گزارشی از تجربیات و احساسات زنان در مواجهه با سرطان پستان
ناگهان میفهمد که دیگر زندگی مثل سابق نیست. روند فهم سریع است؛ ظرف چند ثانیه، تنها با یک لمس ساده… با یک لمس ساده، توده را حس میکند. سرطان، خودش را به همین راحتی نشان داده است. اما باقی ماجرا چندان راحت نیست. زن در دوراهی انکار و درمان مردد است، ولی بیماری، تردیدی نمیشناسد. سرطان، میتازد و تن قربانی را درمینوردد. مرگ با زمان همدست است. درد تازه آمده و خیال رفتن ندارد. چارهای نیست جز اینکه زن تنش را به تیغ جراح بسپارد، و آنچه جراح میبرد، تنها تکهای از تنش نیست! سرطان پستان، سرطانی زنانه است و آنچه بیمار آن از دست میدهد، بخشی از زنانگی است. جراح، با بریدن پستان، بخشی از هویت جنسی زن را از او میگیرد. سرطان میرود، اما زن میماند و یک زندگی که دیگر مثل سابق نیست. یک زندگی، که فقدان هویت جنسی، هر لحظه تهدیدش میکند. زن برای نجات جان، زندگیاش را به خطر انداخته است.
علی اسدی خمامی
سرطان پستان، شایعترین سرطان میان زنان است، بهطوریکه یکچهارم کل سرطانهایی را که زنان به آن مبتلا میشوند، تشکیل میدهد. با توجه به اینکه نیمی از جمعیت جهان، زنان هستند و به شرط آنکه احتمال ابتلا به سرطان در زنان و مردان برابر باشد، این آمار نشان میدهد که چتر شوم یک نوع خاص از سرطان، بر سر یکهشتم جمعیت جهان سایه انداخته است. جالب اینجاست که در ایران، حتی نام بردن از این سرطان، تابو محسوب میشود و در بسیاری از بولتنهای رسمی، واژه «سینه» جایگزین بافت قربانی سرطان، یعنی پستان شده است.
سالانه، نزدیک به هشت هزار زن ایرانی به این بیماری مبتلا میشوند. مطالعات نشان میدهد ۷۰ درصد این بیماران، بیش از پنج سال عمر میکنند و این به آن معنی است که علم توانسته راهکارهایی برای درمان مبتلایان به سرطان پستان پیدا کند. راهکارهایی که هنوز تضمین صددرصدی نداشته و به بسیاری از «اگر»ها وابستهاند. لازمه درمان موفق، تشخیص زودهنگام است. اما موانع زیادی بر سر راه تشخیص زودهنگام قرار دارد. درحالیکه سن ابتلا به سرطان پستان در جهان بالاتر از ۵۰ سال است، زنان ایرانی از سن ۴۵ سالگی در معرض ابتلا به این بیماری قرار دارند. حتی بعضی از متخصصان، اخطار میدهند که موارد ابتلا در سنین زیر ۳۰ سال افزایش یافته و این یعنی سن ابتلا به سرطان پستان در ایران رو به کاهش است. مشکل اینجاست که تشخیص زودهنگام با دستگاههای ماموگرافی، برای سنین پایین ممکن نیست و تنها راه تشخیص، درمانهای دورهای توسط خود زنان و پزشک است.
مرحله بعد از تشخیص، درمان است. اما درمان، شکلهای مختلفی دارد و هر شکل، صاحب عوارض خاص خود است. اگر سرطان پیشرفته باشد، جراح کل بافت پستان را میبرد. و در صورتیکه برای درمان از شیمیدرمانی و رادیوتراپی استفاده شود، زن تا چندین سال قدرت باروری نخواهد داشت. دنیای امروز، دنیای کلیشههای جنسیتی است. افراد برای ارتباط با یکدیگر، از سرمایه بدنی استفاده میکنند و آدمها با توجه به جنسیتشان، نقشهای متفاوتی را پذیرفتهاند. نقشهایی مانند کارگر، جنگجو، نظافتچی و دستگاه بچهآوری. در این شرایط، از دست دادن پستان و قدرت باروری، به معنای گم کردن هویت جنسی است. چراکه این عضو نقش مهمی را در شکلگیری کلیشههای جنسی بازی میکند. بنابراین نبودن آن، به جذابیت جنسی زن لطمه میزند و از آنجا که جذابیت جنسی بیحدوحصر، یکی از کلیشههای جنسیتی تعریفشده برای زنان است، گم کردن هویت جنسی، مخصوصا در سنین پایین، انزوا، افسردگی و فقدان ارتباطات اجتماعی را نتیجه خواهد داد. البته این تمام ماجرا نیست. زندگی جنسی دو سو دارد، و در کنار هر زن، یک مرد نیز در این زندگی سهیم است. از دست رفتن هویت جنسی زن، تنها مشکل زن نیست. یک مرد نیز از زندگی جنسی محروم شده و یک خانواده از هم میپاشد. سرطان پستان، مشکل زنان نیست، مشکل تمام جمعیت جهان است.
