زندگینامه غیررسمی چارلز منسون
شکیب شیخی
آنچه در ادامه میآید، بخشهایی از یک زندگینامه است در هفت قسمت مجزا. توصیفی که این شخص از خودش دارد، بیش از همه متناسب با چارلز مَنسون است که امروزه به عنوان یکی از بدنامترین جنایتکاران تاریخ شناخته میشود. مَنسون ۱۲ نوامبر به دنیا آمد و ۱۹ نوامبر مُرد. بین این مرگ و زندگی تنها یک هفته فاصله بود؛ تنها هفت روز…
روز اول شادترین روزهای زندگیام بودند. سالهای میانی جنگ جهانی دوم بود و پس از سه سال که در کنار خاله و شوهرخالهام در مکمیچین ویرجینیای غربی زندگی کرده بودم، خبر رسید که مادرم عفو خورده. در این شهر بسیار کوچک که تنها چند خیابان بیشتر از یک روستا داشت، کمکم تصویر شهر بزرگ اما نکبتزده سینسیناتی از حافظهام پاک میشد. هشت ساله شده بودم، اما تا همان روزی که مادرم را پس از گذشت سه سال در ایستگاه قطار دیدم، حتی یک روز هم به خوشی سپری نشده بود.
مادر که مرا دید -انگار جواهری گرانبها را میان یک بیابان یافته است- چنان در آغوشم کشید که دلم گرم شد به اینکه دیگر هرگز مرا ترک و رها نخواهد کرد. به شهری در همین نزدیکیها رفتیم که نامش چارلستون بود. من از مدرسه گریزان بودم و مادرم باز هم به همان کارهای قبلیاش روی آورده بود. تمام روز من در خیابانها میچرخیدم و از مغازهها چیزی بلند میکردم و مادرم در حال تفریح و خوشگذرانی با دوستانش بود. یک بار تصمیم گرفت مرا به مدرسهای کاتولیک بفرستد، اما از آنجا فرار کردم و پیشش بازگشتم. او دوباره مرا به آن مدرسه فرستاد. حالا دیگر ۱۳ سالم شده و جنگ هم به پایان رسیده بود. برای گذراندن تعطیلات کریسمس به خانه همان خاله رفتم. یک تفنگ نظرم را جلب کرده بود و میخواستم آن را هم بدزدم که خاله و شوهرخالهام متوجه شدند و مرا از خانه بیرون کردند.
روز دوم یک بار به جرم دزدی مرا دستگیر کرده و به خاطر نرسیدن به سن قانونی به یک دارالتادیب واگذارم کردند. با همکارانم از آن دارالتادیب هم فرار کردیم. ۱۷ سالم بود که دستگیر شدم و اینبار برای اولین بار به زندان افتادم. جای غریبی بود. خالهام به آنها اصرار میکرد که من بچهام و میتواند مرا در خانهاش نگهداری کند. شاید وجدانش درد میکشید، بابت تصمیماتی که در گذشته گرفته بود. هنوز هم نمیدانم.
تازه به زندان افتاده بودم که از بیرون خبر رسید بچهدار شدهام. رُزالی نام خودم را روی بچهام گذاشته بود. هر هفته رزالی و مادرم برای ملاقات به زندان میآمدند و پسرم را هم با خود میآوردند. بیرون از زندان هم با هم زندگی میکردند. ۲۳سالم شده بود و همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه چند هفته خبری از ملاقات نبود. یک روز مادرم به من خبر داد که رُزالی از پیش او رفته و گویا زندگی با مردی دیگر را آغاز کرده. درخواست عفو مشروط دادم، اما نمیتوانستم دو هفته صبر کنم تا ببینم آخر نتیجهاش چه میشود. میخواستم از زندان فرار کنم که دوباره دستگیر شدم. عفو مشروطم لغو شد.
روز سوم یک سال پس از اینکه رزالی از من طلاق غیابی گرفت و برای همیشه ترکم کرد، دادگاه عفو مشروطی پنج ساله به من داد. چیزی نگذشته بود که مرا به دلیل جعل یک چک بانکی دستگیر کردند و البته زیر بارش نرفتم. کار سختی هم نبود، چند زنی که در شغل جدیدم برایم کار میکردند، به دادگاه آمدند و با اشک و زاری شهادت دادند که من بیگناهم. یکی از آنها که لیونا نام داشت، جلوی قاضی زانو زده بود و با صدای گریه بلند میگفت که عاشق من است و اگر از زندان آزاد شوم، قصد دارد بهزودی با من ازدواج کند. قاضی به ۱۰ سال حبس تعلیقی راضی شد و البته این اتفاق هم افتاد و من و لیونا با هم ازدواج کردیم. البته هم من و هم او میدانستیم که این ازدواج معنای خاصی ندارد و ما بیشتر در تجارت تنفروشی با هم شریکیم و حالا که او روی کاغذ و به لحاظ قانونی همسر من است، دیگر دادگاه نمیتواند او را به عنوان شاهد احضار کند.
