سپرده بودیم سال بد را برایمان داستان کنید. سپرده بودیم به شوریدگی شعر «نگاه کن» شاملو بپیوندید و با احساسی که از آن در وجودتان رسوب میکند، برایمان داستانهای خیلی کوتاه بنویسید. از میان آنها که به این کار دل دادند، این چهار تا به سلیقه ما نزدیکتر بود. گفتن ندارد که چلچراغ منتدار همه آنهایی است که برایش نوشتهان؛ چه آنها که اسمشان این پایین هست و چه آنها که نه.
سالِ اشک پوری، سال خون مرتضا
طیبه پاکدل
آن سال مرتضی حالش خوش نبود. بیماری گرفته بود. از آنها که راحت به جان میافتد و سخت از جان میرود. در همان مرحلهای مانده بود که همه در آن گیر میافتند. او در آسایشگاه مانده بود و مادر برای برگشتش خانه را ترک کرد.
پوری خواهر کوچکتر نمیدانست برای چه اشک میریزد، اما او لبالب درد بود و درنا و نی. آن نی که در نای کسی مینشیند، در نای پوری خوابیده بود. به پوری گفته شد که مرتضی در آسایشگاه دستهایش را رنگی کرده و پوری از این و آن در خیابان میپرسید، از دوستانش، از معلمهایش، میپرسید رنگی کردن دستها تنبیه بدی دارد؟ مادر نبود که از او بپرسد اگر مرتضا با رنگ قرمز بر خودش طرح بزند، چه خواهد شد.
آن سال بد، پوری در بهار، درختی پرشکوفه شد و هر چیز در دستانش درخت شد، سبز شد، جلوه کرد در او نقشخوانی و صورتش نوری از زندگی گرفت. دیگر میدانست مرتضا دستانش نه طرح قرمز رنگ داشته که دستانش ردی از خون و زخم دارد.
مرتضا موفق به هیچ چیز نشد، حتی موفق به از بین بردن خودش. وقتی کسی بازنده باشد، مگر در همه چیز بازنده نمیشود؟ وقتی باور دارد به تباهی؟
کسی آمده بود این بهار. به پوری میگفت: «گنجشک کوچک من باش.»
و پوری دلش برای گنجشک بودن تنگ شده بود.
مرتضا هنوز شبها را نمیخوابید و دستانش ردی از هر چیز داشت. ردی از پدر که همه خوشبختیهایش را از صبوری آنها داشت. او ردی داشت از رفتن مادر آن سالها . مرتضا که کف دستانش پر از خطوط بود و از هر کس و هر روز خاطره داشت.
پوری آن سال بهار، همه شعر شد. خانهاش سبز شد، گنجشک نغمهخوانی شد، اما نغمهاش را باد با خود برد.
پوری از آسمان به زمینی افتاد آن بهار، تابستان شد.
برای خاطر یک فصل و مرتضا پوری همان برگ قربانی یک پاییز شد. عشق از آن سال گذشته بود و زندگی از آن دو. پوری هنوز باور داشت عشقش را در سال بدی یافته که مرتضا خوب نبود هنوز، و مادر رفته بود و هیچکس آن زمان که باید، نبود.
هنوز شبها پوری زیر گوشهای مرتضا زمزمه میکند: «مایوس نباش.» سال بد گریزپاست. سالِ بد گریزپاست…!
جاودانگی
ندا ناصر
من امروز اتفاق افتادم. امروز راس ساعت ۱۵:۴۵ ظهر، تقاطع خیابان لالهزار و منوچهری.