این گزارش به سراغ تعدادی از بیماران درمانیافته سرطان پستان رفته، تا تجربیات آنها از مواجهه با بیماری و احساساتی را که در آن برهه تجربه کردهاند، با خوانندگان به اشتراک بگذارد. این زنان، اعضای «موسسه سرطان پستان تهران» هستند. یک موسسه غیرانتفاعی ثبتشده، که با هدف کنترل سرطان پستان فعالیت میکند. در این موسسه، بیماران و درمانیافتگان و پزشکان در کنار یکدیگر جمع میشوند تا هم از تجربیات یکدیگر استفاده کنند و هم بتوانند برای ادامه درمان، روحیه بگیرند. زنانی که با من صحبت کردند، در ردههای مختلف سنی و طبقات متفاوت اجتماعی قرار دارند و شرایط زندگیشان با یکدیگر متفاوت است. هر کدام از آنها، هنگام تشخیص بیماری، ترسهای خاص خود را تجربه کرده است. اما یک ترس میان آنها مشترک بوده؛ ترس از دست دادن پستان.
«جینگیله مستان» به جای سرطان پستان
من چندبار به موسسه سرطان پستان تهران رفتهام، و هربار، جمیله مظفری آنجا بوده است. شاید به همین دلیل است که در نظرم زنی فعال میآید، و شاید هم بهخاطر شور و حرارتش در توصیف وقایع. او مربی رانندگی بوده، اما بعد از سرطان کار خود را از دست داده است. چراکه بهخاطر تشخیص اشتباه و دو عمل جراحی، یکی از دستانش توانایی خود را از دست داده است.
در باشگاه ورزشی بوده که به صورت اتفاقی دستش به توده میخورد. میگوید اولین واکنشش گریه بوده، چراکه خالهاش نیز از همین بیماری رنج میبرده است.
جمیله بهسرعت سراغ پزشکان میرود، اما به نتیجه نمیرسد. چراکه تشخیص دکترها با هم متفاوت بوده است. «در ایران، دکترها شخصی معاینه میکنند و تشخیص میدهند. هیچ کمیسیونی برای تصمیمگیری تشکیل نمیشود. من درنهایت جذب دکتری شدم که قشنگتر حرف میزد.»
درمان، فرایندی است که خود بیمار و روحیاتش در آن بسیار تاثیرگذارند. جمیله میگوید که اوایل، حتی از بردن اسم سرطان میترسیده و به آن «جینگیله مستان» میگفته است. «کیسه داروهایم را که دیدم، ترسیدم. با خود فکر کردم که این همه دارو قرار است در بدن من تزریق شود؟ بعد فهمیدم که بر خلاف تصور من، آن داروها برای کل فرایند درمان نبوده، بلکه تنها مایحتاج یک جلسه از درمان است!» او هرچند درمان را با ترس شروع کرده بود، اما کم کم به بیماری عادت کرده و توانسته روحیه خود را بازیابد. «هرچند همیشه خانوادهام کنارم بودند و از من حمایت میکردند، اما در اواسط درمان، دیگر نیازی به حضور دیگران احساس نمیکردم و خود بهتنهایی درمان را ادامه میدادم.»
کاری که شروع شده، باید تمام شود. جمیله هم همین کار را میکند. «حس خوبی داشتم. درمان را به پایان رسانده بودم، و حس میکردم کاری را که شروع شده نیمهتمام رها نکردهام.» بعد از درمان، جمیله به موسسه سرطان پستان میآید، تا دینی را که داشته ادا کند. میگوید همانطور که دیگران به او کمک کردهاند، خود را موظف میداند به دیگران کمک کند.
