مصاحبه با بهزاد فراهانی
سهیلا عابدینی
وقتی برای مصاحبه درباره کتاب «پنجاهوپنج داستان کوتاه» با بهزاد فراهانی، نویسنده کتاب، تماس گرفتم و قرار تنظیم شد، گفتم آقای فراهانی اگه اشکال نداره کمی گفتوگومون حالت چالشی و انتقادی باشه، گفت: حریف نمیشی. روزی که در خانه تئاتر، با ماسک و فاصله اجتماعی روبهروی ایشان نشستم، گفتم خب پس ممکنه حریف شما نشم!… گفت آره. این گوی و اینم میدون… شروع کن. این گفتوگو حاصل آن میدان چالشی است.
بفرمایید که چه شد از نمایشنامه آمدید سمت داستان؟
بهکرات به من میگفتند که خاطراتت را قلم بزن. دلم نمیخواست این کار را بکنم، چون همیشه این احساس را داشتم که هر کسی در حیطه تواناییهای خودش قدم بزند، بهتر است. دو، سه بار بعضی از این قصهها را نوشتم و برای زنم خواندم. نخستین کسی است که کارهایم را به داوری او میرسانم. خیلی خوشش آمد. بعد برای رفیق همیشگیام خدابیامرز صدرالدین شجره خواندم. او هم خیلی خوشحال شد و گفت از این قصهها باز هم به ما بده بخوانیم.
(در همین لحظه موبایل بهزاد فراهانی زنگ خورد و او گفت حلالزادهاس. همسرش، فهیمه رحیمنیا، پشت خط بود: جانم فهیم جان. ناهار خوردم، ولی وسط مصاحبه با خبرنگار چلچراغ هستم. آره گلشیفته هم زنگ زد. باشه عزیزم. خداحافظ.)
من فکر کردم همه گذشته من که دلنشین نیست. لحظات دلبری وجود دارد، آنها را قلم بزنم. لحظات دراماتیک زندگی گذشتهام را انتخاب کنم. اینها البته بخش کوتاهی از آن است. اگر کتاب مورد اقبال قرار بگیرد، باز هم بخشهایی بهش اضافه میکنم. بعضی قسمتهایش را هم نمیشود چاپ کرد؛ رابطه من با بعضی مدیران کشور و رابطهام با بعضی از هنرمندان و رابطهام با بعضی از مردم را نمیتوانم بگویم، ولی آنهایی را که میشده، گفتم.
چرا داستانهای کتاب پیوستگی زمانی ندارد؟ مثلا از دوران مکتبخانه یکهو میرود زمان حال و بعد دوران جوانی و دوباره خاطرهای از مدرسه…
من این را به تو گفتم که بخشی از زندگیام است. تثبیتشده نیست که. این زندگی من است، ولی به هیچ خوانندهای هم نمیگویم این زندگی من است. برای همین هم پسوپیش دارد.
یعنی عمدی داشتید که این کار را کردید؟
نه جان تو. چنین قصدی نداشتم. با اینکه من عاشق ادبیات رئالیسم جادویی هستم و شاید جزو معدود هنرمندانی هستم که با گابریل گارسیا مارکز ملاقات کردم و این افتخار را داشتم. ولی برای این کتاب اصلا من انتخاب نکردم این نظم را. ناشر انتخاب کرده. من فقط قصهها را دادم. البته من هم مخالف این ترتیب نیستم، چون اعتقادم این است که هر کدام از اینها لحظه تاریخی خودش را دارد.
یک چیز خیلی جذابی برای ما ادبیاتیها در این کتاب بود، آن هم قصهای که پسربچهای وارد یک کافه میشود و صادق هدایت را میبیند!
خب، بخشی از زندگیام بوده. اصلا مرگ این آدم مرا مریض کرد. وقتی عکسش را دیدم و خبر خودکشیاش را در کیهان خواندم، دیگر نتوانستم حرف بزنم، لکنت گرفتم، چون برای من خاطره خوشی گذاشته بود. بعدا فهمیدم اینها از بزرگاناند. آن موقع نفهمیدم. آن زمان اصلا بزرگی را نمیشناختم.
خب بچه بودید آن موقع!
