مجتبا نریمان
هر جمعه، ساعت چهارِ صبح میرفتم کوه و ۹ صبح بهسرعت پایین میآمدم تا به دیدار نجف دریابندری شتاب کنم. قدیمترها که حرف میزد، جهانِ دیگری بود. بعدترها که کمحرف شد، چشمانتظار میماندیم تا کلامی از دهانش خارج شود و خاطرهای بگوید و به شوق بیاییم از تُن صدای گیرایش. استادِ بهحرف آوردنِ استاد نجف، سیروس علینژاد بود و ایرج پارسینژاد. بعدتر که دیگر حرفی نمیزد، فقط هر جمعه نگاهش میکردیم. خیلی چیزها را از یاد برده بود، اما اگر صفدر تقیزاده یک هفته غیبت میکرد، میپرسید کجا بودی؟ یا همیشه حواسش بود برای منوچهر انور آبجوش بیاورند نه چای. جمعهها بهترین جای دنیا جردن بود و بهترین صدای دنیا صدای خندههای نجف دریابندری که از توی حیاط خانهاش هم میآمد، حتی گاهی از پشتِ درِ حیاط، از خودِ کوچه چهرازی…
دقیق به یاد ندارم این عکس را سه سال پیش گرفتهام یا چهار سال پیش، شاید هم پنج سال پیش، اما کاملا به یاد دارم اینجا که همه از خنده ریسه رفتهاند، استاد نجف داشت خاطرات سفری را که همراه با احمد شاملو رفته بود، تعریف میکرد. سفری که بیشباهت به سفر با موتورسیکلت چهگوارا نبود. به گمانم این آخرین باری بود که ما صدای قهقهههای معروف نجف دریابندری را شنیدیم. از چند وقت بعد دیگر نه سیروس علینژاد مثل آن روز توانست او را به حرف بیاورد، نه هیچکسِ دیگر.
چند سال پیش در پروندهای که برای بررسی آثار نجف دریابندری در مجله سیاهمشق درآوردم، گفتوگویی با سهراب دریابندری، پسر استاد، داشتم و در بخشی از گفتوگو از ماجرای جمعههای خانه دریابندری پرسیدم که جواب سهراب را در ادامه میآورم:
«جمع جمعهها بیش از سیوپنج سال است که وجود دارد. شروعش اینجور بود که یکی از دوستان پدرم آمد به او سر بزند. به نجف گفت «این روزها چه کار میکنی؟ مشغول چه کاری هستی؟» نجف گفت هیچ کاری نمیتوانم بکنم. چون تا میآیم کار کنم، یک نفر سر میرسد و مشغول صحبت میشویم! مراجعین زیاد شدهاند. برای همین نمیتوانم کار کنم.» بعد از این حرفها آن دوست نجف گفت من این مشکل را درست میکنم. و شروع کرد تلفن کردن به دوستهای نجف و گفت نجف کار دارد، نمیشود شما مدام به خانه او بیایید. آنها گفتند پس چه کار کنیم؟ گفت جمعهها صبح به دیدن او بیایید. و اینطور شد که صبح جمعهها آغاز شد. تقریبا از آدمهایی که سالهای اول میآمدند، کسی باقی نمانده. بیشتر آنها یا فوت شدند یا نیستند، یا آنقدر پیر شدهاند که توان آمدن ندارند. شاید سه یا چهار مرحله مختلف در طی این نزدیک به چهل سال آدمهایی که میآمدند، تغییر کردند، اما این جمع همیشه برقرار مانده، تا این سالها که خودت هم هستی.
فکر میکنم صفدر تقیزاده از قدیمیترین افرادی باشد که همچنان صبحهای جمعه به دیدن نجف دریابندری میآید؟
نه اتفاقا، ایشون اوایل صبح جمعهها به خانه ما نمیآمد. چون آقای تقیزاده پنجشنبهها صبح همه را بسیج میکرد و کوه میرفتند و آنجا با هم ملاقات داشتند. و اینکه نجف با صفدر تقیزاده خیلی دوست بود و از جوانی با هم بزرگ شده بودند و روابط آنها از جنس دیگری بود و نمیشد برای او وقت تعیین کرد که مثلا صبح جمعهها بیاید.» (مجله سیاهمشق، شماره ۱۱ فروردین ۱۳۹۷)
روزی تصمیم گرفتم پرونده استاد نجف را در مجله کار کنم. مانده بودم باید از کدام بُعد بررسیِ کارنامه این مَرد را شروع کنم؟
مترجمی بود در بالاترین و حرفهایترین سطح که وجودش فارسیزبانان زیادی را با جهانهای دیگر آشنا کرد. نویسندهای بود خلاق، چه وقتی طنز مینوشت، چه وقتی مقالات سیاسی مینوشت و چه وقتی کتاب آشپزی نوشت… برایش فرقی نمیکرد مشغول چه کاری است، با بهترین کیفیت کارش را انجام میداد. همانطور که با بهترین کیفیت سعی کرد از زندگی لذت ببرد.
وقتی با تلاشها و پیگیریهای دکتر فرهاد نظری، نجف دریابندری به عنوان گنجینه زنده بشری در میراث خوراک ثبت ملی شد، چند ساعتی به عنوانش اندیشیدم که باید او را به عنوان گنجینه زنده بشری در موارد زیادی ثبت ملی میکردند. در ترجمه، در نویسندگی، خوراک، نقاشی، کندهکاری، نقد نوشتن، رفاقت، آزادگی و آزاداندیشی و…