی که در ادبیات است بیفتد و به طاق نگاه کند، یا بایستی که عمل کند. بنابراین مبارز به آن معنای عادی که ما می‌شناسیم، نیستند. این‌ها آدم‌هایی هستند که در مقابل زندگی کنش خودشان را دارند و این عادی است. الان شما برای این‌که بیایی این‌جا، مگر از مهلکه ترافیک و گرما و اداره و پیدا کردن مکان و این‌ها عبور نکردی؟ خب این خودش یک نوعی زندگی است دیگر. می‌شود بگویی در این حرکت، در این به‌اصطلاح اکت، من پیروز شدم و به‌موقع رسیدم به کارم. همین است.
حتی در کتاب «عبور از خود» هم گویی خواننده چنین شخصیتی را می‌بیند. از لحظه‌ای که پسر شما بیمار است و شما در نقش پدر دارید تلاش می‌کنید در جهت رساندنش به دکتر تا آخرش که روایت زندان است و… هرچند هیچ جایی ادعای قهرمانی نیست.
به‌ نظرم قهرمان به آن معنای کلاسیکش نباید تلقی شود. در واقع این آدمِ زنده است. آدم زنده حرکت می‌کند برای این‌که حل کند یک موضوعی را و غلبه پیدا کند بر مشکلی که پیش آمده. بله، من خودم هم این‌جوری هستم. اگر غیر از این بود، خیلی پیش از این‌ها باید وفات می‌کردم. در «عبور از خود» آن‌چه دیدید، فقط اشانتیونی از زندگی من بوده. حالا چرا من این را چاپ کردم خب، لابد لازم بوده چاپ کنم. همواره عقیده‌ام این بوده که زندگی عبارت است از گذر کردن از دشواری‌ها و تسلیم نشدن.
درباره ادبیات و مهاجرت، ادبیات در تبعید و هنرمند در تبعید شما یک صحبت‌هایی کردید، لطفا این‌جا مفصل‌تر بفرمایید. وقتی از خود هنرمندانی که در ایران نیستند، در این‌باره می‌پرسیم، معمولا جوابی نمی‌دهند.
این موضوع هم یکی از معضلات زمانه ماست که نظام‌های سیاسی باعث شدند افراد به تبعید بروند؛ ناچار یا خودخواسته. مشکلاتی که در تبعید برای زندگی کردن وجود دارد، خودش خیلی زیاد است، چه رسد به این‌که بخواهید در آن‌جا خلاقیت هم داشته باشید و نویسندگی هم مثلا بکنید در محیطی که خواننده ندارید. این فقدان خواننده مثال مَفصلی است که بین آن، مایه لازم برای حرکت وجود ندارد. یک‌سویه است. افراد چیزی می‌نویسند، چاپ هم می‌کنند، در محدوده‌ای دست به دست هم می‌شود، اما عملا این کتاب‌ها تبدیل به زندگی نمی‌شود در جامعه‌ای که ما هستیم. آن اوایل من یک مطلبی نوشتم در مجله‌ای که بگذارید آن ادبیاتی که در آن‌جا نوشته می‌شود، در ایران چاپ شود. منتها من گفتم، ولی کی شنید، کی عمل کرد؟ به‌هرحال آن‌جا مشکل چند برابر است و عمده‌ترین مشکلش همین فقدان معیار و محک‌خوردگی است برای نویسنده‌ای که آن‌جا کار می‌کند.