نوجوان بودم. منتها پرفرازونشیب بود زندگیام. پدرومادرم در روستا بودند، در فراهان. وضعشان هم خیلی خوب بود. پدرم از بزرگان فراهان بودم. منتها من چون اینجا پیش داییام بودم، او به پدرم اجازه نمیداد که دست در جیب بکند. برای همین من اینجا در شرایط تلخی زندگی میکردم. از یک طرف بهره فراوانی نمیبردم از اینکه خانوادهام را ترک کردم و آمدم، از یک طرف هم فراغ و دوری. این تلخکامی سالهای سال با من بود؛ اینکه پدر زنده، مادر زنده، ولی من در غربت و سختی به سر میبردم.
به خاطر تحصیل آمده بودید؟
من از پنج سالگی رفتم مکتبخانه و در هشت سالگی مرا آوردند تهران. در آموزش و پرورش شرق تهران امتحان دادم و از نظر ادبیات و دیکته و انشا کلاس ششم قبول شدم، ولی از نظر ریاضی آن عزیز خدابیامرزی که درس میداد به ما، بیشتر از تفریق بلد نبود، لذا برای کلاس سوم مرا انتخاب کردند.
در ادبیات ما ژانر خاطرهنویسی و زندگینامهنویسی و در واقع به نوعی اعترافگویی خیلی پرکار و فعال نیست. بههرحال در این ژانر نمیشود یکتنه قهرمان و شخصیت محبوب داستان بود. باید خیلی چیزها را گفت؛ تلخیها، شکستها، حسرتها، اشتباهات، خانواده، اتفاقها و…
یک چیزی دلم میخواهد بگویم بابا. شاید در سوالاتت هم به این برسی. ببین من اصلا اعتقادی به این ندارم که ما روشنفکرها حرفی داریم برای روشنفکرهای ایرانزمین. چون ما احمد شاملو کم داریم، بهرام بیضایی کم داریم که حرفی دارند برای گفتن و چیزی دارند برای آموزش دادن. ما هنرمندانِ میانه خیلی حرف گُندهای چه از لحاظ فلسفی چه از لحاظ سیاسی و اجتماعی نداریم برای روشنفکرهای دیگر. الان سطح اندیشههای مردم در ایران خیلی بالا رفته. عرضم به حضور دخترم که در کتاب «چه باید کرد» لنین آخرش یک جمله خیلی قشنگی هست. میگوید وقتی که به اینجا رسیدم، مردم در خیابان بودند و من دیگر حرفی برای زدن نداشتم.
حالا در مورد من و ادبیات، ببین، من زمانی که به تهران آمدم، همیشه آرزو داشتم در ده خودم باشم و برای اینکه این دلبستگی را منتقل کنم به مادرم، به خانوادهام، رفتم به رادیو که از طریق رادیو، که آن زمان تنها وسیله ارتباطجمعی بود، صدای عاشقانهام را به گوش اینها برسانم. این قصههای عاشقانه هم دارد چاپ میشود. این پیک، هوای عاشقانه رادیو بود برای من. از همان زمان. به تبع آن توانستم برای تودهها قصه بنویسم، چون رادیو بیشترین مشتریاش زحمتکشها بودند. به همین دلیل هم ادبیات من ادبیات قابل فهمی برای مردم عادی و زحمتکش است. من برای تویِ روشنفکر هیچ حرف تازهای ندارم گور خالهات. هر کاری میخواهی بکنی، بکن. اما آنور قضیه حرف دارم. زبان من باید زبانی باشد که توی تعزیه، توی پردهداری، تخت حوضی، مرشدی، توی قهوهخانهها مردم میفهمندش، مثل شعرهای سعدی که مردم ازش بهره میبرند. لذا لحن من و نثری که من دارم، کوشش میکند به درک و اندیشه مردم خودش را نزدیک کند. دارم میگویم مردم، نه روشنفکرها.
خوب شد این را گفتید، درباره «زبان» و لحن متفاوت قصهها هم حرف داشتم. تو این پنجاهوپنج داستان یک جاهایی زبان فراهانی است، یک جاهایی ادبی، یک جاهایی رسمی… کتاب لحن و زبان یکدستی ندارد.
