پای صحبت سایه…
داستان نشستن پای صحبت سایه و رساندن سلام مخاطبان هفتهنامه به شاعر محبوبشان برای تحریریه چلچراغ داستانی بود کموبیش شبیه عاشقانههای دستنیافتنی «هزار و یک شب». اینکه چند بار تا نزدیکی این امکان پیش رفتیم و هر بار به دلیلی نشد، حکایتی است که گفتنش اگر هم خالی از لطف نباشد، دستکم اینجا، در پیشانی گزارش از دیدار او جایش نیست. اینبار هم اگر همت و همراهی بیدریغ مهرو ملالی عزیز نبود، بعید نبود که باز این فرصت از دست برود. اما دستآخر شد که یک روز صبح را در محضر سایه بنشینیم و با او همکلام شویم. آنها که امکان همصحبتی سایه را داشتهاند، میدانند که با چه پرهیز و وسواسی حرف میزند و چقدر اکراه دارد از اینکه حتی کلمهای بیش از آنچه باید، بر زبان بیاورد. احتمالا از سر همین وسواس سایه بود که صحبت را از جایی شروع کردیم که عموما تمامش میکنند. از داستان ارادت هفتهنامه به او. از داستان انتخاب مکرر او بهعنوان چهره محبوب ادبیات در نظرسنجی از مخاطبان و از تلاشهای ناکاممان برای بردن پیغام این شور. سایه با شوخطبعی همیشگیاش از علت پرهیز در ملاقات و مصاحبت هرروزه با دوستدارانش گفت…
سال گذشته عدهای با من تماس گرفتند و گفتند با دختر شما برای دیدارتان هماهنگ کردهایم. من هم دیدم چاره چیست؛ گفتم تشریف بیاورید. آمدند نزدیک ۱۷ نفر اینجا. آقای دکتر جلالی، نماینده ما در یونسکو اینجا بودند. یک چند دقیقهای که گذشت، بهشان گفتند لااقل خودتان را معرفی کنید. همه یکی یکی خودشان را معرفی کردند. همه هم یا شعر میگفتند یا موسیقی کار میکردند. بعد از ۶۰، ۷۰ دقیقه تازه تماس گرفتند که ۱۴ نفر دیگر دارند میآیند. معلوم شد اصل کار آن ۱۴ نفر هستند. یک نفرشان آن پشت من نشسته بود که من اصلا نمیدیدمش. یکهو گفت که اگر اجازه بدهید، ما نفری یک شعر برای شما بخوانیم. من بیاراده گفتم: «نه، شما را به خدا!»
حقیقت این است که این ملاقاتها عموما بیفایده است. این دیدارها دیگر دارد برای عدهای جنبه سیرک پیدا میکند. من زیادی عمر کردهام. اگر با روند طبیعی ۱۵، ۲۰ سال پیش از دنیا رفته بودم، این ماجرا پیش نمیآمد. الان همه احساس میکنند یک آقایی هست که خیلی از چیزها را دیده است و با خیلی از آدمها همدوره بوده است، پس برویم با او حرف بزنیم. اخیرا هم که رسم شده است عکس سلفی بگیرند و بلافاصله هم در فضای مجازی منتشر کنند. میآیند این کارها را میکنند. خیلی زود هم فراموش میشود و به هیچ دردی هم نمیخورد.
دنیای نهچندان قشنگ نو
و بعد کمی جدیتر از مختصات زندگی در دنیای جدیدی گفت که چندان با خلقوخوی او نمیسازد و بیش از پیش باعث شده است که از نشستن در هر مراسم یا سخن گفتن در هر جمعی پرهیز کند و ترجیح بدهد بیشتر اوقات را تنها باشد.
