مرجان رهنما
تصدقتان
همانطور که کوه با نخستین سنگ و انسان با نخستین درد آغاز میشود، من نیز به عنوان یکی از قطبهای زردخوانی ایران با نخستین رمان کتوکلفتی که از مغازه آن آقای قدبلند کتابفروش خریدم، آغاز شدم.
از آن رمانها که هر طور شده، یک عشق در اسمش چپانده بودند؛ فلانِ عشق و عشقِ فلان و اینها.
میدانید کجای این قصه بغض گلویم را چنگ میزند؟
اینکه به قصد خرید «سووشون» رفته بودم. این اولین کتاب جدی زندگیام بود. قرار بود حسابی فرهیخته شوم و یکهو در آستانه فرهیختگی فلانِ عشق چشمم را گرفت و برنامه عوض شد.
دنیای غریبی است عالیجناب، آدم از یک لحظه بعدش هم خبر ندارد.
یک ۱۵ ساله در آستانه فرهیختگی و در حال انتخاب نخستین کتاب جدی زندگیاش، یک فلانِ عشق زرقوبرقدار و یک آقای قدبلند کتابفروشی که در آن روز کذایی به چروک لباسش هم نبود، یک حرکت اشتباه چه فجایعی به بار میآورد.
میدانی، هرطور حساب میکنم، او باید میآمد فلانِ عشق را از دستم میگرفت و میگفت نه نه، این برای شما مناسب نیست. بعد برایم «صد سال تنهایی» را میآورد، «دیوید کاپرفیلد»، «آرزوهای بزرگ»، «پیرمرد و دریا» یک چیز فاخری که امروز بچینمش ردیف بالای کتابخانه و به همه بگویم من این را در ۱۵ سالگی خواندهام، نه اینکه در این سن و سال و با این همه ادعا مجبور شوم تمام کتابهای ۱۵ تا ۲۰ سالگیام را مثل ویدیوهای قدیم لای پتو بپیچم و زیر هزار خنزر پنزر ته انبار قایمش کنم.
باور کنید جناب، هر بار که کسی کارش به انبار میافتد، من نیمه راست بدنم بیحس میشود و پلک چپم میپرد و یکی از تارهای مویم سفید میشود تا برگردد.
حرف از رمانهای زرد است عالیجناب، از آن رمانها که مردهایش جذاب بودند و زنهایش عاشق و هی نمیشد و نمیشد و نمیشد و ما جانمان به لب میآمد در گیر و دار این نشدنها و نرسیدنها، از آن کتابها که رد اشک روی صفحاتش خشک میشد، که دست به دست بین بچههای دبیرستان میچرخید و چروکهای اشکیاش بیشتر میشد، که احساسات یک مدرسه در آن نفس میکشید. کتابهای ممنوعهای که خدا برای هیچ ذیالحیاتی نخواهد معاون دبیرستان در کیفش پیدا کند.
رمانهای زرد هیچ شوخیبردار نیست عالیجناب، این را به تجربه فهمیدم.
من فلانِ عشقها را با ولع یکی پس از دیگری میخواندم و نمیدانستم اسمشان رمانهای عامهپسند است و چه حرف و حدیثهای مردافکنی که پشتشان نیست.
۲۰ ساله بودم که اینها را فهمیدم و بعد از آن بود که فلانِ عشقهایم را لای پتو پیچیدم و زیر خنزر پنزرهای ته انبار گذاشتم.
اما دریغ دریغ.
میدانی جناب
من فکر میکنم یک زردخوان حرفهای که از یک جایی به بعد این حرف و حدیث ها را میشنود و خط مطالعاتیاش را به سمت شاهکارهای ادبیات تغییر میدهد، هرگز رنگ آرامش را نخواهد دید.
تصدقتان
من سالهاست به زردها میتازم، در دست کسی اگر ببینم، یک لبخند کج میزنم که این دیگر چه مزخرفی است؟ تو هیچ کامو را میشناسی؟ سلینجر را چطور؟ از مارکز چیزی خواندهای؟
اینجاست که بغض فلانِ عشقها میترکد، من صدایشان را میشنوم که با لحن نوید محمدزاده در «متری شیش و نیم» میگویند: «نمیدونم خوابم یا بیدارم تو داری این کارها رو باهام میکنی، فقط اگه بیدارم و داری این بلاها رو سرم میاری، باید تا آخر عمرت بترسی، باید وحشت داشته باشی از همه چی، حتی از خودتم باید بترسی.»
همه اینها را میشنوم. باورتان میشود؟
من هر بار که پا توی انبار میگذارم، احساس میکنم جو سنگین است. انگار آنجا کسی است که سالهاست با هم قهریم و هیچ از هم خوشمان نمیآید. کسی که هر قدر هم خودم را ازش جدا کنم، روشنفکر شوم، ژست فرهیختگی بگیرم، پیشرفت کنم، باز حرف گذشته را وسط میکشد و میخندد. مثل یک فامیل صمیمی موقعیتنشناسی که در هر سن و سال و مقام و مرتبهای یادآوری میکند در کودکی یکی دو بار تشکت را خیس کردی.
یک فامیل بینمکی که شما دقیقا دلت برای همین شوخیهای مزخرفش تنگ میشود و این دلتنگی آنقدر غیرمنطقی است که با چشمهای گردشده از خودتان میپرسید چطور ممکن است دلتنگ فلانی شوی؟! و بعد سعی میکنی موضوع را عوض کنی.
عالیجناب
بدون اینکه موضوع را عوض کنم، این را تنها به شما میگویم، بین خودمان بماند، میدانی من گاهی عجیب دلتنگشان میشوم؛ فلان عشقها را عرض میکنم، آنقدر دلتنگ میشوم که عزمم را جزم میکنم بروم ته انبار خنزر پنزرها را بردارم، پتو را کنار بزنم و با تمام زردی که دارند، بغلشان کنم.
دلم میخواهد خاکشان را بگیرم و در طبقات کتابخانه بچینمشان و در جواب هر کس که میپرسد این دیگر چه مزخرفی است، بگویم این تاریخ نوجوانی من است.
در آخر هم یک نفس از سر آسایش بکشم و مثل آن سیاهپوست در سکانس آخر «گلادیاتور» رو به دوربین بگویم: حالا من آزادم.
خدا را چه دیدید جناب، شاید یک روز تمام گذشته نهچندان فاخرم را بغل کردم و به همه نشان دادم.
تصدقتان امید است خاطر شما از این اعترافات مکدر نشده و سایه لطفتان را از حقیر دریغ مدارید.
تا اعترافنامه بعدی به خدا میسپارمتان جناب.