ببین عزیزم، من قصه «رستم، تهمینه، گردآفرید» را که نوشتم، واقعا با همه دلم نوشتم. باور میکنی، من هر بار که این کار را خواندم، به آخرش که رسیدم، گریه کردم! گردآفریدها و جنبشهای زنانه همیشه برای من مقدساند. آن نثر نمیتوانست جور دیگری باشد، ولی خب وقتی که مثلا به نثر زبان مصدق میرسم، نه مصدق بزرگ، مصدق بازیگر را میگویم، خب مصدق بازیگر شکسپیر هم که بازی میکرد، لات بود. آن را دیگر نمیشود کاریش کرد، یا وقتی در دولاب من سراغ سرهنگ میروم، معلوم است که در چه فضایی است. لذا همه چیزم تطبیق پیدا میکند با شرایط جغرافیایی- تاریخی مکانی که پدیده در آن اتفاق افتاده. من زمانی که تو روستا قصه مینویسم، طبیعی است که لحن، لحن فراهان است، پارسیسره است. ضمن اینکه اینقدر که شما نسل جوان اعتقاد به فرم دارید، من معتقد نیستم. فرم را دوست دارم. برای همین هم پیرو رئالیسم جادویی هستم. اما اینجوری نیست که باج بدهم. من به دختر همسایه بیشتر باج میدهم تا این پدیدهها.
شروع کتاب جسورانه و کوبنده است وقتی میگویید: «روزگار، روزگار بیغیرتی است،…» و اتمام کتاب هم با یک داستان عاشقانه و دوستداشتنی.
(میخندد) هان! سر قصه اول «سلطان طنز در آبادی ما» یک یورشی آمد از قبیله اصغر سبیل که چرا اینجوری گفتی، گفتم اولا که اصغر اگر زنده بود، به همهتان میگفت شکر میخورید… دوم اینکه من نقل قول کردم که زن دیگر اصغر به مادر من گفته بود که آخر این بوزینه آدم است و فلان… من که نگفتم… یکی از بزرگان فراهان به من گفت بهزادخان شما قرار است کثیفیهای ما را پاک کنی، قرار نیست که درشت کنی. دیدم حرف درستی است. گفتم خیلی خوب در چاپ بعد حتما حذفش میکنم و حتما عذرخواهی میکنم.
(میگویم خوب شد پس من چاپ اول را گرفتم، و هر دو میخندیم و من ادامه میدهم که خب بله، زندگینامهنویسی همین است، مسائل اینجوری دارد. برای همین شاید خیلیها نمینویسند، یا حتی بعدش کم دربارهاش حرف میزنند. آقای فراهانی میگوید باید پاسخگو باشند، یعنی چه! باور میکنی من مقدس میدانم این گفتوگو را. این ارتباط را. بعد دنبال عینکش میگردد که نوشته یک منتقدی را در موبایلش نشان بدهد. کسی با یک سینی چای وارد میشود و از او میپرسد عینک منو پیدا نکردی؟ او هم میگوید اینجا را گشتم نبود، تو ناهارخوری هم نبود. حالا بازمیگردم. آقای فراهانی میگوید جلدش سبزه ها… دوباره به گفتوگو ادامه میدهیم.)
بعضی جاها انگار نوشتید که ادای دینی به یک عدهای باشد. منظورم این است که اسمی نمیآورید، ولی معلوم است که به خاطر آن شخصیت میخواستید که این باشد.
بله، خیلی از شخصیتها هستند که برای اینکه احترام بهشان گذاشته شود، نوشتم. مدیر رسانه مثلا… آن را نمیشود کاریش کرد.
منِ خواننده توقع داشتم که داستان اینها را بگویید.
اتفاقی است که افتاده. هیچکدام از این قصهها نیست که تخیلی باشند، منهای یکی دو تا قصه رادیویی که ممکن است تخیل درش باشد. مابقی همه دقیقاند. آقای قطبی این کار را با من کرد که داستانش را آوردم. با اینکه وضع مرا میدانست و من هم وضعیت او را میدانستم، ولی این کار را کرد. یک بار هم مرا از زندان اراک بیرون آورد.