برای اینکه آبها از آسیاب بیفتد و شناخته نشویم، مدتی همراه لیونا و یک زن دیگر به نیومکزیکو رفتیم تا آنجا کار و کاسبی را از سر بگیریم. آن موقعها سختگیری پلیس روی این کارها خیلی زیاد بود. حداقل از این روزها خیلی بیشتر بود. چیزی نگذشت که لیونا دستگیر شد و من هم به دنبالش. تحقیقات پلیس برایشان روشن کرد که من همان مردی هستم که چند ماه پیش حکم معلق ۱۰ساله بابت جعل چک بانکی از قاضی گرفتهام. مرا به لسآنجلس بازگرداندند تا در آنجا دوران زندانم شروع شود. پس از شش سال از زندان آزاد شدم. در این مدت لیونا هم به صورت غیابی از من جدا شده بود و به همه گفته بود که از من پسری به دنیا آورده است. ۳۲ سالم شده بود و بیش از نیمی از آن را در دارالتادیبها و زندانها گذرانده بودم، دو زن طلاق داده بودم و گویا دو پسر هم داشتم. اما دیگر این چیزها مهم نبود. من دیگر آدم معروفی شده بودم.
روز چهارم از زندان که آزاد شدم، نه جایی داشتم برای خوابیدن نه چیزی برای خوردن. کنار خیابانی مینشستم و گیتاری را که در زندان یاد گرفته بودم، میزدم و از این راه درآمدی کسب میکردم. پس از مدتی با یک دختر که کارمند کتابخانه یک دانشگاه بود، آشنا شدم و با او به یک خانه نقل مکان کردم.
ظاهرم را با مو و ریش پریشان از یک سو شبیه هیپیهایی کرده بودم که آن زمان برای خود بروبیایی داشتند و از سوی دیگر هم رفتاری آرام و متین را مانند کشیشان سرلوحه خودم گذاشته بودم تا حداکثر افرادی را که میتوانم، به خود جذب کنم. خیلی طول نکشید که دوروبرم را نگاه میکردم و میدیدم در یک آپارتمان کوچک به طور همزمان با حدود ۱۵ دختر -که عموما بین ۱۸ تا ۲۳سال سن داشتند- زندگی میکنم و آنها همه چیز مرا باور داشتند. هم اینکه من نوعی منجیام و هم پیشبینیهایم راجع به «هرجومرج» بزرگی که در راه است و با یک جنگ نژادی عظیم پایان خواهد گرفت. تعدادمان بسیار زیاد شده بود و حالا پای چندین مرد که عمدتا مانند خودم سابقه زندان و جرم داشتند هم به جمعمان باز شد. شده بودیم یک خانواده بسیار بزرگ و به همین خاطر همراه دخترانی که عمدتا از خانه فرار کرده بودند، به مزرعهای در کالیفرنیا نقل مکان کردیم تا در آنجا همه دور هم زندگی کنیم.
عمده درآمدمان از دزدیهای کوچک بود و از پولهایی که از مردم بهزور میگرفتیم، اما این پایان کار نبود. باید گامهایی بزرگتر برمیداشتیم و به همین خاطر آن دستورها را به اهالی خانواده بزرگم دادم.
روز پنجم یک بهار تا تابستان توفانی را گذرانده بودیم. هنوز هم آن یک فصل که در ۳۵سالگی از سرم گذشت، برایم خوشایندترین لحظات زندگی است؛ البته خوشایندترین لحظات زندگی پس از دیدن دوباره مادرم در هشت سالگی. وقتی دستگیر شدم و به دادگاه رفتم، آخر سر متوجه نشدم که مرا به جرم ۱۱ قتل دستگیر کردهاند یا ۱۴ قتل؟ چند قتل مستقیم بود و چند فرمان به قتل؟ حسابش از دستم در رفته. فقط میدانم دخترها و پسرهایم کاری نبود که برایم نکنند. گرچه در کارشان خیلی ماهر نبودند و همینها باعث شد که گیر بیفتیم، اما به فرمان من خیلیها را کشته بودند.
