مازیار درخشانی
داستان از یک خارش ساده شروع میشود. دهانه سوراخ راست بینیام به خارش میافتد و من انگشت اشارهام را که آن روزها نمیدانستم اشاره نام دارد و به انگشت دماغی معروف بود، داخل دماغم میکنم. دقیقا در همان لحظهای که شروع به چرخاندن انگشت میکنم تا خارش رفع شود، پدر رامین عکس میگیرد. البته که هدف پدر رامین من نبودهام و میخواسته است یک عکس دستهجمعی بگیرد تا تقریبا همه دوستان پسرش در کادر باشند، اما از شانس بد دقیقا وقتی دماغ من شروع به خارش میکند، پدر رامین در ذهنش فکر میکند و میگوید: «اوم! چقدر وقت خوبیه از بچهها یه عکسی بگیرم.» یا شاید هم برعکس، وقتی پدر رامین تصمیم می-گیرد که عکاسی کند، راه نخاعی-تالاموسی من فعال میشود و پیامهایی از نخاع به طرف تالاموس و قشر مخ میرسد و دماغ من به خارش میافتد و وقتی پدر رامین دوربین را برمیدارد، من هم انگشتم را داخل دماغم میکنم. کاملا چهره پدر رامین را به یاد دارم وقتی که عکسش را گرفت و سرش را از پشت ویزور دوربین بالا آورد و انگشت اشاره من داخل دماغم خشکش زده بود و تکان نمیخورد. از آن روز به بعد هر وقت رامین را میدیدم، استرس میگرفتم که نکند عکسهای تولدش را چاپ کرده و من را دیده باشد، چون آن عکس میتوانست در مدرسه پخش شود و به دست بچهها برسد. در آن سن و سال عکسی که نشاندهنده دست کردن در دماغ بود، میتوانست مانند ایمیلهای عکسهای لورفته مهناز افشار و ابی در زندان اوین صدا کند. هر بار رامین جملهاش را با خنده و با این حرف شروع میکرد که: «راستی مازیار یه چیزی!» در ذهنم می-گفتم: «بله، عکسها رو چاپ کردن و میخواد بهم بخنده.» میگفتم: «چی؟» میگفت: «رونالدو جفت پاهاش شکسته و شیش ماه مصدوم شده.» یک نفس عمیق میکشیدم و به خودم میگفتم: «خداروشکر. اصلا ایشالا جفت پاهاش قطع بشه، ولی مامانت اون عکسها رو چاپ نکنه.» و دوباره چند دقیقه بعد باز با خنده میگفت: «راستی مازیار اینو نگفتم!» و من در ذهنم میگفتم: «اینبار دیگه میگه. آره عکسها چاپ شده اصلا. اونبار یادش رفت بگه.» میگفتم: «چی شده؟» میگفت: «رونالدو گفته فردا میخوام سه تا گل بزنم.» میگفتم: «مگه نگفتی رونالدو فعلا پا نداره؟» میگفت: «این رونالدو نه، اون رونالدو.» (یکی از معضلات نوجوانی ما قاطی شدن این دو رونالدو با هم بود. حتی در کوتاه کردن مو هم به سلمانی میگفتی مدل رونالدو بزن. سلمانی هم کل کله را کچل میکرد و یک تکه کوچک جلوی سر را کاکل میگذاشت و ذوق میکرد و میگفت: «دقیقا شکل خودش شدی.») کمی بعد باز دوباره با هیجان و خنده میگفت: «راستی مازیار اینو نگفتم!» چند باری آمدم خودم اعتراف کنم و تمامش کنم این بازی کثیف را. با هر بار گفتن مازیار کل وجودم میلرزید. خبرهای ورزشی رامین هم تمامی نداشت و هی پشت سر هم خبر میداد. آمدم بگویم: «آره رامین آره، من دستمو کردم تو دماغم و بابات عکس گرفت. خودم میدونم. نمیخواد بگی.» که یکدفعه گفت: «رونالدینیو یه پاس میده به ریوالدو خیلی قشنگه.» رامین ناگفته زیاد داشت و عادت داشت هم خبرهای خوب و هم خبرهای بد را با خنده و هیجان بگوید. بعضی وقتها تصور میکردم چه خوب میشد اگر رامین یک بار بعد از گفتن یک دانه از این «مازیار راستیهاش» میگفت: «دوربینی بود که بابام تو تولدم باهاش عکس میگرفت! سوخت، یا رفت زیر ماشین، یا آتیش گرفت، یا اتاقم سوخت دوربینم توش بود.»
از آن به بعد هر وقت رامین تولد میگرفت، لحظه به لحظه دنبال پدرش حرکت میکردم تا همیشه همراه او پشت دوربین باشم. هر جا میرفت، پشت سرش بودم. حتی در بازیهای دستهجمعی بچهها شرکت نمیکردم. سالها گذشت و خبری از چاپ عکس نشد. من هم هر چه بزرگتتر شدم، بیشتر از یادم رفت. رفاقتم با رامین روز به روز بیشتر میشد و «راستی مازیار»های رامین هم به همان اندازه بیشتر و بیشتر میشد. با این تفاوت که دیگر من استرسی نمیگرفتم. در یکی از همین «راستی مازیار»هایش فهمیدم رونالدو برای همیشه از فوتبال خداحافظی کرد و در یکی دیگرش فهمیدم رونالدو برنده توپ طلا شده. در یکی دیگر فهمیدم رونالدو با پرتغال همگروهی ایران در جام جهانی شده است. اینقدر رونالدو توپ طلا گرفت و گل زد و تیم عوض کرد که من به کلی داستان دماغ را فراموش کردم. تا اینکه چند شب پیش واتساپم به صدا آمد. دیلینگ دیلینگ پشت هم. قفل گوشی را باز کردم و واتساپ را بالا آوردم. پنج پیام از رامین. اول عکسی که چاپ شده است و من ۱۰ سال دارم و بعد هزاران هزار ایموجی خنده. رامین میخندید و من میخندیدم. برایش داستان پشت عکس را گفتم و هر دو خندیدیم. من نه استرس داشتم نه خجالت. حتی بعدش خودم عکسم را برای چند نفر دیگر فرستادم و در حین انجام این کار به این فکر میکردم که چقدر زمان میتواند ترسها و نگرانیهای آدم را عوض کند. داستانی که در کل نوجوانی من باعث نگرانی بود، حالا برایم خندهدار شده است و هیچ اهمیتی ندارد. بهراستی که زمان معناها را عوض میکند. حالا به این فکر میکنم که آیا ناراحتیها و نگرانیهای امروزم وقتی به ۳۵ سالگی برسم، مانند داستان این عکس قرار است همینقدر خندهدار به نظر برسد یا نه؟