همان داستان که یک پیازی را سبز کردید برای سفره عید…
آن اتفاق افتاده بود، منتها برای کس دیگری. برای آقای عمویی اتفاق افتاده. بعد هم اینکه من اصلا دلم نمیخواهد پز این چیزها را بدهم. زندان و…
در این کتاب با توجه به یکسری نکات، مدام در حال کُشتی گرفتن بودید با خیلی چیزها… اسامی، داستانها، نوع روایت…
سال ۱۳۴۵ من اولین قصهام را نوشتم. برای خودم نوشتم. از آن زمان یاد گرفتم جوری بنویسیم که آقایان نفهمند. بعدها کمکم فهمیدیم وقتی ما چیزی مینویسیم که فلانی و فلانی که خودشان جزو سیاسیون این مزدور هستند و دارند در ساواک کار میکنند، آنها اگر نفهمند که خب این پیرمرد از کجا میفهمد! توجه میکنی! یعنی یکجور آبستره مسخره است. نویسندهای مینویسد برای اینکه نفهمند یعنی چه؟ اینکه گفتی تهمانده آن دوران است. بهخصوص که ما جزو جنبش چریکی این مملکت بودیم، بهخصوص که بیشتر معلمان هم چریک بودند، مثل همین پرویز. آموختههای آن زمانی هنوز در کارهایمان هست. برای همین هم این در بعضی قصهها معلوم است.
ظاهرا که چیز خوبی است. بههرحال حرفتان را و قصهتان را میگویید.
من دوست دارم مثل آسیاب باشم؛ سفت بگیرم، نرم بکنم و پس بدهم. نمیتوانم ها، خصلتا نمیتوانم، چون هنوز بوی باروت توی دَماغم و دِماغم هست، ولی دلم میخواهد آنجوری باشم، چون ۷۶ سالم است. تمام فصلها طی شد و رفت… حالا آه میکشیم که دختر همسایه بیاید در بالکن…. آن هم نیست.
قصه یکی از شیطنتهایتان را گفتید با جمشید مشایخی.
یکیاش هست که اگر چاپ بکنم، میکشند مرا. با دولتآبادی است. تو اینجور چیزها اگر از آقای نصیریان بگویم که دیگر واویلا میشود.
شما همان شوروحال جوانی را هم در پشت جلد کتاب آوردید، خیلی خوب است!
به جان تو من انتخاب نکردم. این را فرجی، مسئول نشر، گذاشته. البته من هم دوستش دارم.
کشتی هم میگرفتید؟ یک وجه پهلوانی از شما در این قصهها هست.
مربوط به ژنتیک است. پدر من یک متر و ۹۵ قد داشت. نزدیک یک متر هم سینه داشت. یک بار پدرم ۲۸ نفر را با چوب زد و انداخت. به برادرش هم گفت از عقب ایناها را دوباره بزن… کردند این کار را. و مادرم بود که بیچاره شد، چون تمام قالیهای زیبایی را که بافته بود، ما فروختیم، ملکهایمان را فروختیم، گاوهایمان را فروختیم که اینها را زندان نبرند. این قصه را هم دارم تو کتاب.
با این حساب باید توقع داشته باشیم کتاب چند جلد دیگر هم ادامه داشته باشد؟
دارم دور میشوم از صحنه بابا. اصلا نمیخواهم اینجوری باشد. الان قصه نیمهکارهای دارم که نمایش تئاتر است. البته اگر بگذارند که ببرم روی صحنه، چون خیلی پیچیده است. یک قصه سادهای است که یک زن نقش اصلیاش را دارد، منتها ۸۰ سالش هست، همسن تو. (میخندد)
شوهر این زن عکاس بوده و به جرم جاسوسی اعدام شده. حالا خانهای برایش مانده که طبقه پایینش را اجاره داده به شورای ده. خودش بالا مینشیند. هفته تولد شوهرش رسیده. رئیس شورای ده میآید برود تو میبیند عکس شوهر این زن آویزان شده از بالا. دادوبیداد و بگیروببند… زن میگوید خیلی خب، عوضش میکنم این هفته، هفته شوهر من است. عکس را برمیدارد. فکر میکنی کی را آویزان میکند فردا؟
آن که شوهرش را اعدام کرده؟
نه. دکتر مصدق را میگذارد. دوباره سروصدا و فلان… نفر بعدی سوفیا لورن است که خودش با زبان ایتالیایی حرف میزند و این هم فارسی جوابش را میدهد. آخرش که هیچ راهی نمیماند، چون بچههایش را از مدرسه اخراج میکنند و دامادش را منتظر خدمت میکنند و خلاصه خیلی لطمه میزنند بهش، میگوید خیلی خب، من یک کسی را آویزان میکنم که هیچ ربطی به شما نداشته باشد و هیچ لطمهای هم به شما نزند. میگویند خب، این خوب است این را آویزان کن.