او ناگهان پرت شد به پاییز آن روزها. سمتِ روشنِ برگریزانِ آسمان. سال ۱۳۴۷. درست روبهروی همین ساختمانی که حالا پنجرههای کدر و درهای شکسته و دیوارهای آجری رنگپریدهاش، تاریخ را روی صورت آدمها بالا میآورد؛ همینجا میایستاد و من دوخته میشدم به سنگفرش خیس خیابان که صدای تپشهای قلب سنگیاش را زیر کفشهای چرمی واکسزده مردی حس کنم و صاحب کفشها بیاید و بیهوا موهای پریشان دخترانهای را نوازش کند و من عاشقتر از همیشه اتفاق بیفتم تا در اوج زیبا شوم و بمیرم. بعد، میان ادامه من و شیدایی دستها، همه ساعتهای دنیا از حرکت بایستند. همه ساعتهای خیابان لالهزار.
زمان چه میداند که من میان سرگردانی چشمها زندگی میکنم. نفس کشیدنم به آنی بند است و به اتفاق سادهای میان دو چشم. هستم و نیستم. با این وجود قرنهاست به بودن فکر میکنم. به لمسِ واژه «همیشه»، به سایه دستهایی که روی کاغذ میرقصند و به لحظهای که در آن، همه من شکل میگیرد. هرآنچه هستم و نیستم. از موسیقی تاشده لای فرشِ حیات تا شعرهایی که روی ظهرِ پاییز لم دادهاند؛ از تجسم صورتی زنده در قاب بیمرزِ آینه تا خیالهای ساده گلدان؛ از هر «از»ی که بشود شنید تا هر «تا»یی که بشود دید، ادامه دارم.
زمان چه میداند که امروز، اینجا، رأس ساعت ۱۵:۴۵ ظهر پاییز، قرار است دوباره اتفاق بیفتم. جایی غوطهور میان خلسه و لحظه. جایی که معلوم نیست کجاست. همه چیز برای آنی نیست میشود و من میمانم و سنگفرشهای بیتپشِ پُر تبعید و خیرگی این خانه و خیابان و باران. خیرگی پس از من و من پس از او متولد میشوم و باز میمیرم و باز میمیرد.
انگار سالها گردشِ بیمقصودِ دوارِ زمین برای ماست تا خود را در چشمهای زنی که لحظهای پیش با صدایی آشنا از سال ۱۳۴۷ برگشت، ادامه دهیم. صدای کفشهای چرمی واکسزده مردی گفت: «خاموشی ویرانهها زیباست» و گوشهای لالهزار دوباره صدای تپشهای جنونآسای سنگفرش خیابان را شنیدند.
هر پاییز، روزی بینهایت بار زنده میشوم و باز میمیرم. امروز دوباره پاییز است و این منم! زیبا و غمانگیز، زیبا و دلبرانه، زیبا و تلخ، زیبا و همیشگی. پر از جدالِ خاموشِ یاد و فراموشیام؛ آنی بودن و دیگر نبودن. آرمیدن در انبوه موهای زنی، دویدن به دنبال بادبادک در کوچههای کودکی، گم شدن در غبارِ عکسی فراموششده. سُریدن روی صورتِ بیرنگ مردی که شعفِ دفنشده روی گونههاش و التهاب رودهای نقشبسته بر نقشه جغرافیای دستهاش، به سال ۱۳۲۰ برمیگردد.
لحظه میمیرد و سایه همیشه سکوت در من ریشه میدواند. زن میمیرد و من جاودانه میشوم. نگاهِ پاشیده زن بر سنگفرشِ خیس خیابانِ لالهزار، تقاطعِ منوچهری؛ ظهر پاییز ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۴۶ دقیقه.
پرواز
مصطفی عروجی
به ساعت هفت صبح چمدان خلبانی مشکی و کوچکش را به دست گرفته یا میکشید. هوای سرد اولین روزهای پاییز سوز اندکی داشت، اما نه آنقدر که «خیزید و خز آرید که هنگام خزان است». پدربزرگ مادریاش، همان که بیش از صد سال عمر کرده بود، همیشه پاییز و زمستان خز داشت و به یاد آورد که چه ترسناک بود آن خز بدبو. «من که باورم نمیشود صد سال عمر کرده باشد، این هم بهسان آن سن و سالهای مندرآوردی شاهنامه بوده حتما.» پیراهن اتوخورده سفید، یک شلوار جین مشکی و کفشی واکسخورده پوشیده بود. تمام تلاشش را میکرد که صاف راه برود تا قامت خمیدهاش به چشم نیاید. صورتی سبزه با چشمانی کشیده که مردهریگ مادرش بود و دهانی بسیار کوچک که بهسختی باز میشد. شاید اخم هم کرده بود مثل همیشه.
