برای مجلسی که به توپ بسته شد و مردادی که مهمترین روزش بیستوهشتم است
شکیب شیخی
درختهای دور دست و حیاتِ جریان رنگهای آبی و سبزِ آسمانها و زمینها را کسی با قلممویش بر سطح ناصاف اما دلپذیر کرباس میکشید، که از همان روزها تا همین امروز –و احتمالا فردا- «کمال الملک» صدایش میکنیم. استاد بزرگ نقاشی باید دستش اینجا و آنجا میلرزید و اندکی تخفیف را در این زیبایی خیرهکننده دخیل میکرد و بسیاری از آن سبزها را به سیاه و آسمان را به لجنی شباهت میداد که زیرش درختهای لخت و تکیده، بیهیچ بار و بری، آخرین نفسها را از سینهای بیرون میدادند که صدایش چون لولاهایی زنگار گرفته بر زمین خط میانداخت.
استاد بزرگ نقاشی فراموش کرد که دستش را اینجا و آنجا بلرزاند و آن همه زیبایی را آبستن فاجعهای کند که در چند سال یا چند خیابان اینطرف و آنطرفتر به کمین نشسته بود. نقاشی را اینجا برایتان نخواهم آورد، چون چند صفحه اینطرف یا آنطرفتر در گزارشی که نسیم بنایی از محله باغ شاه برایتان آورده، کیفیتی خوب از آن چاپ شده و اتفاقا او هم فراموش کرده بگوید که کمالالملک باید دستش میلرزید و نلرزید. تمام آنچه در ادامه خواهد آمد برای کاستن از تلخی وداع است؛ وداع با آبنماهای زیبا و حوضچههای روحانگیز، وداع با زمینها و آسمانهای فیروزهای و لاجوردی، وداع با امیدهایی مردمی که به زیر خاک فرو میرفتند. یک بار در سرکوب انقلاب مشروطه و یکبار در کودتای مرداد.
مشتهای گره کرده
برای مشروطهخواهان اینجا و آنجا چیزهایی گفتهاند و اگر بخواهیم خلاصهای به دست دهیم از ایستادن و پا پس نکشیدن، شاید بهتر باشد به همین متن کوتاه از «صور اسرافیل» بسنده کنیم:
«از تهدید و هلاکت بیم و خوفی نداریم و به زندگی بدون حریت و مساوات و شرف وقعی نمیگذاریم.»
اینها را نامهای بزرگ این کشور بر پیشانی تاریخ ثبت کردهاند: میرزا جهانگیر خان شیرازی و میرزا علیاکبر خان قزوینی. اولی را امروز جهانگیر صوراسرافیل مینامیم و دومی را علیاکبر دهخدا.
کوتاه نمیآمدند. از هیچ چیز کوتاه نمیآمدند. همین چند قلمی که بر کاغذها سابیده میشد، شاه کشور را که فکر میکرد، چون یک وعده آسمانی، بر زمین نازل شده را به خودشیرینی و چاپلوسی فرستادند. میگویند روزی که قزاقها به بهانه محافظت و با رشوه به دفتر صوراسرافیل رفتند، علی اکبر خان دهخدا رو به آنها گفت که نیاز به محافظت ندارد و تصمیم مجلس ملی هرچه باشد گردن خواهد گذاشت، حتی به قیمت جانش، و باز هم با همان روحیه طنز تیزش از آنها خواست تا آن پول را بین خود تقسیم کنند و من میدانم که با خندهای از آنها روی گردانده و به دفتر کارش بازگشته.
میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل هم کار را به جایی رسانده و کارد را چنان به استخوان شاه و دربار و اطرافیان فاسدش فرو کرده بود که پس از مرگ او و حاجی میرزا نصرالله ملکالمتکلمین، در روزنامه خاطرات عینالسلطنه چنین جشن و سرور و پایکوبی شده است:
«چهارشنبه ۲۴ جمادیالاولی، صبح به اتفاق حاجی افخمالدوله باغ شاه رفتیم. لدیالورود مسموع شد که ملکالمتکلمین بهشتی و میرزا جهانگیر مدیر صور اسرافیل را طناب انداختند. آن یکی واصل به جهنم، دیگری هم پی او انتظار نفخ صور را باید بکشد.»
چنگالهای خونین
مجلس در یک زد و خورد خونین به توپ بسته شد. محمدعلی شاه، که از همان روز اول روزنامهنگاران و سردمداران مشروطه «آرامش خاطر ملوکانهاش» را به هم ریخته بودند، پایش را توی یک کفش کرده بود که اینها را یا تبعید کنید یا تحویل من بدهید. اصلا همین هم شد که مجلس را به توپ بست. روایتها میگویند چندده تن از مشروطهخواهان دستگیر شده و به باغ شاه منتقل شدند و از میان آنان چندین نفر اعدام شدند.