این سالهای اخیر خیلی من را سر بازار بردهاند. آن کتاب خاطرات من که چاپ شد، یا آن کتاب شعری که اخیرا بدون اجازه من درآمده بود، خیلی من را سر بازار برده است. اینترنت هم که آمده و شما میبینید عکسهای یک نفر در حالات مختلف به فراوانی در فیسبوک و… منتشر میشود. این هیاهو خلاف فطرت من است. من هیچوقت نمایشی نبودهام. اصلا از نوجوانی اهل عکس و تفصیلات و اینها هم نبودم هیچوقت. جوانتر که بودم هم همین عادت را داشتم. ما چند نفری بودیم که شب و روز با هم بودیم. به آن اندازه که اگر یکی از ما را جایی دعوت میکردند، بقیه هم دعوتشده به حساب میآمدیم. وقتی جایی میرفتیم با این دوستان شاعرمان، معمولا حاضران اصرار میکردند که آقای نادرپور شما یک شعر بخوانید، آقای کسرایی، آقای مشیری، آقای اخوان، بعدترها فروغ و بقیه هم همینطور. اما به من نمیگفتند. خوشبختانه خیلیها که اصلا نمیدانستند این هوشنگ ابتهاج همان ه.ا.سایه است و پیش میآمد که در حضور من از سایه انتقاد یا تعریف میکردند؛ من هم خوب گوش میدادم. آنهایی هم که میدانستند من همان سایه هستم، متوجه بودند که من این کار را نمیکنم و به من اصرار نمیکردند که شعر بخوانم. گاهی کسی که نمیدانست، فکر میکرد این نوعی توهین به من است که از من نمیخواهند شعر بخوانم، اما این خواسته خود من بود. من میگفتم من که صفحه گرامافون نیستم. من فقط وقتی احساس نیاز کنم، شعر میخوانم.
این است که من مدتهاست در جواب این دعوتها یک کلمه میگویم. سالها پیش کشف کردم این عبارت خیلی مفید است. میگویم «انشاءالله!» این یعنی دست من نیست. یکی دیگر باید اراده کند. اگر نشد، از چشم من نبینید. چند تا از این جملهها هست. یکی هم این است که وقتی میپرسند حالتان چطور است؟ میگویم «بهتر از این نمیشود.» همه فکر میکنند این یعنی همه چیز در بهترین حالت است، اما یک معنی دیگری هم دارد، که یعنی دیگر هیچ امید بهبودی نیست.
بااینحال همه چیز را هم نمیشود به رسم زمانه و خلق سایه مربوط کرد. حقیقت این است که مطبوعات رفتهرفته اعتبارشان را بر سر بازار سود و زیان حراج کردهاند و اعتماد کسانی را که هنوز وارد این بازی کشنده سرمایه و فرهنگ نشدهاند، از بین بردهاند. گله سایه از یکی از مجلات معتبر که چند سال پیش باعث آزردگی او شده بود، باعث میشود که همه او را در دوری از مطبوعات محق بدانند.
سردبیر یکی از مطبوعاتی که چند سال قبل مصاحبه من را چاپ کردند و روی جلد هم یک تیتر جنجالی دروغ زدند، آمده بود اینجا. من از آن اتاق آمدم بیرون، دیدم بلند شدند ایستادند. گفتم: «نه بفرمایید بنشینید. من باید جلوی پای شما بلند شوم.» خیلی تعجب کردند از این حرف. گفتم: «من باید جلوی پای شما بلند شوم که شما با این جرئت دروغ مینویسید.» گفتم این جمله «من هنوز سوسیالیستم» را که شما تیتر جلدتان کردهاید، چهکسی در زندگی از من شنیده؟ من که خودم یادم نمیآید پیش خودم همچین ادعایی کرده باشم. من اینقدر میفهمم که بدانم برای داشتن همچین ادعایی چقدر باید خواند و کار کرد. همانطور که نمیگویم من شاعر فلانی هستم، این را هم نمیگویم. گفتم فکر کردهاید با این کار به کجا میرسید. خیلی که پیشرفت کنید، میشوید یکی مثل این مدیر روزنامه کیهان! خود این آقا به من گفت با این تیتر و طرح جلد تیراژ ما دو برابر شد. با همین قبیل کارها. حالا این را هم بگویم. خیلیها بعد از آن تیتر دروغ به من میگویند آفرین، تو چه جسارتی به خرج دادی که این حرف را زدی. الان این جزو افتخارات من شده. من هی میگویم من اصلا این را نگفتهام.
یا مثلا بعد از بیرون آمدن کتاب خاطرات «پیر پرنیاناندیش»، وقتی که هنوز خیلیها کتاب را نخوانده بودند، زنگ زده بودند به این و آن که فلانی درباره تو بهمان چیز را گفته است، بیا در مجله ما جواب بده. به حسین علیزاده گفته بودند ابتهاج به تو توهین کرده است. خودش نوشته است که «گفتم کجا؟ کتاب را بیاورید من بخوانم. کتاب را آوردند، دیدم دقیقا برعکس است. اگر من به حرف اینها گوش داده بودم و جواب داده بودم، تا آخر عمر شرمنده بودم.»
