چلچراغ از آققلا و گمیشان گزارش میدهد
حامد توکلی
بیش از سه هفته است که در آققلا و گمیشان و روستاهای اطرافشان سیل آمده. دیر یا زود، درنهایت تمام سازمانهای مرتبط کاری کردهاند، اما خواهناخواه آن چیزی که بیش از همه اهمیت دارد، اثری است که جریان آب بر زندگی اهالی گذاشته. هر دوی این شهرستانهای استان گلستان نامهای قدیمی دارند و ساختارهای اجتماعی سنتی، اما اتفاقات جدید در آنها رخ داده. این گزارش میدانی روایتگر دو سفر خبرنگار چلچراغ است به استان گلستان در روزهای ابتدایی و انتهایی سیل.
ظهر دوم فروردین است که برای رفتن به آققلا وارد گرگان میشوم. هیچ شباهت به شهری ندارد که تنها ۲۲ کیلومتر آنطرفترش یک شهرستان سیلزده است؛ در مرکز استان گلستان آرامش کاملا برقرار است. به نظر میآید افراد غیربومی نشانی آققلا را زیاد از محلیها پرسیدهاند، چراکه وقتی مسیر را سوال میکنم، بیرغبتی در لحنشان آشکار میشود؛خروجی سوم بعد از پل را برو. مسیر هم در واقع به همین سرراستی بود، البته با کمی جزئیات بیشتر.
در میدان فرمانداری پیاده شدم که ابتدای شهر است و نیمی از آن را آبی با عمق حدودا ۱۵ سانتیمتر پوشانده. وجه تسمیه این میدان، وجود ساختمان تازهساز فرمانداری آققلا در حاشیه آن است که به خاطر ارتفاع بلند این بخش از شهر، از گزند سیل در امان مانده. در پیادهروی جلوی ساختمان دو خودروی ون از صداوسیما ایستادهاند؛ شبکه خبر و خبرگزاری صداوسیما. چهار مامور راهور که کنار دو خودروی راهنمایی و رانندگی ایستادهاند و چند افسر ارتش که ماشینهای سنگین سازمانیشان را پارک کردهاند، سعی میکنند ترافیک را در میدان کوچک فرمانداری آققلا سروسامان دهند. از یک محلی میپرسم که چطور میتوانم بیشتر داخل شهر شوم، میگوید از اینجا جلوتر ارتفاع آب خیلی بالاست. نشانی نزدیکترین ستاد هلالاحمر را میپرسم؛ میگوید کمتر از یک کیلومتر خارج از شهر. پیاده میروم.
ستاد و صف با هم
ستاد مدیریت بحران هلالاحمر آققلا دقیقا همان چیزی است که روی تابلوی ورودی آن نوشته، اما اتفاقاتی که داخل آن میافتد، بسیار بیشتر از آن چیزی است که عنوانش میگوید. ستاد در کلمه به معنای مرکز برنامهریزی یا مرکز و واحدی که نقشههای عملیات در آن تهیه میشود و نظارت و مدیریت جنگ بر عهده آن است و کار صف را بر عهده ندارد. ستاد مدیریت بحران هلالاحمر آققلا در واقع هم ستاد است و هم صف. واردش که میشوم، اولین چیزی که میبینم، تعداد زیادی خودروهای سنگین و نیمهسنگین است؛ پنج، شش خودروی آفرود شخصی، سه، چهار تراکتور به اضافه قسمت بار، چند کامیون پارکشده، یک ون، دو وانت دوکابین و چند وانت تککابین که در حال بارگیری هستند. چندین نفر هم با لباس قرمز در حال کارند و دارند از روی سکوی بار برمیدارند و میگذارند روی قسمت بار وانت. از روی تجربه، بدون اینکه تمایلی به معرفی از خودم نشان دهم، وارد ساختمان میشوم و یکراست میروم توی انبار؛ در باز است و دارند انبارگردانی میکنند. انبار، یک سوله بزرگ با مساحتی بالغ بر ۱۵۰۰ متر مربع، تقریبا به طور کامل خالی است، اما بههیچوجه تعجب نمیکنم؛ در چنین بحرانی اساس بر این است که اقلام میآیند و بهسرعت نیز میروند، فرصتی برای پر کردن انبار باقی نمیماند.
