مازیار درخشانی
قرار بود وقتی به سربازی میروم، از داستانها و اتفاقهایی که میافتد، یادداشتهای طنز بنویسم. ولی از شما چه پنهان که تا دو هفته اول جز درام چیز دیگری نبود که یادداشت کنم، که آن هم آنقدر حجم گرفتگی دل زیاد بود که دستم به نوشتن نمیرفت.
صبح ساعت پنج به پادگان رسیدم و دنبال یگانمان گشتم. بعد از کمی پرسوجو فهمیدم یگانی که قرار بوده است در آن دوره آموزشیام را بگذرانم، تغییر کرده و من از یگان ۷۱۱ به ۵۳۱ منتقل شدهام. در هر یگان تقریبا ۱۰۰ سرباز حاضر بود و پادگان ما شامل ۲۴ یگان میشد که من هم باید در یکی از همین یگانها خدمتم را آغاز میکردم. تا به مقر اصلی یگان رسیدم، ساعت تقریبا شش صبح شده بود. سربازان روبهروی ساختمانی به صف شده بودند و من هم به آخر یکی از صفها اضافه شدم. کمی بعد افسری آمد و شروع کرد به حرف زدن. هر چه بیشتر حرف میزد، بیشتر از کرده خود پشیمان میشدم. کمی بعد فرمانده گروهمان آمد و آن هم حرفهایی برای خودش زد؛ از ساعت بیداری که چهار و نیم صبح است، تا انواع تخلفات که تقریبا شامل هر کاری میشد. هوا کمکم روشن میشد و میتوانستی چهره سربازان دیگر را هم ببینی. هر چه از روز بیشتر میگذشت، احساس تنهاییام بیشتر میشد. یکی یکی وسایلمان را تحویل دادند. سینی غذا، پتو، ملحفه، جوراب، پودر، صابون و زیلو. بعد به داخل آسایشگاه بردندمان و تختمان را نشان دادند. یک سالن مستطیلشکل طویل با سه ردیف تخت دو طبقه. یک آسایشگاه ۶۰ نفره. افسر آموزش روش آنکادر کردن تختمان را یاد داد و تذکر داد که نباید چین و چروکی روی ملحفه و پتو بیفتد و صبح به صبح باید پتوی خود را شانه بکشیم تا پرزهای روی پتو یکدست شوند. بعد هم گفت اگر بازدید کنیم و ببینیم تختتان را آنکادر نکردهاید، مرخصی بیمرخصی. نمیخواهم شرح وقایع کنم و از لحظه به لحظه آنچه اتفاق افتاده است، بنویسم. فقط میگویم روز و روزهای سختی بود. هر چه به سمت غروب خورشید میرفتیم، دلتنگی بیشتر میشد و با دیدن سربازان دیگر هم دلتنگی و گرفتگیات بیشتر میشد، چراکه آنها هم همه مثل خودت بودند و انگار داشتی خودت را میدیدی. در روزهای بعد که با بعضی از بچهها بیشتر آشنا شدم، در رابطه با روزهای اولشان سوال کردم که فهمیدم آنها هم همگی حسوحال خودم را داشتهاند.
شماره تلفنی که به خانوادهام داده بودم، یک شماره چهار رقمی بود که در انتهای این چهار رقم باید شماره سه رقمی یگانمان را هم اضافه میکردی تا وصل شود به آسایشگاه. ولی من شماره یگانم عوض شده بود و هیچ راهی نداشتم تا به خانواده اطلاع دهم. عصر روز اول که شده بود، تلفن آسایشگاه یکبند زنگ میخورد و مسئول تلفن فامیلهای مختلفی را صدا میکرد که خانوادهشان به آنها زنگ میزدند. در ذهنم تصور میکردم پدر و مادرم نشستهاند کنار هم و تلاش میکنند من را بگیرند، اما موفق نمیشوند. از آخرین مکالمهای که با خانوادهام داشتم، دو روز هم نمیگذشت، اما اینقدر فشار شرایطی که دورت کشیده بودند، زیاد بود که احساس میکردی اندازه یک عمر از خانوادهات بیخبری. در راهرویی که تلفن بود، نشستم و به سربازانی که فراخوانده شده بودند تا با خانوادهشان حرف بزنند، نگاه میکردم. اشک در چشمانم جمع شده بود. شوق و علاقه را در چشمان سربازان میدیدم وقتی به پای تلفن میرسیدند. فرماندهمان یک روز در بین صحبتهایش گفت امیدوارم بعد از دوره سربازیتان هم، همینقدر خانوادهتان را دوست داشته باشید. هر سربازی که به تلفن میرسید، خودم را جایش میگذاشتم. در چشمانم اشک جمع میشد و چهره پدر و مادرم در ذهنم ظاهر میشد. چشمان بقیه سربازانی هم که پای تلفن حرف میزدند، قرمز میشد. کمی بعدتر به سمت بوفه رفتم که جلوی آن هم یک تلفن عمومی بود و سربازان دیگری آنجا به صف شده بودند. نه رفیقی داشتم نه حتی کسی که کمی با او همصحبت شده باشم تا بتوانم کارت تلفنش را قرض بگیرم. خودم را گذاشتم جای کسی که کارت تلفن دارد. فکر کردم اگر کارتم را به یک نفر بدهم، از فردا قرار است همه کارتم را بگیرند و دلم نمیخواست کسی را در شرایط سختی بگذارم و معذبش کنم. خودم را تصور کردم که دارم با پدرم حرف میزنم، ولی در تصوراتم هم اشک در چشمانم جمع میشد. یکی از سربازانی که به قیافهاش میخورد چهار، پنج سالی در آن پادگان خدمت میکند، در کنار یک ساختمان تاریک ایستاده بود و سیگار، فندک و گوشی خودش را کرایه میداد. پنج تومان میگرفت و میتوانستی با گوشیاش حرف بزنی. تا دو قدمیاش رفتم، اما بیخیال شدم. ترسیدم. احساس کردم نمیتوانم صحبت کنم. ترسیدم وقتی پدرم گوشیاش را جواب بدهد، گریهام بگیرد و بیشتر نگرانش کنم.