اما تجربه او و کلیشههای جنسی و جنسیتی چگونه بوده است؟ جمیله زنی است که صاحب فرزند است و در دوران ابتلا به سرطان، متاهل نبوده. بنابراین نمیتوانسته خیلی به این موضوع فکر کند. اما در حین درمان، دیگرانی را دیده که بسیار نگران از دست دادن پستان یا قدرت باروری خود بودهاند. «زنان دیگر به من میگفتند خوش به حالت که شوهر نداری. نگرانی عمده آنها، این بود که بعد از درمان سرطان، جذابیت جنسی خود را از دست بدهند.»
زنانی که از خود شرمگیناند
نیلوفر رجاییپور کارمند اداره بهداشت وزارت بهداشت و درمان است. او قبل از ابتلا، در دورههای معاینه و تشخیص سرطان پستان شرکت کرده بوده و با نحوه تشخیص آشنا بوده است. یک ماه قبل از عید ۱۳۹۰، توده را در پستان خود لمس میکند و پنج روز بعد زیر تیغ جراح میرود.
او میگوید: «حس خیلی بدی داشتم. ماموگرافی و آزمایشها نشان میداد که توده، سرطان است، اما من باور نمیکردم. حتی هنوز هم باورم نشده است. با اینکه سریع به سراغ درمان رفتم، اما پیش خود بیماری را انکار میکردم و این انکار اثر بدی در روحیه من داشت.»
بیمارها، خاطرات خوشی از روزهای بستری در بیمارستان ندارند. محیطی گرفته، همدمهایی که همه بیمارند، هوایی که بوی عفونت میدهد و خبرهایی که همیشه خیر نیستند.
او از دوران بعد از درمان میگوید، و احساساتی که در اوقات سلامتی تجربه میکند: «نگرش من به زندگی عوض شده است. دوست دارم نهایت لذت را ببرم و از زمان و موقعیت، نهایت استفاده را داشته باشم. اکنون، بیشتر دوست دارم به دیگران کمک کنم.»
اما نیلوفر هرچقدر هم که از سلامتی خود خوشحال باشد، یک نگرانی همیشه همراه اوست؛ او یک پستان ندارد. «نگران از دست دادن هویت جنسی خود بودم و هستم. شوهرم از من حمایت مالی و روحی میکرد، اما من نمیتوانستم با این واقعیت که یک عضو زنانه خود را از دست دادهام، کنار بیایم.»
بسیاری از زنان، در این شرایط، خود به سرزنش خود میپردازند و نداشتن پستان را در ذهن خود، تبدیل به معضلی بزرگ و مشکلی حلنشدنی میکنند. این اتفاق، حتی باعث میشود که زن، بی آنکه نشانهای منفی از مرد دریافت کرده باشد، از او فاصله بگیرد. نیلوفر هم این مسئله را تصدیق میکند و میگوید: «بعد از قطع عضو، من دچار آسیب روحی شدم. حتی الان هم نتوانستهام بهطور کامل با این واقعیت کنار بیایم. من هنوز با پوشیدن لباسهای زنانه مشکل دارم.»
خوبم، چون به خود نگاه نمیکنم
لیلا اصفهانی را تا به حال ندیدهام. در موسسه شماره تلفنش را به من میدهند تا با او تماس بگیرم. در آستانه ۳۰ سالگی، به سرطان پستان مبتلا شده است. مانند سایر زنان، رسیدن به این درک که سرطان دارد، بسیار ناگهانی بوده، با یک لمس ساده. اما لیلا فرقی اساسی با سایر زنهایی که با آنها صحبت کردهام دارد.
«وقتی توده را حس کردم، حس بدی به من دست داد. شوکه شدم، و به همین دلیل، وجود توده را انکار کردم. مراجعه به پزشک را یک ماه به تعویق انداختم، و همین مسئله باعث گسترش سرطان شد.»
لیلا بزرگترین مشکل مبتلایان به بیماری را ناآگاهی میداند. او میگوید اگر به عوارض سرطان و راههای تشخیصش آگاه میبود، اجازه نمیداد بیماری در بدن او رشد کند. ناآگاهی همچنین در انتخاب درمان هم اثر سوء گذاشته است. «دکتر بدون رادیوگرافی و ماموگرافی، تومور بدخیم را توده چربی تشخیص داد و با هزینه گزافی مرا عازم اتاق عمل کرد. دستکاری او، منجر به گسترش سرطان شد و من سه جراحی سنگین را تجربه کردم تا سرطان را شکست دهم.» او به موسسه سرطان پستان پیوسته تا آگاهی سایرین را افزایش دهد.