آقای دولت‌آبادی، در آثار داستانی دوره شما ما با ادبیات داستانی‌ای مواجهیم که واقعا داستان می‌گوید، ولی امروزه بیشتر ادبیات داستانی ما حالت واگویه و مونولوگ‌گویی پیدا کرده. دلیلش را چه می‌دانید؟
بله. اتفاق بدی که افتاده، همین فترتی است که دوره ما در تاریخچه ادبیات معاصر افتاد و آسیب خیلی سنگینی وارد کرد. از سال ۱۳۵۱ با توهین و تحقیر و کتک زدن و زندان بردن و محکومیت دادن و غیره و غیره سربه‌سر نویسندگان گذاشتند تا آستانه انقلاب. انقلاب هم که شد، همه دچار انقلاب شدند. هنوز انقلاب به سرانجام نرسیده بود، جنگ آمد و دچار جنگ شدند. در این فاصله عده زیادی رفتند، عده‌ای از پا افتادند و بعد از دو، سه دهه جوان‌هایی که آمدند و استعدادی داشتند، ناگهان با یک خلأ مواجه شدند. در آن زمان به‌خصوص تئوری‌ها هم وارد شد به‌وفور! اگر دقت کنید، در آن زمان نشریه‌ها منحصرا تئوری می‌نوشتند. به‌هرحال جوان‌ها هم علاقه‌مندند به مکاتب روز. از طرفی اجتماعیت هم به ‌نحوی تعطیل شد. برای این‌که افراد فکر کردند اجتماعیت وقتی معنا می‌دهد که یک جامعه واقعی باشد که ما بخواهیم مثل آن شویم. پس یک عده هم از این بابت به‌اصطلاح منزوی ذهنی شدند. همه این‌ها باعث می‌شود در ادبیات بعد از فترت کاراکتر جای خودش را هنوز پیدا نکرده باشد. درحالی‌که اگر در ادبیات آدم نباشد، کاراکتر نباشد، ادبیات نمی‌شود. صادق هدایت این را به‌درستی گفته و ما به‌ عنوان میراث باید یادمان باشد، او می‌گوید شما اگر در داستان کاراکتر داشته باشید، می‌توانید همه چیز داشته باشید، ولی اگر کاراکتر نداشته باشید، هیچ‌چیز نمی‌توانید داشته باشید. من این را مخصوصا این‌جا می‌گویم که یادآوری شود و بماند. آن آدمی‌ که استخوان خرد کرد در این کار و درعین‌حال ذهنی‌ترین نویسنده ما هم بود، این حرف را زده.
زبان سهل ممتنع، آهنگین و باوقار و سنگین که شما در آثارتان به ‌کار می‌برید، در ترجمه داستان‌هایتان به زبان‌های دیگر به چه میزان فهمیده می‌شوند؟
نمی‌دانم. من از زنده‌یاد بانو زیگرید لطفی، که «جای خالی سلوچ» و یک مجلد «کلیدر» را به آلمانی ترجمه کرده، پرسیدم در زبان آلمانی معادل این زبان را دارید؟ گفت نه نداریم. پرسیدم پس چه کار می‌کنید، گفت می‌سازم، زبان آلمانی این ظرفیت را دارد که ما بسازیم. همین قدر می‌دانم. درباره ترجمه انگلیسی «زوال کلنل» هم هر که خوانده، گفته خیلی ترجمه خوبی است. آن ترجمه‌های آلمانی را هم هر که خوانده، گفته خیلی خوب است. زنده‌یاد زیگرید با صدق می‌گفت من ۶۵ تا ۷۰ درصد موفق شدم این کتاب را به زبان آلمانی ترجمه کنم، یعنی ترجمه مطلق نمی‌شود.


شما از نماد و سمبل در کارهایتان استفاده می‌کنید. در «طریق بسمل شدن» آب، تپه صفر، کبوتر، شیر،… کتاب «بیرون در» در،… این روزها در آثار خیلی از نویسندگان جوان این چیزها را یا اصلا نمی‌بینیم، یا کم می‌بینیم، نظر شما چیست؟
این را باید از خودِ آن نویسندگان بپرسید. من نمی‌توانم درباره دیگران تعیین تکلیف کنم. آن‌چه را هم که الان از صادق هدایت نقل کردم، چون بر عهده هدایت است، گفتم. وگرنه من هیچ توصیه‌ای ندارم. افراد خودشان جست‌وجو می‌کنند و پیدا می‌کنند. به‌ طور کلی نماد یکی از عناصر ادبیات است. ما که همه واقعیت را نمی‌توانیم بیان کنیم. اصلا هر اثر ادبی که ‌گفته می‌شود، واقع‌گراست، خودش عصاره‌ای است از واقعیت محدود، نه که همه واقعیت باشد. بنابراین نماد اجتناب‌ناپذیر است در هر اثر داستانی. در آثار کلاسیک من هم نگاه کنید، نماد وجود دارد. وقتی یک شخصیتی مثل «گل‌محمد» می‌گوید من اول از آتش می‌پرم، این نماد است دیگر. یعنی اوست که این جریان را می‌خواهد پیش ببرد. اول می‌پرد و عمل «پریدن از آتش» در این داستان وجه نمادین پیدا می‌کند. در «جای خالی سلوچ» هم هست، خاصه در پایان داستان که الان به ‌خاطرم می‌آید. در مجموعه «کارنامه سپنج» هم هست، در آثار قبل هم هست. به‌ نظرم نماد جزئی از واقعیت داستانی است.