ملا علی قاضی ارداقی، در میان آنان بود. یک روحانی که میگویند با صدای محزونش به هنگام شب و در اسارت چنین میخواند:
تا که غیرتِ مردی، شد ز خلق ایرانی
مُلک ملت ایران، رفت رو به ویرانی
والیان والاجاه، چاکران دولتخواه
خلق مملکت رانند، جای مملکترانی
قاضی ارداقی را سم دادند. میگویند زنجیرها بر دست و پاهایش بود که به تشنج و رعشه از این دنیا رفت. هنگامی که قزاقان به سراغ ملکالمتکلمین آمدند، رو کرد به همراهان و همبندان خود و با صدای بلند خواند:
ما بارگهِ دادیم این رفت ستم برما
بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
و شاید هم هنگامی که نوبت به صوراسرافیل رسیده، مشتی را که زودتر از فرا رسیدن این فریضه محتوم برای مردم باز کرده بود، پیش روی جلادانش میگرفت و به آنها یادآوری میکرد که «میداند»، همانطور که به عمهاش در نامهای نوشته بود:
«عقیده مرا به خوبی میدانید که دلبستگی به زندگانی و عمر نداشتم و همیشه مرگ با شرف و افتخار را از زندگی بد، بهتر میدانستم، زیرا همواره شنیدهاید که میگفتم مکررات خواب و خوراک اهمیتی ندارد و از این تکرار، آدم حساس، خسته و کسل میشود. فردا ما به فداکاری حاضر میشویم. اگر از پیش نبردیم و کشته شدیم و خبر مرگ من به شما رسید، غمگین نشوید و هول نکنید، زیرا که در راه آزادی ایران، یک افتخاری برای شما و فرزندان شما به یادگار گذاشتم. مُردن که از لوازم طبیعی است. آدم که باید بمیرد، چرا با درد و مرض مرده باشد و به جانبازی از تالم نشاه زندگی بد، در یک چشم بهم زدن نمیرد.»
و شاید بهترین گواه در مسیر این مردم همین خطاب نهایی میرزا جهانگیر خان باشد که در صوراسرافیل آمده است:
«ما هم از این جانبازی و فداکاری عاری نداریم و هیچوقت نمیگوییم که چرا ما مغلوب مستبدین و بیدینها شدیم زیرا که برادران آذربایجانی و گیلانی و فارسی و اصفهانی ما در راهند و عنقریب خواهند رسید. ما میخواهیم با بدنهای خود، زیر سم اسبهای آنها را نرم و مفروش کرده و زمین طهران را برای تشریفات مقدم این مهمانهای تازه رسیده، از خون گلوی خود زینت دهیم و به آن برادرهای مهربان بگوییم و افتخار کنیم که ماییم پیش صفهای شهدای راه آزادی.»
خاکسترهایی بر پیشانی بچهققنوس
محمد مصدق از نسل مشروطه است. از نسل همانهایی که دهخدا و صوراسرافیل را اینسو و آنسوی جامعه میدیدند، پس عجیب نیست که بدل شود به پلی که به استبداد محمدعلی شاه قاجار را به استبداد محمدرضا شاه پهلوی متصل میکند. عجیب نیست و در عین حال بسیار عجیب است که میرزا محمدخان مصدقالسلطنه، بدل شود به دکتر محمد مصدق. شاهزادهای که نخست وزیر ملی مردم شد. دستهای تاریخ است که به کار میافتد تا این عجیبترین معجونها را بیافریند و در قالب بدنهای افراد به خورد خودش بدهد و باز خود را بازآفرینی کند. هگل شاید درست میگفت که تاریخ تنها کاری که میکند، تاریخ است.
در کنار مصدق همه میدانیم که یک نام، بسیار به گوش میرسید: سید حسین فاطمی. حسین فاطمی که دل سالهای جوانیاش را در گروی آزادی و عدالت میدید و از سوی دیگر دل خوشی هم از شوروی نداشت، همیشه در رابطهای ملتهب با حزب توده به سر میبرد.
فاطمی عمده عمرش را صرف آشکارسازی رفتار چاکرمآبانه محمدرضا شاه پهلوی و دقاع و مقاومت قلمی در برابر نفوذ و زورگویی انگلستان کرد. او که سالهای پیش از ملی شدن صنعت نفت را با فراز و نشیبهایی نظیر تحریکهای سید ضیا طباطبایی و جبهه «استقلال»، گذرانده بود، با آنکه هنوز جوان، اما از استقامت و پختگی لازمی برخوردار بود که به هنگام بحران پا پس نکشد.