یک بار یکی از دخترها تنها با اشاره من یک سرنیزه را که از مزرعه با خود آورده بودیم، به گلوی یک مرد فرو کرد و مرد هنوز نمرده بود که چندین ضربه دیگر به سر و گردن و سینه او وارد کرد. آن هم درحالیکه دستش بسته بود و زنش در اتاق زیر نظر دختران دیگرم بود. زنش را هم همانطور کشتند. دادستان میگفت که آن زن با حدود ۲۰ ضربه چاقو کشته شده و پس از مرگش هم چیزی حدود ۲۰ ضربه دیگر به جنازهاش وارد آمده. البته من همه اینها را از نزدیک شاهد بودم و با لبخندی بر لب کارهای بچهها را نگاه میکردم.
مورد اصلی که ما را برای همیشه در تاریخ معروف کرد، کشتن همسر یک کارگردان مشهور بود. از آن ثروتمندهایی بودند که تا ساعات دیروقت شب خوشگذرانی میکنند و در قصرهای بزرگ با دوستانشان دائم در رفتوآمدند. خود آن زن هم بازیگر معروفی بود و در آن زمان باردار هم بود. قتل همسر آن کارگردان تیتر یک اخبار برای چندین روز بود و سرگیجه پلیس برایم لذت داشت. لذتی هرچند کوتاه. در آخر دستگیر شدم و پس از یک دوره بسیار طولانی دادگاه به اعدام محکومم کردند.
روز ششم حکم اعدام از بیرون خیلی سنگین به نظر میرسد، اما من خیلی از مسیر را آمده بودم. کارهایی را کرده بودم و تمام توجه آمریکا را روی خودم داشتم. نهتنها آمریکا، بلکه میدانم ژاپن و فرانسه و برزیل هم از من حرف میزدند. کار خاصی هم بیرون از زندان نداشتم.
دروغ است اگر بگویم در همان لحظهای که حکم اعدام اعلام شد، تنها یک لبخند به روی قاضی و دادستان و هیئت منصفه زدم؛ نه، اصلا اینطور نبود. اما پس از گذشت مدتی کوتاه با خود به این توافق و آرامش رسیدم که مسیری جالب را در زندگی طی کردهام و حالا که نزدیک ۳۸ سالگیام است، شاید هم زمان بدی نباشد برای مردن. همه چیز خوب طی میشد و میدانستم که هنوز در بیرون طرفدارانی دارم که راهم را ادامه دهم تا اینکه مجازات اعدام در آمریکا غیرقانونی اعلام شد. نزدیک ۳۸ سالگیام بود که حکم اعدامم به خاطر این تغییر قانون احمقانه به «حبس ابد با امکان عفو» تغییر کرد. چیزی از این بدتر نمیشد. حالا باید باقی سالهای زندگیام را –که احتمالا زیاد هم بودند- در این زندان سپری میکردم. همانطور هم شد و این چند دهه اخیر نکبتزدهترین روزهای زندگیام بودهاند.
روز هفتم ۳۸ سالم بود آن روزها و الان مطمئنم که ۸۰ سال را رد کردهام. اخبار را از تلویزیون زندان بهخوبی دنبال میکنم و خوشحالم که ترامپ رئیسجمهور این کشور شده. میدانم فکرش چیست و حسش را درک میکنم. البته ما اصلا شبیه هم نیستیم. او در پول غوطه میخورد و من تمام زندگیام فقر را کنار دستم داشتهام. اما باز خیالم راحت است که آمریکا در دستانی مطمئن قرار گرفته است.
چند سالی است که دیگر حال و روز خوبی ندارم و مریضیها یکی پس از دیگری بروز میکنند. امروز صبح هم که از خواب بیدار شدم، قفسه سینهام درد میکرد و اول فکر کردم از سرمای اواخر پاییز است که استخوانهای بدن را به درد میآورد، اما فکر میکنم دلیلش چیز دیگری باشد. روزهای زندان همهاش مانند پاییز بودهاند و من روزهای زیادی را دیدهام با طولی کوتاه و خورشیدی که خیلی زود سر بر زمین میگذارد و میخوابد. روزهای زیادی را در زندان دیدهام، اما امیدوارم که همه چیز همین امروز تمام شود و زجری که این نیم قرن در این زندان کشیدم، بالاخره به پایان برسد.