با کودکیهای پارسا پیروزفر، محمدرضا گلزار و هنگامه قاضیانی
یونس یونسیان
پاریدولیا یک پدیده روانشناسی است که در آن فرد علایم و یا صداهایی که ادراک میکند را به صورت معنادار میشناسد. از مثالهایی که در این باره زده میشود، میتوان به دیدن «چهره در ابرها»، «دیدن چهره در ماه» و یا شنیدن پیامهای ناشناخته وقتی نوار و یا صدای ضبط شده برعکس پخش میشود، اشاره کرد. پاریدولیا از دو واژه یونانی درست شده است، «پارا» که به معنی «کنار» یا «همراه» و «ایدولون» که به معنی تصویر و شکلک است و در کل، به معنی و مفهوم جانبی یک شکل اشاره دارد. مثل اینکه فرد در پیاله به یکباره عکس رخ یار ببیند یا در ابرها صورت معشوقش را بیابد. از این منظر میتوان گفت که پاریدولیا ترکیبی از میل به دیدن و مشاهده چیزهای پنهان و کاذب در یک تصویر و یا میل به کشف رمز و ایجاد یک کلیت معنادار از یک مجموعه فاقد نظم و معناست. وقتی در میان ابرها به یک باره تصاویری از حیوانات و پیکرههای انسانی میبینیم یا در میان شلوغیها و بینظمیهای یک طرح به یکباره نقشهایی آشنا میبینیم، دچار پاریدولیا شدهایم. پاریدولیا میتواند یک خطای ذهنی یا ادراکی باشد و درنهایت به توهم و خیال شبیه شود. ما بر اساس پیشفرضهای ذهنی و تجربیات بصری و دیداری خود به سراغ ابرها، طرحها و نقشها میرویم و در میانشان به دنبال چیزهایی آشنا میگردیم. این پدیده ذهنی و دیداری در ساختار ذهنی انسان، گاهی میتواند جنبههای فرهنگی و اجتماعی پیدا کند و در عرصههای سیاسی و جامعهشناسانه ظاهر شود. با تحقیق و تدقیق در ویژگیهای پاریدولیا میتوان گفت که گونهای بروزات و عوارض فرهنگی در جوامع وجود دارد که از آن میتوان با عنوان «پاریدولیای فرهنگی» یاد کرد. افراد و سوژههای اجتماعی و سیاسی تمایل دارند تا در میان مجموعهای از کنشها و رخدادهای روزمره به یک نتیجهگیری معنادار و یک سویه دست یابند. به عبارت دیگر میتوان گفت که پاریدولیای فرهنگی گونهای خطای دید و ایجاد ارتباطهای نادرست میان مجموعهای از وقایع است. در میان ایرانیان نیز تمایلات عجیب و خاصی وجود دارد تا از دل اتفاقات و رخدادهای روزمره به یکباره نتیجه گیریها و اکتشاف معانیهای چند تکه و گسستهای بیرون بیاید.
زندگی انسان روی کره زمین شبیه یک سفر فضایی است، زیستن در جهانی با قوانین ناشناخته و با دست و پایی بسته، جهانی که میزبان مهربانی برای انسان نبوده و نیست. اسطورههای جهانی و روایتهای دینی همواره به تبعید انسان و هبوط آدمی بر روی زمین اشاره کردهاند، انسانی که به خاطر گناه از بهشت برین و باغ عدن اخراج شد، انسانی که میوه درخت معرفت را گاز زد و روضه رضوان را به دو گندم فروخت. انسان بیش از هر چیزی و فراتر از اشرف مخلوقات بودنش، یک برزخی و یک تبعیدی است، موجودی که داغ یک نفرین ابدی را با خود دارد. عمر انسان و شرایط زیستن در زمین تا حد اغراقآمیزی ظالمانه و کوتاه است. خاطرات ما از زیستن شبیه خاطرات میمونی خواهد بود که با دست و پای بسته و در یک کپسول زیستی عازم سفری ۲۰ دقیقهای شده است. و اینجاست که ارزش نوستالژی و خاطرات انسان بیش از هر زمانی آشکار میشود. عکسی از میمون ارسال شده به فضا در کاوشگر پیشگام با چشمهایی که عاشقانه قرار است به زمین از آن بالا نگاه کند.