زمانی که در هنگام وزارتش او را ترور کردند ولی جان سالم به در برد، چنین گفت:
«برای جامعه و ملتی که میخواهد زنجیرهای گران بندگی و غلامی را پاره کند، اینطور رنجها و جان سپردنها و قربانی دادنها باید امری عادی و بسیار ساده تلقی شود. تنها آتش مقدسی که باید در کانون سینه هر جوان ایرانی برای همیشه زبانه بکشد، این آرزو و آرمان بزرگ و پاک است که جان خود را در راه رهایی جامعه و نجات ملت خود از چنگال استعمار و فقر و بدبختی و ظلم و جور بگذارد.»
فاطمی به هنگام گفتن این سخنان هنوز به ۳۵سالگی هم نرسیده بود، یعنی معادل امروزیاش میشود جوانی که در سالهای میانی دهه ۶۰ به دنیا آمده است.
سوگ جاودانی
محمد قهرمان، شاعری که از دوستهای مهدی اخوان ثالث بود، در مرثیه برای اخوان در بیتی چنین آورده است:
یک سال هم به تهران، همخانه بودم او را
پیش از شکست مرداد، وان سوگ جاودانی
مردم را به عزای امیدها و رویاهای فروخوردهشان نشاندند. این سوگ شاید نماد و تجسد خود را در هیچجای دیگری جز دستگیر و اعدام سید حسین فاطمی نشان ندهد. همسر جوان فاطمی درباره شکل دستگیریاش چنین میگوید:
«دکتر فاطمی بعد از ۲۸ مرداد، دو الی سه ماه در منزل یکی از نزدیکترین دوستانم مخفی بود. پس از گذشت چند ماه به منزل دکتر محسنی که داروساز بود رفت و تا زمان دستگیری در آنجا سکونت داشت. در آن زمان رژیم شاه در تمام مناطق تهران به دنبال فاطمی بود و جایزه زیادی را برای سر دکتر تعیین کرده بود. یکی از خدمههای خانه دکتر محسنی خبر مخفی بودن دکتر فاطمی در آن خانه را به بیرون منتقل کرد و ساواک به آن خانه ریخت و دکتر را دستگیر کرد. ارتشبد نصیری بلافاصله پس از دستگیری دکتر فاطمی، با ماشین وی را به دم کاخ برد تا به شاه دستگیری دکتر فاطمی را اطلاع دهد.»
میخواستند او را حین دادرسی به قتل برسانند و همه چیز را هم طبیعی جلوه دهند، نزدیکانش واقعه را چنان توصیف میکنند:
«ناگهان شعبان بیمخ و یارانش با چاقوهای برهنه به دکتر فاطمی حملهور شده و ضرباتی چند وارد کردند. خانمی که بعدً فهمیدم خانم سلطنت فاطمی، خواهر دکتر فاطمی است و از طریق خبر رادیو مطلع شده بود که برادرش را دستگیر کرده و به محل دفتر فرمانداری نظامی تهران که آن موقع در داخل کاخ شهربانی بو،د آوردهاند خود را به آن محل رسانده که مصادف با حمله چاقوکشان به دکتر فاطمی شده و خود را سپر بلا کرده بود. حملهکنندگان شش ضربه به دکتر فاطمی و ۱۰، ۱۱ ضربه به خانم سلطنت فاطمی وارد کردند. دکتر فاطمی را درحالی که روی زمین افتاده بود و خون از بدنش جاری بود با همان جیپی که آورده بودند از محل دور کردند.»
بسیاری دنبال کار فاطمی افتادند تا شاه را به یک محاکمه و زندان راضی کنند و نگذراند او در وضعیت وخیم جسمانی اعدام شوند، اما محمدرضا شاه که پیشتر هم گفته بود «در این مورد زیاد فکر کردهام. مصدق محاکمه میشود و به سه سال محکوم خواهد گشت. ریاحی نیز مجازات مشابهی دارد؛ ولی یک استثناء وجود دارد و آن، حسین فاطمی است. او هنوز دستگیر نشده ولی به زودی او را پیدا میکنند. فاطمی، بیش ازهمه ناسزاگویی کرد. هم او بود که تودهایها را واداشت مجسمههای من و پدرم را سرنگون و خرد کنند. او، پس از دستگیری، اعدام خواهد شد» سر حرفش ماند و دستور سریع داد که فاطمی را اعدام کنند.
سید حسین فاطمی را در بامداد یک روز آبانی اعدام کردند. آنها کسی را اعدام کردند که پس از مرگش، محمد مصدق دربارهاش گفت:
«اگر ملی شدن نفت خدمت بزرگی است از آن کسی که اول این پیشنهاد را نمود باید سپاسگزاری کرد و آن کس شهید راه وطن دکتر حسین فاطمی است.»
Shakib Sheikhi