بر سر بازار
احتمالا برای هر شاعری که ه.ا. سایه نباشد، این بودن مداوم در رسانهها و جنجالهای مداوم پیرامونش میتوانست جذاب باشد. برای شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند، نشستن روی جلد یکی از مجلات اصطلاحا روشنفکرانه ایران افتخاری است بزرگ و دو برابر کردن تیراژ آن مجله اسبابی برای تفاخر بیشتر. اما وقتی درباره سایه حرف میزنیم، هیچ چیز شبیه دیگران نیست…
الان من را خیلیها میشناسند. در کوچه به من سلام میکنند، سر کرایه تاکسی یا پول سبزی با من تعارف میکنند که فلانی شاعر است و فلان است. اما آیا اینها امتیاز است؟ اینها که فضیلت نیست. بین آدمهای تحصیلنکرده دوروبر ما انسانهای فوقالعادهای هستند. حیف که ما یاد نگرفتهایم دنبال آدم بگردیم. داریم دنبال مدرک دانشگاهی یا شغل فلان میگردیم. دوستی داشتیم که از ابتدایی با هم همکلاس بودیم. در کنکور در سراسر ایران نفر ششم شد، بعد هم شد کارمند عالیرتبه شرکت نفت. خب مثل بقیه آدمها مرد. در بهشت زهرا یک نفر آمد بر جنازهاش نماز میت خواند و رفت. اصلا کسی نبود جنازهاش را از زمین بلند کند، بگذارد داخل آمبولانس. من مطمئنم دیگر هیچکس سر خاکش نرفته است. دو هفته بعدش داشتم از در خانهاش رد میشدم، دیدم چراغش روشن است. یعنی وارث بلافاصله رسیده بود! این رفتاری است که دارد با آدمیزاد میشود. این آدم فوقالعاده بود. بینظیر بود. اما اصلا کسی دنبال آدم نمیگردد. همه ما اینطوریم. آدمها غریب و بیپناه ماندهاند. دارند در خودشان میپوسند.
عالمی دیگر باید ساخت
هوشنگ ابتهاج احتمالا آخرین بازمانده از تبار شاعرانی است که شعر را نه فقط به قصد شاعرانگی، که از سر درد میسرودند. تبار کهن شاعرانی که هنر برایشان چیزی بیش از یک بیان صرف احساسات بود. شاعرانی که شعر را ابزاری زنده و کارآمد میدیدند برای درانداختن طرح نوی جهان؛ برای توصیف شوق به ساختن عالمی دیگر و آدمی دیگر. شاعرانی که شعر برایشان جایی درست در همسایگی ایمان به امکان جهانی بهتر خانه ساخته بود. در دنیایی که هر روز از صبح تا شب، از راهروی رسانههای مختلف کوچک و بزرگ، با رنگها و اندازههای گوناگون خبر از مرگ آرزوی شیرین دنیای بهتر میدهد و آرمانگرایی را زائدهای غمانگیز باقیمانده از عصری که هنوز بشر به اندازه کافی رشد نکرده بود جا میزند، سایه احتمالا آخرین سنگر کسانی است که هنوز تن به این حقارت ندادهاند.
قدر مسلم اینکه هنوز گونه دیگری از زیستن شاعرانه وجود دارد که پیوندش را با خیابان قطع نکرده است و توانسته بدون آلوده شدن به این زاویه یا آن زاویه قدرت مسیری مستقل پیدا کند و پیوسته فریاد تودهای باشد که در آرزوی ساختن جهانی تازه است؛ میتواند انگیزهای برای کسانی باشد که هنوز به هنر آرمانگرا باور دارند. اینکه میتوان در میان هیاهوی صاحبان قدرت و رسانه فریاد کسانی شد که از آن محروماند. بهخاطر این حقیقت است که امروز سایه چیزی بیش از فقط یک شاعر است. نمادی است که تمام آن هنر آرمانگرای انقلابی گذشته در آن متبلور شده است و هر کس دنبال شاهد زندهای از آن شیوه هنر میگردد، او را در ذهن تجسم میکند.