قایق روی آسفالت
روند ارسال کمکهای غذایی و بهداشتی برای مردم شهر به این شکل است که هر گروهی که از شهر برگشته است، برآوردش را برای مسئول ستاد مدیریت بحران شرح میدهد، او میگوید- بر اساس تحلیلش از این گزارش- بستههای غذایی و بهداشتی را به تعداد لازم و ممکن بر روی تراکتور، کامیون یا وانت بار بزنند و به همراه دو نیروی محلی و یک امدادگر دورهدیده هلالاحمر به طرف مناطق درگیر آبگرفتگی راهی میشوند. از مسئول کشیک ستاد مدیریت بحران هلالاحمر آققلا میخواهم مرا با یکی تراکتورهایی که اقلام غذایی را به داخل شهر میرساند بفرستد، قبول میکند. از این لحظه به بعد، دیگر کم پیش میآید که در ستاد حضور داشته باشم؛ یا روی تراکتورم، یا روی قایق.
ونیز ناگزیر
خیابانهای بخش اعظم شهر کاملا زیر آباند. با تراکتور حرکت میکنیم، و تازه با تراکتور هم نمیتوانیم زیاد سریع حرکت کنیم، چون ممکن است آب به خاطر عمقش خروش کند و قسمتهای برقی تراکتور از کار بیفتد. آققلای استان گلستان، ونیزِ ناگزیر شده است. راننده تراکتور ما نامش سعید است و رفیقش هم حبیب نام دارد. از بچههای یکی از روستاهای توابع آققلا هستند و میگویند بی هیچ چشمداشتی تراکتورشان را، که تنها داراییشان است، آوردهاند برای کمکرسانی. مسئول ستاد مدیریت بحران هلالاحمر نیز این بیچشمداشت بودن کمکهای تراکتورسواران را برایم تایید کرد. نیروهای محلیای که سوار تراکتورند، سرخوشی فوقالعادهای دارند. خسته نیستند. دو روز است که تمام مدت روز تراکتور به تراکتور و وانت به وانت دارند بستههای غذا و آذوقه را به خانهها میرسانند و برای خود هیچچیز برنمیدارند، تنها به این امید که شهر هر چه زودتر به وضعیت عادی برگردد.
برای بعضیها سه تا؛ برای ما هیچی
همینطور که خیابانهای اصلی را پشتسر میگذاریم، متوجه میشویم که دیگر کسی در این خیابانها بسته غذایی نمیخواهد. حبیب میگوید باید وارد کوچهها شویم. تراکتورهای دیگر هم دارند همین کار را میکنند. آب دستکم یکونیم متر عمق دارد و تازه از چهارراه پمپبنزین گذشتهایم. وارد کوچهای میشویم که انتهایش آبگرفتگی نیست و اهالیاش در قسمت خشکی آن جمع شدهاند. تراکتورمان به محض اینکه وارد قسمت خشک کوچه میشود، سرعت میگیرد. یکی از اهالی کوچه که پیرمردی حدودا ۷۰ ساله است، عصبانی و با پوست آفتابسوخته جلو آمده و میگوید چرا اینقدر دیر آمدید؟ تمام شهر دو سری غذا گرفتهاند، چرا اینقدر دیر آمدید اینجا؟ دو روز گذشته، چرا اینقدر دیر آمدید اینجا؟ مدام همین سوال را تکرار میکند. یکی دیگر از ساکنان کوچه که عصبیت کمتری دارد، میگوید خبر داریم که این دو روز برای تمام شهر غذا بردید، برای خیلی جاها سه بار غذا بردید، چرا هیچکس اینجا هیچ چیز نیاورد؟ این چهجور مدیریت است؟ اصلا شماها با هم هماهنگ هستید که کجا دارد چه چیزی را به چه کسی میدهد؟ الان چی دارید؟ ما از دیشب غذا نداریم، از صبح هم آب نداریم. نگاهی به اطراف میاندازم. روی بالکن یکی از آپارتمانها، مادر جوانی بچه دو، سه سالهاش را در آغوش گرفته و مشخص است که تشنهاند. میگویم: احتمالا چون کوچه فرعی هستید، حواسشان نبود. امدادگر هلالاحمر به بستههای غذایی که برایمان باقی مانده، نگاهی میاندازد و میگوید الان فقط یک شل آب داریم و یک شل تن ماهی، آدرستان را دقیق بگویید، الان برمیگردیم مرکز، سریع برایتان یک تراکتور کامل میفرستیم، چند خانوار در این کوچه هستید؟ مرد جوانی از داخل جمعیت بیرون آمده و با صدای بلند میگوید: نمیفرستید، والله که تراکتور نمیفرستید، میخواستید بفرستید تا الان میفرستادید، اینجا کوچه مسجدجامع است، من خودم با شما میآیم که پیگیر باشم. گفتم باشد، بیا. سوار شد.
فراموش کردم اسم آن جوان را بپرسم. اما تا ستاد مدیریت بحران هلالاحمر با ما آمد، و دو ساعت بعد با یک تراکتور پر از بستههای غذایی و بهداشتی به کوچهشان برگشت. وقتی تراکتورشان داشت راه میافتاد، پرسیدم اجازه میدهی یک عکس از تو بگیرم، گفت بگیر. دستش را بلند کرد و تکان داد. خورشید پشت سرش بود.
اهالی رودهای خروشان
جز امدادگران و داوطلبان و نیروهای مردمی که از هر کدام دهها و صدها نسخه میبینم، با دو گروه دیگر هم این چند روز در آققلا معاشرت دارم؛ آفرودرها و قایقرانان رودهای خروشان. قایقرانان از بابل آمدهاند. اعضای تیم قایقرانی تیم رودهای خروشان استان هستند که با اندام عضلانی و ورزیده و ابزار بهروز و لباسهای گرانقیمت، دو قایق باریکشان را سوار اتومبیلشان کرده و تا آققلا آمدهاند تا به درد بخورند. در ابتدا نمیدانم چطور ممکن است کمککننده باشند، اما وقتی نیمهشب همراه تیمشان با کامیون تا وسط شهر میروم و سوار قایقشان میشوند، چند بسته غذایی را بهسختی بارِ قایق کوچک و باریکشان میکنند و به دل ظلمات شب میزنند تا به کسانی که گرسنه ماندهاند، یا جایی گیر کردهاند، آذوقه برسانند، شکم برطرف میشود و به ضرورت حضورشان ایمان میآورم. لباس یکپارچه و ضخیم یکی از قایقرانان در یکی از همین عملیاتهای آذوقهرسانی پاره میشود.