چشمانش را از دانههای لگدخورده آسفالت بلند کرد و از پلکان هواپیما بالا رفت. چمدان سنگینش را بهسختی بالا میکشید. دیوان حافظ و چند کتاب دیگر که بهتناوب عوض میشدند، بارش را سنگین میکرد. یک پله را دو تا میکرد و آهسته و با طمانینه میرفت. آسمان آبی و صاف بود، اما نه حس پرواز داشت و نه پرواز برایش دیگر شاعرانه نبود. یک هواپیمای فوکر سفید دوران جنگ با چهار ردیف صندلی آبی رنگورورفته و ناراحت. یاد اتوبوسهای جاده درگز میافتاد با کاستهای دورو پرشده از آهنگهای ابراهیم تاتلیس. اولین نفر سوار شد. چمدانش را در صندوق بالای سرش گذاشت و نشست.
سرش میان دستانش بود و زیر لب غرغر میکرد که «یک هفته دیگر، ولله بالله بسه دیگه خسته شدیم از این افشردن جان». همینجور با خودش غرولند میکرد که زمان بگذرد و نمیگذشت. هیچگاه سردرد نداشت، اما همیشه رگهای شقیقهاش را ناخودآگاه به دستانش میفشرد. با خودش گفت: «به جوانی شازده احتجاب شدیم، پیر و فرتوت و نزار و بعد گفت از قیاست خنده آمد خلق را» و دوباره غرغر را از سر گرفت.
اینجا ۸D است بفرمایید. خانمی نسبتا جوان، قدی کوتاه و صورتی گرد و سفید ظاهر شد: «سلام.» سرش را بلند کرد. دهانی کوچک داشت و لبانی برآمده و خندان. چشمان گرد سیاه و خرده آرایشی بر صورت. انگار لباس فرم به تن داشت؛ مانتوی بلند سورمهای که از زانوهایش پایینتر آمده بود و شلوار پارچهای به همان رنگ و با خط اتوی مشخص. کفشهایش چرم عسلی رنگ بود و اندکی کهنه. «سلام.»
همه نشسته بودند به جز پیرمردی با کلاه پشمی بر سر که توسط مهماندار به صندلی خودش که از قضا در انتهای سالن بود، راهنمایی میشد. رو به دخترش کرد و گفت: «دیدی گفتم عجله کن. دیر رسیدیم، فرستادنمون بار.» همه زدند زیر خنده. «عجب پیرمرد بانمکی است.» «آره واقعا.» و خندید با آن دهان کوچکش. گرمی گفتوگو بدانجا رسید که «شما که مهندسی چرا نرفتی؟ داداشم دو سال پیش رفت کانادا.» «خوش به حال شما که پزشکی خوندی، ما که گند زدیم به زندگیمون. کاش حداقل ادبیات میخوندیم.» بعد با خودش شعر شاملو را زمزمه کرد: من مهتاب را در شب و عشقم را در سال بد یافتم. اینبار با خودش غر نمیزد. اگر شاملو چنین کرده، شاید برای ما هم چنین بشود… از قیاست خنده آمد خلق را.
