مریم عربی
به همین زودی دیر شده. یک خروار کار روی سرم ریخته. تا فردا شب وقت دارم زندگی خودم و پسرک را بچلانم و جا بدهم توی یک چمدان خالی. بیخیالِ گذشته و هر چه جا میماند، سوار هواپیavمایی شویم به مقصد آن سر دنیا. نه از بغل و بوسه و قربانصدقههای دقیقه نودی و چشمهای سرخ توی فرودگاه خبری هست و نه کسی که نگران سالم رسیدنمان باشد و با یکی دو ساعت دیرتر زنگ زدن، به هول و ولا بیفتد. با رفتنمان آب توی دل کسی تکان نمیخورد.
شب تا صبح چشم روی هم نمیگذارم. خورشید دارد از پشت پنجره اتاق لُخت بیپرده و بی اسباب و وسایل بالا میآید که چشمهایم گرم میشود و خوابم میبرد. خواب میبینم زمستان است. پسرک را لای پتوی نازک تابستانی پیچیدهام و انداختهام روی شانهام. وزن دنیا روی تنم سنگینی میکند. روبهرویمان تا چشم کار میکند، درخت لُخت بیبرگ، جا خوش کرده. پسرک انگار هزار سال است که خوابیده. تنگتر بغلش میکنم تا استخوانهایش از سرما یخ نزند. بیخ گوشم آرامآرام نفس میکشد. گرمای نفسش از شانه و بازوها تا نوک انگشتهای پاهایم سر میخورد. خون توی رگهایم میدود و قلبم گرم میشود.
به همین زودی وقت رفتن میرسد. چمدانمان را میسپاریم به راننده بیحوصله تاکسی اینترنتی. با ابروهای گرهخورده زندگیمان را میچپاند توی صندوق عقب ماشین. هنوز زمستان نشده، اما هوای سر شب بدجور سوز دارد. شیشه را میکشم پایین. راننده زیر لب غر میزند. پسرک را میچسبانم به خودم. سرش را میگذارد روی شانهام و چشمهایش را میبندد. از صدای قژقژ تختش از پشت دیوار نازک اتاق بغلی فهمیدم که دیشب تا صبح چشم روی هم نگذاشته و مدام از این پهلو به آن پهلو شده. شیشه را میکشم بالا تا باد به پیشانیاش نخورد و باز سینوزیتش عود نکند. راننده از توی آینه چشمغره میرود. دیگر غریبهها هم حوصله ما دو تا را ندارند.
فرودگاه خلوت است. معلوم نیست از کجا اینقدر سوز میآید. پسرکِ خوابآلود را انداختهام روی شانهام و چمدان را روی زمین میکشم. صدای خرتخرت چرخ چمدان، سالن نیمهخالی فرودگاه را پر کرده و معرکه راه انداخته. غریبهها دارند تنهاییمان را تماشا میکنند. نه از چشمهای سرخ نگران خبری هست و نه قربانصدقههای دقیقه نودی. یک دستم به دستگیره چمدان گره خورده و دست دیگرم دور کمر پسرک قلاب شده. وزن دنیا روی تنم سنگینی میکند.