دو سرباز ناقابل برای دم در
یکی از بزرگترین مشکلات هلالاحمریها این است که نمیتوانند جلوی ورود مراجعان به ستاد را بگیرند، درحالیکه اساسا در زمان بحران هیچ بسته غذایی یا بهداشتی نباید داخل ستاد یا محل صف مدیریت بحران به فرد بحرانزده تحویل شود، چون هیچ روش مطمئنی برای راستیآزمایی ادعای آسیبدیده بودن مدعی وجود ندارد و ممکن است حق دیگران ضایع شود. همیشه چندین نفر از پرسنل هلالاحمر مجبورند جلوی در نگهبانی بدهند تا شاید بتوانند کمی از حجم ورود مراجعان بکاهند؛ مسئول ستاد مدیریت بحران هلالاحمر چندین بار از نیروی انتظامی خواسته تا دو سرباز یا افسر درجهدار برای این کار در اختیار این ستاد بگذارد، اما این اتفاق نیفتاده است و همین منجر به بینظمیهای وحشتناک در ستاد میشود؛ مراجعان تصور میکنند انبار تا سقف پر از چیزهایی است که این افراد میخواهند و انتظار دارند هر چه طلب میکنند، بهسرعت برآورده شود، که بههیچوجه ممکن نیست. صدای یک دعوای شدید در هر نیمساعت فضای ستاد را تکان میدهد، تنش و اضطراب سرعت برنامهریزی، بارگیری آذوقه در خودروها و انبارگردانیها و کیفیت استراحت امدادگران را بهوضوح تحت تاثیر قرار میدهد.
بعد از سه روز حضور در آققلا میروم تهران، اما دو هفته بعد دوباره به استان گلستان برمیگردم. جاده گرگان به آققلا دیگر مثل دفعه قبلی، که سوم فروردین بخشی از آن زیر آب رفت و مجبور شدم سوار یک وانت گذری شوم تا از آن بگذرم، نیست؛ خشک است و کاملا قابل عبور. میدان فرمانداری کاملا خشک شده. اینبار اتومبیل داریم و دیگر لازم نیست دربهدر دنبال وانت و تراکتور باشم، البته اگر اصلا وانت و تراکتوری نیاز باشد؛ که نیست. تمام خیابانهای اصلی شهر را گشتزنی میکنم؛ جز خیابان معلم، که امتداد چهارراه پمپبنزین است، هیچ قسمتی از شهر زیر آب نیست و خیابان معلم را هم میتوان با خودروی سواری معمولی پیمود؛ عمق آب در این خیابان بیش از ۱۵ تا ۲۰ سانتیمتر نیست.
فروختن پروانه
یکی از ساکنان خیابان معلم به نام ابراهیم میگوید محلههای عیدگاه، تازهآباد و کلآباد که در حومه آققلا قرار دارند، هنوز با آبگرفتگی دستوپنجه نرم میکنند و میتوان وضعیتشان را نسبتا کماکان حاد دانست. او میگوید محله قیهجیق هم هنوز آبگرفته است، چراکه اساسا مثل یک نعلبکی گود است؛ در قدیم این محله مسیر سیل بود و چون به مرور در حریم شهر قرار گرفت، قانونا شهرداری میتوانست پروانه ساخت در آن را بفروشد، پس فروخت؛ نتیجه این شد که ساختوساز در آن کار را به اینجا رساند که مسیل تبدیل به محل مسکونی شد و الان هم آبگرفتگی دارد. او ادامه میدهد که شاید اگر قیهجیق مثل قدیم بود و کسی در آن ساختوساز نکرده بود، احتمالا آققلا نصف این هم درگیر سیل نمیشد.
کارگاهِ مهروموم
فکر میکنم به اینکه لابد هویت خیابان معلم تغییر کرده؛ سه هفته است که آسفالتش نور خورشید را ندیده؛ دریاچه شده. وارد فروشگاهی میشوم به نام نگینچوب گلستان که لوازم خانگی و اداری امدیاف میفروشد. فریدون ۵۰ ساله با لباسهای نهچندان تمیز پشت میز نشسته و درحالیکه لبخندی نهچندان سرحال به لب دارد، از فلاسک برای خود چای میریزد و قبول میکند که از وضعیتش برایم بگوید. حسرتش این است که اگر به جای امدیاف با چوب کار کرده بود، الان اینقدر خسارت نمیدید، اما از طرف دیگر هیچوقت نمیتوانست با چوب کار کند، چون چوب گران است. حسرتش این است که نه فروشگاه و نه کارگاهش هیچوقت بیمه نبود. به میزها و کمدها و کشوهای ورمکرده فروشگاهش