حَسرت، کیو کیو، بَنگ بَنگ و اَکشِن: حَسرت همیشه برای من یک واژه عجیب و اسرارآمیز بوده و خواهد ماند، مفهومی درونی و غیرانسانی، که توصیف و بیانش، سَخت و شبیه نامُمکِن است، ترکیبی از فقدان، غَم، حِسادت، رَنجها و کینهها. حَسرت یک معجونِ غریب است که همه اینها هست و همه اینها نیست. در حَسرت چیزی برای همیشه از «دَست» رفته است، چیزی تا اَبَد، از «پا» افتاده است، چیزی شبیه چِشم به راه ماندن تا قیامت، مثل دیر رسیدن و فرصتِ خداحافظی با «پِدر» را از دست دادن، حسرت مثل کودکی است که با تفنگ پلاستیکی به طرف تو شلیک میکند و تو باید نمایشِ «تیر خوردن» را بازی کنی و به روی زمین بیفتی، صدای انفجار و شلیک تیر از تفنگ پلاستیکی، صدایی که «زخمِ حقیقی» را از «دَرون» میزند. ما چیزهای زیادی را به رَگبار بستیم و «تَن»های بسیاری در پشتِ سرِ ما به زمین افتادند که دیگر نخواهند ایستاد، که درنهایت جایشان «گلهای حَسرت» خواهد رویید. و اینگونه است که انسان درنهایت از حسرتهایش، گُلی میسازد.
آقا اجازه، هولم نکن، دست و پاهامو گم نکن، این روزهای معلم و مبصر چهارساله کلاس به مناسبت روزهای شروع ماه مدرسه: یک عکس یادگاری در شبکه آموزش با حضور حسین محب اهری، محمد کدخدایی و حسین خطیبی. محمد کدخدایی همان مبصر چهارساله با ریش پروفسوری به یادماندنی اش که با اشتباهات محاسباتی در مورد شمردن تعداد انگشتان دست روی اعصاب آقای معلم با نقشآفرینی حسین محب اهری میرفت. معلم کلاس که یک مدل مو و ریش خاص داشت و همزمان از وجود یک دانشآموز چهارسال ردی و درجا زده در یک کلاس، هم ناراحت بود و هم دارای گونهای لذت پنهان. او را در مقام مبصر کلاس و عامل تهدید و ابقای نظم نمادین قرار داده بود، همزمان هم مبصر کلاس بود و هم نمادی از لنگیدن و ایراد در سیستم آموزشی، بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم که سیستم برای ادامه دادن و ماندنش به این مبصرهای چهارساله نیاز دارد. کم کم آموختم که «مبصر چهارساله» بودن بخش جدایی ناپذیری از فرهنگ بوده است، رابطه سرشار از مهر و کین، نوعی قانون نانوشته در یک بازی دو نفره، مردمانی که از درجا زدن در کنار هم، یک کیف و لذت توصیفناپذیر و پنهان میبردند، که از چهارسال ایستادن در یک کلاس هم میتوانستند گونهای عامل مزیت و برتری برای خودشان بسازند. مبصری که اولش چهارساله بود و در سری بعدی سریال پنج ساله شد، آنقدر در یک کلاس درجا زد تا پایهاش قویتر شود. به چشمهای بسته امروز یک مبصر همیشه حواس جمع دیروز و لبخند ممتد یک معلم سخت گیر دیروز خوش آمدید. سپاس از دکتر حسین خطیبی عزیز برای حضور و ثبت وضعیت این روزهای یک زوج نوستالژیک خوب.
همان آرامش و اطمینان عجیب عکسهای قدیمی، سونات زمستانی گلدانهای یک خانه با دیوارهای آجری در سال هزار و سیصد و پنجاه خورشیدی: پدر و مادری با لباس مهمانی، یقه اسکی پدرانه و پالتوی مادرانه، آراسته و تمام قد در کنار هم ایستادهاند، همان استواری و اطمینان پدر و مادرهای اوایل دهه پنجاه ایرانی را دارند، نوعی آرامش خاص و اطمینان به آینده و فردا، دخترک با بلوز و شلوار بافتنی در آغوش مادر است، تکیه نداده و آویزان هم نشده است، قدش را کشیده و سینه را سپر کرده است، انگار پاهایش روی زمین باشد، دیوار ورودی و راهروی خانه با پوستر یک فیلم فارسی پوشیده شده است، دو زن که شبیه کتایون و فروزان هستند، دو بازیگر زن روی دیوار، جلوی پوستر گویا یک جالباسی قرار دارد، با همان رخت آویزهای سیمی فلزی معروف که روکشهای پلاستیکی رنگی داشتند. کف حیاط کنار شیر آب، دو عدد مایع ظرفشویی «ریکا» استوار ایستادهاند، دو حجم آبی رنگ در کنار هم، با یک بطری شیشهای با محتوای نامعلوم در میانشان، مثل کودکشان، مثل تکرار عجیب همه نگاههای والدین در مردمک چشمهای فرزندانشان، مثل سیر صعودی درختچهها و گیاهان آپارتمانی گلدانهای عقب حیاط در یک شب زمستانی دهه پنجاه، مثل خاک باغ خانه و همه دانههای پنهانش.