از لیلا درباره از دست دادن پستان میپرسم و اینکه آیا او نگران این موضوع بوده است؟ پاسخش صریح است: «مگر میشود نگران نباشم؟» میگوید وقتی برای سونوگرافی به بیمارستان مراجعه کرده بوده، خانم مسنی را دیده که با سنی بالغ بر ۷۰ سال، بسیار نگران از دست دادن این عضو زنانه بوده است. از من میپرسد: «چطور ممکن است زنی مسن نگران و ناراحت از دست دادن پستان باشد، اما من ۳۰ ساله نباشم؟» آن زمان فهمیده است که «چه بلایی به سرش آمده»، نگرانی و اضطراب از دست دادن عضو، آن زمان گریبانگیرش شده است.
لیلا اکنون درمان شده و دیگر مبتلا به سرطان نیست. اما بههرحال، دیگر بدنش آن نماد زنانهای را که از زمان بلوغ همراهش بوده، ندارد. میگوید از این لحاظ چندان دچار مشکل نبوده. همسرش از او حمایت میکند و به این قطع عضو اهمیت نمیدهد. لیلا اما، گویا کمتر از همسرش با شرایط جدید خو گرفته است. او میگوید: «این مسئله دیگر ناراحتم نمیکند. به این وضعیت عادت کردهام. کمتر به بدن خود نگاه میکنم.» لیلا پذیرفته است که نقص دارد، اما سعی میکند با مسئله کنار بیاید.
سرطان میرود، مرد هم
سگک لباس زیرش، به زیر بغلش میلغزد و او سوزشی حس میکند، اینگونه میفهمد که سرطان دارد. از زنان موسسه میخواهم تا کسی را به من معرفی کنند که زندگی عاطفی و جنسیاش، تحت تاثیر سرطان پستان قرار گرفته باشد. شماره او را به من میدهند. تماس میگیرم و منتظرم تا فردی غمگین و گرفته جوابم را بدهد. اما صدایی شاد و پرانرژی از من میخواهد که مصاحبه را برای ساعتی به تعویق بیندازم، چراکه صاحب صدا در مهمانی است. بعد از یک ساعت با همان نشاط و انرژی تماسم را پاسخ میگوید و داستان زندگیاش را بازگو میکند. اصرار دارد که نامش فاش نشود، و من ساقی میخوانمش، بیآنکه دلیلی خاص داشته باشم.
پس از تشخیص سرطان، اولین مواجههاش با احساسات، هجوم ترس بوده. ترس از مرگ و ترس از شبیه شدن به تصویری که از بیمار مبتلا به سرطان در ذهنش نقش بسته. بیماری که شیمیدرمانی میشود، تکیده، رنگپریده، لاغر، بیمو و با رخی زرد که فریادگر ناتوانی صاحب چهره است. ترس او، ترس از فقدان است؛ در درجه اول فقدان جان، و در اولویت دوم، نبود زیبایی، یا آنچه اینروزها با قرار گرفتن در زمره سرمایههای بدنی، یکی از مهمترین پایههای ارتباط عاطفی و اجتماعی موفق محسوب میشود.
ساقی زمان را از دست نمیدهد و به پزشک مراجعه میکند. مراجعه سریع، باعث میشود که بتوانند با برداشتن بخشی از پستان، باقی بافت را نجات دهند. بخش ازدسترفته نیز با کمک پروتز، ترمیم میشود. اما زندگی، دیگر مانند قبل نیست. ساقی پیش از سرطان نیز با همسرش مشکل داشته، اما این مشکلات بعد از بیماری شدت میگیرند. تا جایی که همسر به دادگاه مراجعه کرده و درخواست طلاق میدهد. علتی که او در دادخواست برای تمایل به طلاق عنوان کرده، تاملبرانگیز است؛ سرطان ساقی. دختر میگوید: «برخوردش خیلی زننده است. انگار دارد پفکی بازشده را پس میدهد.»