گفت: «برای طرح دارم میرم.» و در پاسخ گفت که من هم برای نظارت. با خودش گفت که مرا این غزل بیسببی نیست. آیا اسمش اصلا غزل بود؟ آخرین باری که دختری را به نام غزل میشناخت، عکاس بود و خوب به یاد داشت که این شعر را خوانده بود با کلی ذوق و شوق، اما انگار که او اصلا نمیدانست که غزل از قصیده آمده و صلت چیست و…
ساعتش را نگاه کرد. در میان آن همه شلوغی بهوضوح صدای عقربههای ساعتش را میشنید. تیک تاک تیک تاک. تا به خودش بیاید، هواپیما نشسته بود. «چقدر کوتاه هستند این پروازهای لعنتی.» و باز داشت غر میزد. «کاش سوار آن اتوبوسهای قدیمی بودیم با آن آهنگهایی که فراموش کردهام.» خندید. یادش آمد که آنجا اصلا اینگونه نبود و نمیشد با دختری حرف زد یا حتی نگاه کرد. «کاش میشد این پرواز را به قصهای دراز کنند تا شاید گله از زلف یار باز…» همیشه همه چی در جایی و زمانی میآغازد یا می انجامد که نباید.
چمدان خلبانی مشکی کوچک سنگینش را از صندوق برداشت. نگاهی کرد و گفت یا نگفت: «دوباره میبینمت؟» و جوابش لبخندی بود یا جملهای یا شعری. از پلکان پایین آمد و به دانههای لگدخورده آسفالت نگاهش را دوخت. با خود گفت: «کز سنگ ناله خیزد…. چی میگی؟ ما که اصلا یار نبودیم؟ کاش میگفتی شاید میشدیم. گفتم. نگفتی. اصلا اگر هم میگفتم چه فرقی میکرد؟ اصلا به من چه.» تمام سلولهای خاکستری مغزش میخندیدند به او و آن شعر شاملو که «من مهتاب را در…».
با خودش غر میزد که اینها همه شعر است و کی شعر تر انگیزد خاطر که…
خود تلگرام هم خسته شده
محمدرضا تقیزاده (دنگ)
همین مونده شخص پاول دوروف پیام بده کاربر گرامی قبول دیوونهای، ولی دیگه نه در این حد. تو ضرری برا آرامش و امنیت یه تیمارستان.
بهش میگم: دکترای تیمارستان هم جوابم کردن، گفتن فقط دعاش کنین.
میگه: خودم این یکشنبه برات شفا طلب میکنم.
میگم: نفرینم میکنی؟!…
میگه: خب دردت چیه؟ چرا همش این آیدی؟
میگم: درد اینه که هرکسی تو این عالم، هر کثافتکاری که بخواد انجام میده، اونوقت سهم من میشه نگاه کردن به صفحه بلاکشده این بنده خدا.
میگه: یعنی آنبلاک میکنه؟
میگم: خدا رو چه دیدی، شاید معجزه شد.
میگه: عاشقی؟
میگم: الان یا الان؟
میگه: پس مثل اسطوره داستانیتونی! اگه اشتباه نکنم مجنون.
حالا کی بود؟
میگم: رویایی بود که از رویاهام اومد، رویام شد و به رویاها رفت.
میگه: ای بابا چرا رفت حالا؟
میگم: دعوتش کردم به یه فنجون قهوه تو خیابون قائممقام.
میگه: خب اینکه خوبه.
میگم: بدیش اینه که دیر دعوتش کردم، خیلی دیر…
شماره ۷۲۱
دو داستان ابتدایی بسیار حرف های نگارش شده بود اما داستن هاییست با شعرهای نامفهوم که فقط خود مولف آن ها را می فهمد مثل اینکه او با خودش خاطره ای مشترک را در میان بگذارد و سپس بدون انتظار خنده ای یا گریه ای بخندد یا گریه کند. نمی دانم چرا پای این ادبیات به ادبیات داستانی باز شده و مورد استقبال قرار گرفته است. شاید به مانند زمان قاجار هر که ثقیل تر و سنگین تر بنویسد خوب تر نویسنده ایست.
اما داستان دوم هم شعر خوبی بود هم داستان زیبایی جای تحسین دارد.