خب، کی را آویزان میکند؟
هیتلر را.
هیتلر خوب است که. کتاب زندگینامهاش هم که اینجا چاپ میشود. حالا کی میخواهد برود اجرا؟
فعلا دارم پایین بالاش میکنم.
(کسی درِ نیمهباز اتاق را میزند. آقای فراهانی میگوید بفرمایین. امروز چقدر من مراجعهکننده دارم. کسی که آمده، نزدیک گوشش میگوید که ناهارش مانده و نیم ساعت دیگر هم جلسه دارند. او هم با صدای بلند میگوید یه ذره برای من بذارین کنار. بعدش از من میپرسد تو ناهار خوردی؟ جواب میدهم بله. لطفا شما بگین که ناهارتون رو بیارن. با همان لحن استوارش میگوید: نمیخوام. تو اینجا نشستی من بشینم غذا بخورم. قرار ما برای این مصاحبه ساعت یک تا یکونیم بود که تبدیل شد به دو تا دوونیم. بهزادخان فراهانی از نمایشگاه نقاشی سِلِبپُرتره -سلبریتی پرتره- میآمد. علیرضا پویا یکی از هنرمندان این نمایشگاه، پرتره دختر کوچک او را کار کرده بود. شیوه ارائه این اثر زیبا و کمی سوالوجوابِ ناخواسته خاطرش را آزرده کرده بود. بااینحال او و خانوادهاش همه روی صحنه بودند و همه از این نوری که روی صحنه تابیده میشد، سهم میبردند. دوربینم را روشن کردم که چند تا هم عکس بگیرم و در عین حال پرسیدم…)
نمایشنامه نوشتن را بیشتر دوست دارید یا نوشتن داستان و خاطره؟
اینها پیکره عرصهای هستند که من توش قدم میزنم. همهشان را دوست دارم؛ رادیو، تلویزیون، سینما، دوبله، مطبوعات، من عاشق همه اینها هستم. برایم فرقی نمیکند.
اولش گفتید که وقت ندارید، برای همین پرسیدم که ببینم برای ادامه کتابتان وقت میگذارید یا نمایشنامهنویسی و اجرا؟
نمایشنامه. برو بابا (میخندد) اینها، کتاب قصهها و خاطره دستگرمی است. البته یک کاری دارم میکنم. قصهها را دارم میخوانم پایین تو استودیو. میخواهم پیوست کتاب بکنم.
کتاب در بعضی جاها غلط تایپی و موارد نگارشی دارد!
یک غلط بزرگ دارد، باید آن را درست کنم. اینها را که میگویی، چیزی نیست و چرت است، بیخیال. اصلا کی گفته حتما باید صغری را با صاد نوشت. یک قصهای بهت بگم، ببین یک دخترکی شوهرش مرده بود. یک پسر کوچک داشت. جاهل محله عاشقش شده بود و هی دوروبر این میپلکید. یک روز دید که او دست بچهاش را گرفته و دارد میرود. گفت صغری خانم چی شده؟ او هم گفت هیچی. دیکته به بچهام صفر دادند، رفوزه میشه. گفت گه خوردند. بیخیالش. من خودم میرم مدرسه. شما بفرمایید. گاهی گوشت میفرستاد درِ خونه این دخترک. آن روز رفت مدرسه و جلوی مدیر ایستاد و گفت خانم این بچه ما برای چی دیکته صفر شده؟ مدیر گفت عباس آقا یه فرصتی بدین که ببینم چی بوده. گفت فرصت بیفرصت. زودتر ببینین چرا بچهام دیکته صفر شده. مدیر ورقه را آورد و گفت عباس آقا ببینین صابون را با سین نوشته. او هم با همان لحن جاهلی گفت نوشته که نوشته، مگه صابون با سین کف نمیکنه. حالا حکایت توئه. (میخندد)
خودتان نگذاشتید کارتان را یک ویراستار یا نمونهخوان ببیند؟
بعضیهایشان خیلی دخالت میکنند در کار. پسر من آذرخش یکدفعه یک کار خیلی جالبی کرد. قصه مینوشت بچه که بود، کلاس دوم. آقای احیایی که بهترین قصهنویس کودکان کشور شناخته شده بود و جایزه گرفته بود، گاهی اوقاقت جای من و مامانش میآمد از او نگهداری میکرد. یکدفعه خوانده بود قصههای این را و مثل تو دو، سه تا از این غلطها را تصحیح کرده بود. آذرخش هم زده بود تو گوشش و چوب را برداشته بود بزند و ناکارش کند که تو چه حقی داشتی تو قصه من دخالت میکنی. (میخندد)
ولی راست میگویی بابا. قبول دارم که یک مقدار عجله در این کار شده. اگر یادداشتی داشتی و میدادی به من، حتما من این موارد را تصحیحش میکنم. اگر بفرستی خیلی خوشحال میشوم.
