مریم عربی
بعضی مردها را جان به جانشان کنی، بیغیرت و نامردند. مثل همین راننده خیرندیدهای که من را با یک بچه گذاشت وسط بیابان و رفت. نیم ساعتی که جاده سربالایی را بالا آمد، زد کنار و گفت اینجا جاده درست و حسابی ندارد، ماشین نمیکشد. به همین راحتی. داد و بیداد راه انداختم که مرد حسابی پولش را گرفتهای، باید تا خانه برسانیمان. به گوشش نرفت. از پراید سفید لکنتهاش پیاده شد و در را باز کرد و گفت: «خانم جان من کار و زندگی دارم. پیاده شین زودتر راه بیفتین که به تاریکی نخورین. فوقش یک ساعت پیاده راه باشه.» پسرک را از ماشین کشیدم بیرون و یک لگد پرت کردم طرف ماشین و گفتم: «نامرد بیشرف!» عین خیالش نشد. گازش را گرفت و توی سرپایینی جاده محو شد. انگار که اصلا نبوده.
کفشهایم به درد پیادهروی نمیخورد. رنگ آبیشان را دوست دارم. برای پسرک هم تا بتوانم لباس و کفش آبی میگیرم. یک کاپشن آبی خوشرنگ چشمم را گرفته که دفعه بعدی که بیاییم شهر، برایش میخرم. از آن کاپشنهای گرم و نرم آستردار است که وقتی بپوشی، دیگر نمیفهمی سرما یعنی چه. پسرک سرمایی نیست. ولش کنی با همان لباسهای تابستانی راه میافتد توی کوه و بیابان. اما حوصله سینهپهلو کردنش را ندارم. بدجور سرما میخورد. دست تنها از پسش برنمیآیم.
اول پاییز است. هوا بگویی نگویی سرد شده. بساط آتش و چای را راه انداختهایم که گرم شویم. چوبهایش را پسرک جمع کرده. عین خیالش نیست توی بیابان ماندهایم و حداقل نیم ساعت دیگر باید توی سرما و سربالایی پیادهروی کنیم. همیشه یک چیزی پیدا میکند که سر خودش را گرم کند. از اول هم همینطوری بود. از شیر که گرفتمش، دیگر کار به کار من نداشت. انگار نه انگار مادر دارد. از این بچههاست که ۱۷، ۱۸ سالگی میرود رد کارش و پشت سرش را هم نگاه نمیکند. حق هم دارد. اینجا که جای زندگی نیست.
پاهایم یخ کرده. خودم را لعنت میکنم که چرا لااقل یک جوراب کلفتتر پایم نکردم. دستهایم را میگیرم جلوی آتش. گرما میرود توی استخوانهایم. پیشانیام داغ میشود. آب کتری جوش آمده. توی این سرما چای میچسبد. پسرک اهل چای خوردن هم نیست. از چیزهای آبکی داغ بدش میآید. برعکس من که عاشق سوپ و آشم. دستپختم را دوست ندارد. میگوید تو بلد نیستی خوشمزه غذا درست کنی. غذاهایت آبکی و بیمزه است. زودتر باید یکی دو جور غذای جدید یاد بگیرم.
یادم رفته استکان بیاورم. آبجوش را میریزم توی کاسه براق استیل و چای کیسهای را میزنم توی آب. رنگ خرمایی چای پخش میشود توی کاسه فلزی. چای را میگیرم جلوی صورتم و فوت میکنم. بخار میزند توی صورتم و چشمهایم خیس میشود. پوست صورتم از سرما کزکز میکند. پسرک یک لحظه با تعجب زل میزند توی چشمهایم و دوباره بیخیال مشغول بازی میشود. چای داغ را سر میکشم. سقف دهانم تاول میزند. نزدیک غروب است. هوا سوز دارد. تا خانه بیشتر از نیم ساعت راه مانده.