اما آوار آزارنده این جهان تهی را نمیتوان از یاد برد…
چند نفر از این آدمها که به من میگویند آرمانگرا، خودشان پی آرمانی هستند؟ نه آرمان من؛ که هر آرمانی. انگار ماجرا این است که مثلا میگویند یک همچین آدمی هست! ببینید چقدر سماجت دارد سر آرمانش. هنوز میگوید مرغ یک پا دارد! این برایشان همانقدر که ستودنی است، مسخره کردنی هم هست. میشود اینطور دربارهاش فکر کرد که فلانی هنوز هم در جهل مرکب است . هنوز خیال میکند میشود دنیا را درست کرد.
همین دیروز دختر جوانی اینجا بود. بسیار هم بااستعداد، اما بهکلی ناامید از همه چیز. هر دو اتفاق نظر داشتیم که دنیا دیوانهخانه است، اما او معتقد بود اصلا درستش همین است. همیشه همین بوده و هیچ کاریاش هم نمیشود کرد. او در دلش دارد مرا مسخره میکند. با خودش میگوید این بابا هم آدم مرتجع دگمی است که هنوز روی حرفش مانده است. شما میبینید که امروز ایدئولوژی داشتن اصلا یک ویژگی منفی است. اصلا اخ است! این را دارند جا میاندازند. من میگویم آخر مگر میشود آدم بدون ایدئولوژی باشد. بههرحال هر کسی به یک چیزی باور دارد. حالا یا یک دینی است یا یک باور سیاسی است یا یک سنت خانوادگی است یا هر چیز دیگر…
دوستی داشتیم که بیمار بود. من میدانستم که بیمار است، اما خودش نمیدانست؛ الان هم مرحوم شده است. آدم بیادعایی بود که زندگی سادهای داشت و دکانی! آشنای دیگری داشتیم که اینها با هم اینجا ملاقات کردند. این آشنای ما میگفت: «من آرزویم این است که یک اینترنت بدون فیلتر داشته باشم، بروم دانشگاه درسم را بدهم و…» این دوست مرحوم ما گفت: «آقای فلان! همین؟ ما در سن شما بودیم میخواستیم دنیا را عوض کنیم. حالا شما فقط میخواهید امور داخل خانهتان حل شود؟ اینکه آرزو نشد واقعا!» ما به اینجا رسیدهایم.
با همه خوشبینی که من به جوانها دارم، روند کار طوری است که بشر دارد به یک سمت و سوی خاصی کشیده میشود. درکل جهان دارد بهعمد و حسابشده کوشش میشود که مردم به زندگی روزمره و آب و علف خودشان قانع شوند و اصلا عادت کنند. هر چه جلفتر بهتر! آنها که قدرت را به دست دارند، خوب فهمیدهاند که مشکل از اندیشه کردن انسانهاست. باید اندیشه کردن را از آنها گرفت. انسان باید مشغول همین آب و علفی باشد که با قطرهچکان به او میدهند، مبادا که یک لحظه دراز بکشد و با خودش اندیشه کند. تمام انقلابها و تحولات از همین یک لحظه اندیشه کردنها آغاز میشود. دارند علاج واقعه را قبل از وقوع میکنند. از مد گرفته تا زندگی روزمره، سعی میکنند تمام مدت ذهن آدمها را مشغول کنند. بدتر از همه کاری کردهاند که برای داشتن حداقلهای یک زندگی باید صبح تا شب دوید. اصلا یک دورهای است که یک بردگی خودخواستهای شروع شده. سابق باید یک نفر را بهزور به بردگی میگرفتند. الان ما داوطلبانه خودمان را برده میکنیم. خودمان را به مراکز قدرت و نان نزدیک میکنیم و التماس میکنیم که یک تکه نان هم جلوی ما بیندازند. الان هنرمندها را هم به استخدام خودشان درآوردهاند.