جراحی و شیمیدرمانی به اتمام رسیده، اما او تا پنج سال باید هورمون درمانی را ادامه دهد. اکنون، مشغول فرایند طلاق است. میگوید: «اوایل این موضوع خیلی آزاردهنده بود. اما الان چندان اهمیتی ندارد. من سرطان را با همه سختیهایش شکست دادهام. مطمئنا از پس جدایی هم بر خواهم آمد.»
ساقی به آینده خود امیدوار است. روزهای آتی، روزهای روشنی هستند. چه از نظر رابطه جنسی، و چه از لحاظ رابطه عاطفی. چراکه انسانها باید یاد بگیرند که همه خوشی با هم بودن در رابطه جنسی خلاصه نمیشود. او از رابطه زده نشده است. اما میگوید در انتخاب شریک زندگی، سختگیرتر خواهد بود. «کسی که در ۲۵ سالگی، همسرش را بهخاطر سرطان تنها بگذارد، معلوم نیست که در ۷۰ سالگی، بعد از بروز علایم ناتوانی چه خواهد کرد. نمیتوان با کسی که بعد از کوچکترین ایراد ظاهری میرود، زندگی کرد. شریک بعدی زندگی من، قدرت درک بیشتری خواهد داشت و توجهش به مسائل ظاهری نخواهد بود.»
دختر قدرتمند داستان، در پایان مشکلی را بازگو میکند که گریبانگیر بیماران مبتلا به سرطان است. مشکلی که به گوش من آشنا نیست. «مردم ما، هنوز به درک درستی از سرطان نرسیدهاند. اسم این بیماری ترسناک است و باعث شده تا سرطان، تبدیل به انگی شود که تا آخر عمر بر پیشانی بیمار میماند. مردم متوجه نیستند که کسی در ماجرای ابتلای به سرطان مقصر نیست، و مبتلایان، قربانیانی نیستند که نیاز به دلسوزی داشته باشند. اگر کسی به آنفولانزا مبتلا شود، به او آنفولانزایی نمیگویند و بعد از درمان، بیماریاش را به او یادآوری نمیکنند. اما بیمار مبتلا به سرطان، در اذهان عمومی همیشه «سرطانی» است، حتی هنگامی که درمان شده باشد.»
سرطان بد، مرد خوب
نوشین ملیحی، زنی میانسال است. از آن میانسالهای پرانرژی که نشاط از تمام وجودشان میبارد. اما ۱۴ سال قبل، وقتی که در اوج جوانی سرطانش را تشخیص داده بودند، به او گفتند چهار ماه بیشتر زنده نمیماند.
قبل از این ماجرا، یک روز به صورت اتفاقی توده را لمس میکند. چون نوزاد داشته و شیرده بوده، دکتر احتمال وجود سرطان را رد کرده و میگوید که غده شیری است. اما نوشین سمجتر از این حرفهاست. پیش چندین دکتر میرود و چندین بار عکس رادیولوژی میگیرد. توده در عکسها به قدری بزرگ بوده که پزشکان اشتباه چاپی تشخیصش میدهند.
یک دکتر جوان و تازهکار، ساری، ساعت ۹ شب؛ او اولین کسی است که میفهمد آن اشتباه چاپی، واقعا سرطان است. تشخیصی بسیار دیرهنگام. آنقدر که به غیر از پستان، استخوان طرقوه، پوست و غدد لنفاوی نیز درگیر سرطان شدهاند. یک سرطان گسترده، که پزشک فکر نمیکرده بیشتر از چهار ماه به مبتلا مهلت بدهد.
واکنش نوشین به سرطان جالب است. با آنکه خود با سماجت به دنبال تشخیص آن بوده، انکارش میکند. انکاری که اگر ادامه پیدا میکرد، قطعا به مرگ منتهی میشد. میگوید بهخاطر کودکانش به درمان تن داده. درمانی که دو پستان و رحم و تخمدان را از او گرفته است.
نوشین درمان شد. اما هنگامی که به خانه برگشت، مانند قبل نبود. «پستان، نماد زن بودن و مادر بودن است. مجسمه یک مادر بدون برجستگی روی سینهاش قابل تصور نیست.» کودکان نوشین، به مادربودنش شک کرده بودند.