از خاطرات خانوادهتان در این کتاب کم نوشته بودید، فقط دو تا قصه مربوط به شقایق بود.
آخرین قصه که زنم بود. از گلشیفته دو تا قصه داشتم که نگذاشتم. مال گلی خیلی قشنگ بود. میدانی که اعتصاب راه انداخته بود تو هنرستان. آن موقع که نوشته بودمش، خیلی خوب بود، درآوردمش.
ممیزی کتاب چقدر بود؟
خیلی نبود. ولی چیزهای خاصی را ایراد گرفته بودند. به اعتقاد من نمیفهمند. چون قصههایی که راجع به آقای عمویی و زندان هست، اینها خیلی نو هستند. اینکه در زندان انفرادی چه میگذرد، خاص است، یا گلدانی که در زندان وکیلآباد مشهد هست…
قصه «یادگاری بر سینه آب انبار» را من خیلی دوست داشتم.
(قاهقاه میخندد) آهان. هنوز آن خانه هست. گاهی میروم سر کوچه روزبه و نگاهش میکنم. من قصه «مشیدالله وسط میدان ژاله» را دوست دارم.
اهل یادداشت روزانه نوشتن و خاطرهنویسی هستید؟
استادم طبری توصیهای داشت و میگفت هرگز به حافظهتان اعتماد نکنید. همه چیز را یادداشت کنید. متاسفانه من نمیتوانم. من قصه یک نمایشنامه را که میخواهم کار کنم، ماهها با شخصیتهای قصه راه میروم، باهاشان حرف میزنم. برای قصه هم مدتها بهش فکر میکنم. بسیار بهش فکر میکنم. وقتی که دیدم دیگر هیچ فکری نمیشود راجع بهش کرد، آنوقت یک شب مینویسمش. مینشینم و مینویسم و بلند میشوم. حالا ساعت شش صبح شده باشد یا ۹ صبح. یک خاطره راجع به «مریم و مرد آویج» بگویم برایت. تو این داستان پایان کار را نمیتوانستم پیدا کنم. تو ساباط زندگی میکردم، برف میآمد، زدم از خانه بیرون و شروع کردم به پیادهروی توی برف. پشت کاغذ سیگار وینستون ساعت چهارونیم صبح آخر قصهام را که یک شعر بود، نوشتم و بعدازظهرش سر تمرین، تمرین کردیم و رفت روی صحنه. همه چیز جمع میشود و روی هم اشباع میشود و بعد هم تبدیل به اندیشه میشود. خیلی هم به فرمش فکر نمیکنم. بیشتر اینجوری میشود. آخر قصههام همهشان برآمده از یک لحظه است.
اگر از قصهای که نوشتید، خوشتان نیاید، چه میکنید؟
اصلا پاره نمیکنم. خیالاتی شدی. نه. ببین وقتی من سه ماه طول بکشد که مثلا فلان قصه را بنویسم. سه ماه طول میکشد من رویش کار کنم، حالا بیایم این را بنویسم و پارهاش کنم. نه نمیکنم.