شما را جزو آخرین بازمانده‌های نسل غول‌های ادبیات داستانی ایران می‌دانند. آیا اگر چنین جایگاهی را برای شما درست و دقیق و مسلم بدانیم، می‌توانیم بر کارهای شما انتقادی داشته باشیم، یا بعضا سوالاتی بکنیم که به‌اصطلاح به مذاق شما خوش نیاید؟
چرا نمی‌توانید؟ اگر شما فهم دقیق‌تری از من و کارهای من داشته باشید، با کمال میل من انتقاد را می‌پذیرم. اصلا این‌طور نیست که انتقادها را قبول نکنم، من در این‌باره نقدپذیر هستم. وقتی که آقای باقر مومنی نقدی بر آثار من نوشته بود، همه به ایشان گفته بودند شما می‌دانید دولت‌آبادی چنین و چنان است و عصبانی و… اما وقتی که من مطلبشان را خواندم، از ایشان تشکر کردم. آقای مومنی تعجب کرد و گفت من خلاف این را درباره تو شنیده بودم. گفتم خلاف به‌ عرض شما رساندند. در مورد این‌که گفتید ما پایان هستیم هم نه، می‌شود گفت که یک دوره‌ای به پایان می‌رسد و دوره دیگری شروع می‌شود. همین که شما ازشان یاد می‌کنید، همین که الان همه نویسندگان بعد از انقلاب در تکاپو و کار هستند. یعنی ادبیات جریان دارد و نویسندگان می‌کوشند. لزوما نباید قیاس گرفت، ولی کار می‌کنند و زحمت می‌کشند و پدید خواهد آمد. ولی بله، یک دوره‌ای هم از لحاظ تاریخی پایان پیدا می‌کند، هم از لحاظ سن‌وسال آدم‌ها و هم از لحاظ نوع کار. این هم یک واقعیت است دیگر.
شاید هم در فرهنگ شرق، احترام و جایگاه خاصی که کسی پیدا می‌کند، مخصوصا یک خبرنگار، این‌قدر تحت فشار هست که تو به چه حقی این سوال را کردی و…
بله این را که شما می‌گویید، درست است. ولی من این‌طور نیستم. هر کسی به من چیزی یاد بدهد، مرا مدیون خودش کرده و خیلی خوشحال می‌شوم که کسی چیزی به من یاد بدهد که در ۳۰ سال نخست کارم کسی چنین لطفی نکرد به ‌جز آقای باقر مومنی. از این بابت شما اصلا نگران نباشید.
نظرتان در باره کلاس‌های داستان‌نویسی چیست؟
خوب نیست. من از ابتدا گفتم ادبیات کلاس ندارد، خلاقیت کلاس ندارد. ولی از آن‌جا که جوانان کنجکاوند چیزی یاد بگیرند، رفتن به آن کلاس‌ها از این بابت که چیزهایی به گوششان بخورد، خوب است. ولی اگر فکر کنند از این کلاس رفتن، داستان‌نویس پدید می‌آید، بعید است و درعین‌حال ممکن. یعنی آن کلاس‌ها می‌تواند یک تلنگر به ذهن شما بزند که بروید و خودتان را پیدا کنید، ولی اگر بگویید من شش ماه رفتم سرکلاس آقای فلانی و نتوانستم داستان‌نویس شوم، این به ‌نظرم انتقاد بسیار نادرستی است. بنا نیست آموزگار از شما داستان‌نویس بسازد، بناست او به شما بگوید یک چیزهایی در ادبیات این‌جوری است، این نکته هست، آن نکته هست و چنین نویسندگانی بوده‌اند یا هستند که چنین آثاری نوشته‌اند و شما را به آن تجربه‌ها راهنمایی کنند. در این حدش بله. ولی اگر افراد بگویند که من رفتم پولی هم دادم و کلاس دیدم، پس باید نویسندگی کنم و نویسنده شوم، چنین انتظاری نباید داشته باشند. آن کلاس احیانا منِ درون شما را بیدار می‌کند و این خوب است.