میگوید پسر کوچکش که شیرخواره بود، وقتی او را بعد از کاهش وزن شدید، با حفرهای در سینهاش دید، «لولو» خطابش کرد. این پسر، اکنون که بزرگ شده است، نسبت به برادر بزرگش بسیار منزوی و گوشهگیر است. نوشین فکر میکند که این روحیه، بهخاطر شوکی که در کودکی در اثر سرطان مادر و از دست دادن پستانهایش به او وارد شده، شکل گرفته است.
نوشین که از به کار بردن کلمه «سینه» به جای «پستان» شکایت دارد، میگوید که این عضو هم مادرانه و هم زنانه است. این یعنی بر رابطه زناشویی هم تاثیر میگذارد. «واکنش من به این فقدان خجالت بود. باعث میشد خود را از همسرم دور کنم. این مسئله، خود به بحرانی دیگر تبدیل شده بود که زندگی زناشویی ما را به خطر میانداخت.»
اما مردها همیشه بد نیستند! همسر نوشین برای آنکه او را دلگرم کند، کاری میکند که نوشین آن را فداکاری مینامد؛ «وازکتومی». وازکتومی عملی است که طی آن، لوله واردفران مردان بسته و از انتشار اسپرم جلوگیری میشود. «همسرم با این کار، قدرت باروری را از خود گرفت. این فداکاری بزرگی است. بزرگترین فداکاری که کسی میتواند انجام دهد. این همدردی او، برای من بسیار دلگرمکننده بود. همسرم کاری کرد که من با آینهها آشتی کنم.»
نوشین درمان شد. مانند بسیاری از زنان که درمان شدند. نوشین به زندگی زناشوییاش بازگشت، اما بسیاری از زنان نتوانستند بازگردند. اعضای موسسه میگویند مواردی که قطع پستان یا تغییر بافت بهخاطر پروتز، منجر به اختلاف و حتی جدایی زن و شوهر شده است، کم نیست. حتی بسیاری از اوقات، کار به جدایی نمیرسد، اما اختلافات آغاز میشود و ضربههای روحی فرود میآیند. هم مرد و هم زن دچار آسیبهای روانی میشوند. «شوهر یکی از بیماران مبتلا به سرطان، بعد از قطع پستان همسرش، رگ دست خود را زد.»
زن از مرد دور میشود، چراکه از خود خجالت میکشد. مرد احساس بدی دارد، چراکه یک عضو از بدن همسرش کم شده است. گویی خانواده یک دارایی اساسی خود را از دست داده است.
در دوران جدید، نقش بدن در برقراری روابط اجتماعی و عاطفی بسیار پررنگ شده، بهطوریکه سرمایه بدنی، جای باقی سرمایههای اجتماعی را در برقراری روابط گرفته است. شکل و شمایل اجزای بدن، در زنان و مردان، تبدیل به کلیشههای جنسی شده، که تاثیر مستقیمی بر کلیشههای جنسیتی و هویت جمعی افراد دارد. کلیشههایی که «مرغوبیت» کالا را اندازهگیری میکنند. اهمیت بدن انسان و اجزای آن، از خود او بیشتر شده است. انسانها ممکن است با از دست دادن اجزای بدن، جایگاه و روابط خود را از دست بدهند. مانند بسیاری دیگر از کلیشهها، این کلیشه نیز بیشتر قربانیان خود را از میان زنان انتخاب میکند؛ زنانی که نه خودشان، بلکه بدنشان باید از منظر اجتماعی دلپسند باشد.
ناپسند بودن یک فرد از منظر جنسی، که ناشی از کلیشههای جنسی است، بر به دست آوردن جایگاههای اجتماعی مانند همسر یا زن خانه تاثیر دارد؛ نقشهایی که از کلیشههای جنسیتی ریشه میگیرند.
زن برای زنده ماندن، زندگیاش را به خطر انداخته است و آنچه جراح میبرد، بخشی از هویت جنسی اوست. زن همان کاری را کرده که هر انسانی در مواجهه با خطر میکند؛ دفاع از خود. او سرطان پستان را شکست داده، اما درگیر سرطان دیگری شده است. سرطانی که نه بدن زن، که بدنه اجتماعی را درگیر کرده و در حال گسترش است. سرطانی که نه جان، بلکه زندگی و هویت انسانها را از آنها میگیرد؛ سرطانی اجتماعی که کلیشههای جنسی و جنسیتی تودههای بدخیم آن هستند.
شماره ۶۸۵
خرید نسخه الکترونیک