در گمان ما گذشت که برای کسی که سروده است «بسان رود/ که در نشیب دره سر به سنگ میزند/ رونده باش/ امید هیچ معجزی ز مرده نیست/ زنده باش» این همه ناامیدی از جهان و کار جهان کمی غیرعادی است…
البته من مطمئنم کسانی هستند که ما از کنارشان رد میشویم. گاهی به من زنگ میزنند با اصرار بسیار زیاد. گاهی چند ماه چند سال تماس میگیرند. من هم بالاخره زیر بار میروم و میگویم بیایند. آدم میبیند اولا اینها چقدر خوب خواندهاند. این را منی میگویم که از ۹ سالگی روزی۴۰۰، ۵۰۰ صفحه کتاب خواندهام؛ درباره همه چیز، از تعمیر رادیو و بیماری صرع تا کتاب فلسفی. با این همه یک جوان میآید با من صحبت میکند. من گاهی تا چهار برابر سن او عمر دارم؛ سه برابر عمرش سابقه شعری دارم. اما سر یک موضوعی با جسارت به من میگوید نه، اینطور نیست که تو میگویی! ببینید، اصلا مهم نیست که من درست میگویم یا او. همین که به من جواب رد میدهد، یعنی این آدم مرعوب من نیست. این عالی است. حالا خیلی وقتها هم هست که واقعا هم دارد درست میگوید. هستند این جوانها خوشبختانه. ما نمیبینیمشان. یا مثلا وضعیت زنان. در همین لحظه اگر رادیو را باز کنید و بگوید کابینه کشور تماما عوض شده و یک کابینه با زنها تشکیل شده است، من میپذیرم، چون لایقش هستند. الان نیمی از رشتههای فنی این مملکت را دارند دختران درس میخوانند.
این دلخستگی از دنیای امروز البته به معنی آن نیست که شاعر ارتباطش با آن را قطع کرده باشد، اما بهخوبی میبیند که این دنیای تازه دارد چه بر سر قدیمیترین رفیق او، زبان فارسی، میآورد…
خانم لوینسون آمریکایی که برنامه گلها را جمعآوری کرده و روی اینترنت آرشیو کرده است، آمده بود اینجا که یکی از برنامههای بنان را که خودش نداشت، از من بگیرد. گفت: «ئه! شما با کامپیوتر کار میکنید؟» اصلا انتظار نداشت یک پیرمرد با کامپیوتر کار کند. ولی شما ببینید، مثلا به واسطه وجود کامپیوتر، خواسته یا ناخواسته، زبان انگلیسی دارد در همه جا گسترده میشود. البته قابلیتهای خود زبان هم هست، اما همین الان نگاه کنید ببینید در زبان من و شما واژههای انگلیسی مربوط به کامپیوتر دارند چه میکنند. من نگرانیام این است که ۱۰۰ سال دیگر مثلا فقط یکسری متخصص باشند که زبان فارسی را بلد باشند. اصلا این زبان دیگر وجود نداشته باشد. یک چندتایی متخصص باشند که ما مثلا یک کتاب ببریم پیششان بگویند بله، این کتابی است مال خواجه حافظ شیرازی که قبلا شب چله از تویش فال میگرفتند. آن متخصص کتاب را بخواند و با زبان آن زمان برای ما تعریف کند. یا مثلا چیز خطرناک دیگر این زیرنویس فیلمهاست که به زبان عامیانه انجام میشود. این دارد پدر زبان فارسی را درمیآورد. آرام آرام دارد اصلا شکل کلمهها عوض میشود. من اصلا گاهی نمیتوانم اینها را دنبال کنم. خیلی از آنها را تا میخواهم متوجه شوم، گذشته است. نوشته بودند «میان»، من باید با خودم فکر میکردم این میان یعنی وسط یا یعنی میآیند. من آدم بدبینی نیستم، اما گاهی فکر میکنم این حسابشده است. یعنی یک هدفی پشتش است. اینطور هم که نباشد، بههرحال نتیجه همان است، فرقی ندارد.
من آن سالهای قبل از انقلاب برنامهای داشتم به نام گلچین هفته. در آن روزهایی که جامعه آشوب بود و هیچ کاری نمیشد کرد، من با آن برنامه حرفم را با استفاده از ادبیات کهن میزدم. الان هم معتقدم لازم است هر روزنامه و نشریهای یک صفحههایی برای این کار داشته باشد.