در حال حاضر مشغول نگارش کار تازه‌ای هستید؟ یا کتابی را در ارشاد دارید؟
کتاب «زوال کلنل» در ارشاد هنوز حبس است. ذهن من همیشه در حال نگارش است، یا در حال جست‌وجوست، یا در حال یادگیری است. شاید هیچ کاری نکنم، شاید کاری بکنم، اصلا قطعی نیست.
آیا از کارهای نویسندگان جوان امروز خبر دارید؟ کارشان چطور است؟
بی‌خبر نیستم. گاهی می‌خوانم. همین است که می‌گویم یک خط‌وخطوط امیدوارکننده‌ای وجود دارد و کاوش‌ها به جایی خواهد رسید و امیدوارم برسد. منتها مشکل این است که نویسندگی به‌اصطلاح مصداق همان سهلِ ممتنع است. اگر از آن قسمت ممتنع بشود عبور کرد که هرکسی در ذهن خودش لابد می‌یابد که چه ‌کار می‌کند، نمی‌دانم، که باید بکند؛ ولی آن قسمت سهلش باعث شده عده کثیری چیز بنویسند. من هروقت می‌روم بیرون، با هفت، هشت تا کتاب می‌آیم خانه. هر کسی می‌رسد، یک کتابی به من می‌دهد. ولی خب خود زندگی به آدم‌ها می‌گوید چه ‌کار باید بکنید. اصلا به آدمیزاد نمی‌شود گفت چه‌ کار بکن و چه ‌کار نکن. تجربه من این را می‌گوید. امیدوارم بشود و خواهد شد. اما یک اتفاقی که افتاده، این است که دوره عوض شده. این یک واقعیت است. زمانه عوض شده، ارزش‌ها عوض شده، دیدگاه‌ها عوض شده، همه این‌ها تغییر کرده. در این تغییر و دگرگونی کشف زمانه خود کاری است که نویسندگان امروز و آینده ان‌شاءالله بیابند و شکل و شمایل کارشان را در همین وضعیت جدید پیدا کنند.
معمولا شما کلیت داستان را اول در ذهن می‌پرورید و بعد می‌نویسید، یا در حین نوشتن، وقایع شکل می‌گیرد؟
هر دو تایش ممکن است. البته کاویدن در ذهن و این‌ها خیلی خوب است. ولی خب… شما وقتی در ذهنت چیزی هست، می‌خواهی بنویسی دیگر. همین‌طوری که نمی‌روی پشت میز بنشینی و شروع کنی به نوشتن، حتی نوشتن نامه‌ای به خانواده‌ات، می‌شود؟ من که چنین تجربه‌ای ندارم. اگر در ذهنت باشد، بهتر است که پخته شود، ولی اگر در ذهنت چیزی نیست، بی‌خودی پشت میز ننشین.
برای خیلی از جوان‌ها مهم است که بدانند شما به‌ عنوان یک نویسنده مشهور سوژه‌های داستان‌هایتان را از کجا می‌آورید؟
زندگی می‌کنم. گوش می‌دهم، نگاه می‌کنم، کتاب می‌خوانم، کم حرف می‌زنم و بیشتر می‌گذارم دیگران حرف بزنند. علایقی دارم به آدمیزاد. کنجکاوی‌ای دارم نسبت به وقایع. این‌هاست دیگر. روزنامه کم می‌خوانم و به موسیقی بیشتر گوش می‌دهم.
آیا خودتان هم مثل خیلی از نویسندگان بزرگ در آثار خودتان هستید؟ همینگوی می‎‌گوید نویسنده جز خودش چیزی نمی‌نویسد.
تولستوی می‌گوید هر آدمی پشت اثر ادبی‌اش وجود دارد، پشت اثر ادبی‌اش. نویسنده پشت آن آثار هست دیگر. اشاره‌ام به جان اثر است. نویسنده در جان اثر هست، ولی آن آدم‌هایی که در آثارش می‌آفریند، شبیه خودش که نیستند الزاما. اگرچه نشانی از روحیه نویسنده را در خود داشته باشند.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