آفتاب طلوع کرد و به خطمان کردند تا برای نماز صبح به مسجد برویم. صدای اذان آشناترین و تنها چیزی بود که از دنیای بیرون به داخل آورده شده بود. شب قبلش از شدت فکر و خیال خوابم نبرده بود. وقتی ساعت ۹:۳۰ شب خاموشی را اعلام کردند و چراغهای آسایشگاه را زدند، یک لحظه ۹:۳۰ شبهای خانه خودمان به ذهنم آمد که پدرم روی کاناپه خودش دراز کشیده است و اخبار میبیند، مادرم چای میآورد، چراغهای خانه روشن است و خواهرم و شوهرش هم دارند انار میخورند.
بعد از مسجد به سمت بوفه رفتم تا چای بخورم. دوباره از جلوی باجه تلفن رد شدم. هر بار میدیدمش، بیشتر دلم میگرفت. تلفن تنها وسیلهای بود که میتوانست من را وصل کند به یک آشنا و از غار تنهایی بیرون بیاوردم. یک باجه تنها وسط زمینی خاکی که آفتاب به رویش افتاده بود و سایهاش در زمین خاکی پهن شده بود. به خودم گفتم عصر میروم نزدیک همان ساختمان تا از گوشی موبایل سرباز دیشبی استفاده کنم. عصر شده بود و به جای دیروزی رفتم، اما هر چقدر گشتم، پیدایش نکرد. تقریبا کل پادگان را راه رفتم، اما پیدایش نکردم. صف تلفن بلند شده بود و همه میخواستند زنگ بزنند. تلفن آسایشگاه هم مدام زنگ میخورد و سربازان پس از شنیدن اسمشان از سوی مسئول تلفن با بیشترین سرعت از تختشان پایین میپریدند تا به تلفن برسند. تلفن حکم مسکن را داشت. هر کسی از پای تلفن برمیگشت، سبکتر میشد و من با دیدن سبکی دیگران سنگینتر میشدم. هیچوقت فکر نمیکردم یک کارت تلفن اینقدر باارزش باشد. هشت روز گذشت از بیخبری من از خانواده و بیخبری خانواده از من. فرماندهمان گفت: در اولین مرخصیتان میتوانید بروید کارت تلفن بخرید. اما نمیگفت اولین مرخصی قرار است کی باشد. عصر روز نهم وقتی به سمت بوفه میرفتم، آن سربازی را که گوشی تلفنش را داخل پادگان میآورد، از دور دیدم. با سرعت به سمتش رفتم و یک پنجهزار تومانی از کیف پولم درآوردم و گوشیاش را گرفتم. شماره پدرم را گرفتم. بوق میخورد. بوق پشت بوق و ناگهان صدای پدرم را شنیدم. اشک از چشمانم جاری شد. بهسختی سلام کردم و گفتم: «منم بابا، مازیار. اون شماره که دادم، اشتباهه. به جای ۷۱۱، ۵۱۱ رو آخر شماره بگیر.» بابام گفت: «من هر روز دارم میگیرمت، ولی هیچکس جواب نمیده.» گفتم: «آره، عوض کردن جام رو.» هر بار که میخواستم جواب بدهم، گوشی را کمی آن طرفتر از دهانم میگرفتم، یک نفس عمیق میکشیدم و بعد حرفم را میزدم. دلم نمیخواست صدایم بلرزد. تا اینکه پدرم پرسید: «خودت چطوری بابا؟» دیگر نتوانستم. بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد. به پدرم گفتم: «خیلی سخته؛ خیلی.» پدرم گفت: «صبور باش. میگذره.» دیگر نتوانستم حرف بزنم. فقط گفتم: «پس به شماره جدیدی که دادم، زنگ بزن. من باید برم، خدافظ.» سریع صورتم را پاک کردم و گوشی را تحویلش دادم و به سمت آسایشگاهمان رفتم. کمی احساس سبکی کردم.
کلمه به کلمهاش رو من هم لمس کردم. انگار که خودم رو دیدم.