احتمالا بهتان گفتند که یک خصلت روستایی و آزادوارگی و یک نوع بیاعتقادی به هر نوع قیدوبندی دارید… همینطور میروید تو دل قصه…
من، بله. دارم؟ اصلا همه خصلتهایم روستایی است. شما شهریها نمیتوانید مرا تبدیل کنید به یک آدمک شهری و شهروندی. نه نیست. همانیام که هستم.
شما از یک روستای کوچک…
روستای کوچک؟ ۳۶۰ تا ده دارد فراهان. همه را میشناسم، همه را میشناسم. تو کوچهباغهاش قدم زدم، دخترهاش را دیدم، با پسرهاش فوتبال بازی کردم. هنوز هم میروم. آنجا مِلک دارم، میکارم، میچینم، درو میکنم.
آخرین بار کی رفتید؟
آخرین بار دو هفته پیش. عه… یعنی چه. اصلا عطروبوی آنها نباشد، نمیتوانم نفس بکشم… «گِدیم گُوردیم بولاخدادیر/ اَل اوزونی یوماخ دا دی/ ای قیز منه باخ باخ، گوزل منه باخ باخ/ من گَلمیشم سَنَه قوناخ/ جیران منه باخ باخ مارال منه باخ باخ/ پیشیر منه بیر قایقاناخ…» من عاشق روستام. با اینکه همه چیزش عوض شده متاسفانه. همه چیز مصرف شده، مصرفی شده؛ عزت، مروت، نجابت، صداقت… همه اینها تغییر کرده.
در جلدهای بعدی هم پس از فراهان داستان خواهید آورد؟
نمیشود که نباشد. بله هست، ولی نوتر. تو اگر «مطرب»، کار آخر مرا روی صحنه میدیدی، متوجه میشدی من کجاها سیر میکنم. دلم میخواهد چاپ شد، بگیری و بخوانی. آن دیگر داستان نو و تازهای است. داستان این است که میآیند تراکتور را میبرند و میدهند به فقیرترین آدم یک ده. این سکینه دایی قیزی نه خیش دارد و نه هیچ ابزار کشاورزی. اصلا هیچ کاری نمیتواند بکند. آخرش با این تراکتور مسافرکشی میکند.
از این کتابتان هم که خوب استقبال شده!
شده دیگر. اصلا تو برای چی اینجایی دختر! (میخندد)
منتظر جلد دوم و سوم خاطرات زندگی شما بمانیم؟
دوم را بله. حالا سوم را نمیدانم. عکس روی جلد هم فلسفه دارد. این پرتره بهترین پرتره ۶۰ سال عمر من است. نقاشهای زیادی از قندریز بگیر تا اویسی و فلان و فلان که رفیق بودم با همهشان، روی صورت من کار کردند، ولی این بهترینش است. حالا چرا بهترینش، شما پدرسوختهها مسببش هستید. من یک برادر داشتم که معاون ارشاد مازندران بود. متاسفانه در ورزش سکته کرد و فوت کرد. یک دختر خیلی خوب و زیبارویی ازش به یادگار مانده. یک روز یک جوانی آمده بود جلوی خانه من و یک تابلو پرتره یک مترونیم در یک مترونیم آورده بود درِ خانه و داده بود به فهیمه. فهیمه گفته بود این را کی داده، گفته بود نمیدانم. گفته بود تو کی هستی، گفته بود من راننده آژانسم. خلاصه هر کاری کرده بود، به جایی نرسیده بود و تابلو را آورده بود خانه. دو هفته بعدش دختر برادرم زنگ زد و گفت عمو از پرتره خوشت آمد؟ گفتم تو کشیدی؟ آخر او هم نقاش است. گفت نه. شوهرم کشیده. گفتم تو شوهر کردی، گفت نه. ما این پرتره را کشیدیم که تو اجازه بدهی ما ازدواج کنیم. این عکس جلد همان نقاشی پرتره است.
اجازه دادید شما؟
بله. من کیام. راستی از آن داستان «من ناظم حکمت نیستم، ولی همسلول اوجالالم» خوشت آمد؟ علی فوقالعاده بود، فارسی یاد گرفته بود یک خرده. به من میگفت رفیق بهزاد از وقتی که بابام کشته شد، از آن زمان تا الان… خیلی داستان خوبی بود. بعضی قصهها مثل آن دختر آقای بروجردی، «عشق آدم ناشی»، میتوانست یک رمان بشود.