گم شدن در نوستالژی: سال هزار و سیصد و پنجاه و شش خورشیدی است، حوالی ظهر، گروهی از توریستها در اصفهان به دوربین عکاس نگاه میکنند، مردی با کلاه شاپو و بارانی بلند در حال گذر از خیابان است. انعکاس آفتاب نزدیک ظهر بر روی گنبد مسجد نقش بسته است. حافظه و خاطرات شبیه یک شهر مقدس و خلوت هستند، مثل آلبومهای قدیمی، مثل خاطراتی که فراموش نمیشوند. حذف کردن و فراموش کردن خاطرات درنهایت باعث بازگشت هیولاوارشان میشود، باید همه را بخشید، همه کسانی که در گذشته شما آمدند و رد شدند، باید بی قید و شرط بخشید و راهی شد. باید از خاطرات و عکسهای قدیمی یک پل ساخت، پلی که امید رسیدن به آینده است.
خندههای ساده و قدیمی: موضوع خنده، شیوههای خندیدن، شکل خندیدن و عمق خنده شاید در نگاه اول چندان دارای اهمیت نباشد و به چشم نیاید، ولی در طول زمان و با گذر تاریخ شاهد تغییرات اساسی در خنده هستیم. خنده را عدهای از فلاسفه بهعنوان شکست جدیت تفسیر کردهاند، عدهای خنده را نوعی کاتارسیس و پالایش روحی میدانند، جماعتی از خنده به عنوان باز شدن حفره و مغاکی رازآمیز در هستی انسان تعبیر میکنند. خنده در جامعه امروز ما به یک نمایش بدل شده است، ما میخندیم تا خندیده باشیم، میخندیم تا ایمان بیاوریم به شادی و هستی شادمان. مرز باریکی میان خنده و شادی وجود دارد، گاهی نمایش خنده فقط یک بازی و سیرک پوچ است، یک کارناوال و شو برای ساختن بت از خنده، گذشتگان و قدیمیها اما بیشتر از خنده برای «شادی» و «دل خوش» ارزش قائل میشدند. قدیمیها با روانی شاد، صورتی آرام، نگاهی معصوم و روحی بزرگ میخندیدند. سپاس از بانو «هنگامه قاضیانی» برای عکس قدیمی از جوانی پدربزرگشان.
روزهایی که مثل عکسهای قدیمی بودند، آرام و سرشار از بازی نور و سایه، روزهایی که هیچ لذتی بالاتر از تماشای تلویزیون، ورق زدن کتاب مصور، داشتن یک بسته ماژیک چهار رنگ و یک سه چرخه نبود و موجودی عجیب در ما نفس میکشید، اشتیاقی مبهم برای درک و شناخت چیزی که شناختناپذیر بود. چشمهایمان هنوز برق تازهای داشت برای دیدار جهان و دستهایمان هنوز در جیبهایمان گم نشده بود. روزهای کودکی شبیه هالههای نور هستند، هالههایی که در عکسهای قدیمی بودند و یادگار نور پروژکتورها،هالههایی که بازگشت جاودانه قداست همان روزها هستند، روزهایی که مثل «چراغ مهربانی» بودند و تبلور گلهای پیراهن. باید به «دست»های کودکانه و نابالغ خود بازگردیم، دستهایی که طعمه طوفانها و بادهای وحشی نشدند، دستهایی که با اقتدار بر روی کمربندمان مشت میشدند. به دستهای خودتان بازگردید، دستهایی که برای شما بودند. سپاس از «پارسا پیروزفر» برای عکس و لحظه درخشان.
شیوه خاصی از عکاسی کارناوالی وجود دارد که فرد برای گرفتن عکس باید سرش را از میان حفرهای بیرون بیاورد، حفرهای که در داخل یک تابلوی نقاشی دیواری ایجاد شده است. این شیوه از عکاسی «تینتامارسک» یا «کیوسک عکاسی صورت در حفره» نیز نام دارد، نامی که از ریشههای فرانسوی و ایتالیایی این گونه از نمایشهای کارناوالی گرفته شده است. حقیقت و معنای عمیقتری اما برای اینگونه عکسها وجود دارد، که همه ما آدمیان محکوم به حضور در صحنه دنیا و بازی نقشهایی هستیم که به ما واگذار شده است، که باید سر از کار جهان درآوریم با کاویدن حفرهها و سوالهایش، که تنها بخشی از تابلو و جهان در اختیار ماست و همه تابلو و نقشهایش در دید ما نیست، که باید همه حس و امانت درونی خود را با ژستهای صورتمان نشان دهیم، هر عکسی درنهایت محکوم به چنین حفرهای است، حفرهای که با صورتهای انسانی پر میشود. سپاس از محمد رضا گلزار و عکس کودکیهایش.
شماره ۶۸۸
خرید نسخه الکترونیک