بعید است کسی در این ملک بتواند از فرهنگ و آرمان سخن بگوید و پای سیاست رسمی به میان نیاید. خود هوشنگ ابتهاج سالهای زیادی را به واسطه مواجهه با همان فرهنگ رسمی از کار و زندگی آزادانه محروم مانده است. شاید از سر همین است که نمیتواند بیگله از آن حرف بزند…
اینجایی که من زندگی میکنم، ۱۰ خانوار هستند، ۱۰ تا مالک دارد. آمدهاند پلاک بزنند که اینجا خانه فلانی است (کاشی چهره ماندگار). من داد زدم سرشان چه کار دارید میکنید؟ چی را میخواهید جبران کنید؟ اینجا مالک دارد. ما اسممان را روی زنگ نمینویسیم که اسباب زحمت همسایهها نشود، تو میخواهی پلاک بزنی اینجا خانه من است؟
یکسری چیزها را نمیشود به زبان آورد، چون در به زبان آوردنش نوعی تقاضاست. من از این خیلی پرهیز دارم. الان هم که با شما حرف میزنم، به این خاطر است که میدانم دستتان به جایی بند نیست که حرف زدن من را نوعی تقاضا حساب کنند. اگر شما یک سمت شبهدولتی داشتید، من این حرف را نمیزدم.
در یک مراسم رسمی یک مقام رسمی خیلی مفصل حرفهایش را زد و خیلی درباره شعر من تعریف کرد. من گفتم من باید امروز حرف بزنم. دوستان میدانند من پروا نمیکنم. این واقعا یک کار حداقلی است. رفتم پشت تریبون و بلاهایی را که به سر خود من آورده بودند، به کنایه گفتم. حالا بعدش من کار دیگری هم کردم. رفتم کنارش گفتم شما عامل اصلی توقیف فلان کتاب من هستید. من در آن کتاب فقط کارهایی را که شما کردهاید، توصیف کردهام. یک کلمه غیر از توصیف کارهای شما در آن نیست. اگر بد است، معنیاش این است که کارهایی که شده، بد است. گفتم لازم نیست شما بروید در رادیو و تلویزیون استغفار کنید. همینجا که ایستادهاید، بین همین آدمهای دوروبرتان بگویید ببینم من اشتباه میکنم؟ مثلا شما با موسیقی مخالفت نکردید؟ من در آن کتاب گفتهام: به محض آمدن «گیسوی چنگ و گلوی نی برید»ند. شما جلوی موسیقی را نگرفتید؟ شما جوانانی را که ساز حمل میکردند، دستگیر نکردید؟ اگر نکردید، جلوی همین جمع بگویید، تا من هم بگویم غلط کردم آن شعرها را گفتم. گفتند که بالاخره کنسرت که هست در کشور. گفتم بله هست، اما شما میخواهید که باشد؟ مردم میخواهند باشد، به شما فشار میآورند تا بالاخره از هر ۱۰ تا یکی را به حال خودش میگذارید. این حرفها چیزی نیست. گفتنش افتخاری نیست. اینها را باید گفت! مگر من را چهکار میتوانند بکنند؟
اما آیا همه تلخی انجام هنر در این سرزمین را میشود به سیاستمدارانش تقلیل داد؟ سرنوشت ادبیات ما واقعا تا این اندازه به سیاستمداران گره خورده است؟ این نوعی تبرئه بیمورد از مردمی نیست که گاه با دست یاری و گاه با سکوت قدرتمندانشان را در خنجر زدن به فرهنگ کمک کردهاند؟ تلخ بودن این حقیقت چیزی از حقیقت بودنش کم نمیکند…
شما با خواجه حافظ شیرازی درددل میکنید. قسمش میدهید به شاخ نباتش. همدم تنهاییهای شماست. اما با او چه کردید؟ حافظ میسراید «بهار میگذرد دادگسترا دریاب/ که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید». این دادگسترا را دارد به کسی میگوید که گردن چند هزار نفر را زده است. خب چهکسی قرار است این رنج حافظ را جواب بدهد؟ حکیم ابوالقاسم فردوسی یک نسخه از شاهنامه را زیر بغل گرفت و از طوس فرار کرد. امروز ما یادمان رفته با فردوسی چه کردیم. هی از این میگوییم که فردوسی فرهنگ ما را نجات داد و چنین کرد و چنان. اینهایی که این کار را با فردوسی کردند، پدران و اجداد ما بودند. این خط را بگیرید و بیایید تا امروز.
چلچراغ ۷۲۴