بله، ولی من همچنان آن آرزوی شما در آبانبار و ازدواجتان با خانم فهیمه رحیمنیا را دوستتر میدارم. کاش بیشتر مینوشتید.
از فهیمه؟ نخواستم که چنین برداشتی بشود که ما همهاش مسائل درون خانواده را گفتیم. من بسیار ازش آموختم. منِ روستایی با سنتها و آیینهای روستایی، او یک شهری با یک پدری که عکاس مشهوری بود. خیلی چیزها از فهیمه یاد گرفتم.
یک کمی هم از دوست و همکار ما، اردشیر رستمی، بگویید. درباره او هم کار بزرگی کردید!
او هم کار بزرگی کرد بابا. او هم وقتی به خانه ما آمد، خیلی چیزها را آورد. نوجوان بود، ۱۶، ۱۷ سالش بود. وقتی آمد، خیلی چیزها را با خودش آورد؛ شعر را آورد، توجه و احترام به ملیتهای ادبی جهان را آورد. شاید تو خانه من جبران خلیل جبران اسمی نداشت. او بود که آورد و صداقت را آورد. این خیلی مهم است. هنرمند خوبی است. خوب جلو میرفت. میتوانست بهتر بشود. یک کمی افت پیدا کرده. فهیمه بهش گفت تقویمهایت تکراری شده. از آن موقع دیگر برای فهیمه تقویم نیاورده. (هر دو میخندیم و میگویم که اردشیر رستمی او را به چالش صفحه «مدرسه پیرمردها» در مجله دعوت کرده بود و باید در یک فرصتی در آن بخش هم چند تا از شیطنتهای دوران مدرسهاش را به ما بدهد.)
در قصههای کتابتان یک نوع جوانمردیهای خاصی دارید، مثلا موارد متعدد کمک مالی و…
بله، زیاد بوده. بهخصوص اینجا در خانه تئاتر. شاید هیچکس نداند من الان از اینجا و صداوسیما سرجمع هفتمیلیون حقوق میگیرم. نصف بیشترش میرود برای بچههایی که پول ندارند نان و پنیر بیاورند سر سفرهشان. دوست دارم این کار را. پزش را نمیدهم، ولی این رفاقت و این صمیمیت را دوست دارم. اصلا فکر نکنید که مثلا دستگیری و همیاری است. اصلا. اصلا. من چنین مفهومی را قبول ندارم. رفاقت است. من دارم، او ندارد. باید رفت به میدان. من بیش از ۱۰ نفر را بهشان پیشپرداخت اجارهخانه دادم و هیچ سندی هم ازشان نگرفتم.
این خصلتها را از کجا به ارث بردید؟
اگر بهت بگویم که عرفان اشراقی را دوست دارم و تابع آن هستم، غلط است، ولی سوسیالیسم را در عمل عاشقش هستم. این همراهی و همدلی هم جزوش است. آرتیستی که از مردم دور باشد، به نظر من به درد کوفت میخورد. روشنفکری که نتواند در پایین شهر طعمههای دندانگیر را ببیند و در حل آن کوشش نکند، من قبولش ندارم. فایده ندارد. نمیشود روی صحنه ما داد از مروت و دادگری و دموکراسی بزنیم، بعد تو زندگی عادیمان بیتفاوت بمانیم. باید کنار مردم باشیم. ما خندههای مردم را میگیریم و زود ازشان بهره میگیریم، ولی روی گریههاشان چشممان را میبندیم. این درست نیست. شعار هم نمیدهم من. دلم میخواهد کنار مردم باشم، منتها با بضاعتم. خیلی وقتها هم هست که این بضاعت را نداشتم. اینکه من چه تعداد از بچههای هنر را از جدایی بیرون کشیدم و نگذاشتم که خانوادههایشان و زندگیشان از هم بپاشد، خارج از حساب است. منظورم این است که همیشه کمک، کمک مادی نیست. ببین، من فقط با عرضه و جربزه و جرثومه خودم نشدم بهزاد فراهانی. دست مردم همیشه زیر بغلم بوده که به این نقطهای که الان هستم، رسیدم. این را نباید فراموش کنم. باید به یادگار داشته باشم.