گزارش یک عیددیدنی پیش از موعد در خانه فرزانه طاهری
سهیلا عابدینی
به همان رسم قدیم و خوب چلچراغی دیدارهای نوروزی، گذر ما در بخش ادبیات به خانه خانم فرزانه طاهری رسید. با اصرار و بهاتفاق، ابراهیم قربانپور، فرید دانشفر و غزل محمدی پای گپ و گفت حوالی ترجمه و اوضاع نشر و خاطرات، لابهلای شلوغی کارهای ایشان ما هم رسیدیم و نشستیم. فرزانه طاهری با روی گشاده و خندههای صمیمانه یادآوری کرد که اولین شماره مجله را هم دوستان خبرنگار به خانهشان رفته بودند و گزارشی و مصاحبهای کار کرده بودند. شاید همین بود که ما برای یک ساعت وقتی که گرفته بودیم، بیشتر از دو ساعت ماندیم و کتابهای امضاشدهمان را از دست مترجم مورد علاقهمان گرفتیم. مصاحبه پیش رو حرفها و بعضی گلایههای فرهنگی از برخی اتفاقات خواسته و ناخواسته اجتماع فرهنگی است.
در شاخه ادبیات بیشتر نقد و نظریه ادبی کار کردم؛ به سبب سانسور خیلی کم سراغ رمان و داستان میروم. هرچه میخوانم، میبینم نمیشود، منصرف میشوم. چند وقت پیش مجبور بودم فهرست آثارم را آپدیت کنم، دیدم انگار ۴۳ تایی میشود. بعضیها در حوزه ادبیات نیست. علاقهام نبوده. کتابهایی هم هست که اسمم روی آنها نیست، ولی همان وسواس را در ترجمهشان به خرج دادهام، مثلا پزشکی بوده که کلمهبهکلمهاش را پیدا کردم. آنها را جزء کارهایم حساب نمیکنم. معماری، شهرسازی، علوم سیاسی، روانشناسی خیلی کار کردم… هفت سال در مرکز مطالعات شهرسازی وزارت مسکن بودم. آنجا هم مجلهشان را ویرایش میکردم هم چندین کار راجع به طراحی شهری و فاضلاب و سیلبند و… ترجمه کردم. کسی میگفت نان در فاضلاب است. (میخندد)
وقتی پای دردِدل به میان میآید، گِلایههایی از اوضاع نشر و ناشر و برخی نقدها شروع میشود: عاشق کتاب «راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی» اثر بلیک ماریسن بودم، به نشر «سخن» دادم که این کار کشته شد… دو هزار تیراژ چاپ کرد که ۷۰۰ تا را ارشاد زمان مهاجرانی خرید. هر بار میگفتند در انبار است، در انبار است. یک روز گفتند در راسته کتابهای ما نبوده و به قولی باد کرده. گفتم شما اصرار کردید کاری از من بگیرید… قرار نبود که من در راسته کارهای شما کتاب ترجمه کنم! بعد از ۱۳ سال بالاخره این کتاب را از آنها گرفتم. دوباره کار را شخم زدم و ارشاد ایراد گرفت و فعلا در کشوی میزم مانده است.
من خیلی رمان ترجمه نکردهام. دو کار از آگاتا کریستی ترجمه کردم. پاتریشیا هایاسمیت (معمای آقای ریپلی) را کسی به من پیشنهاد داد و ترجمهاش کردم. همینطور هم دارد ناشرش «طرح نو» چاپ میکند، بدون اینکه به من اطلاع بدهد، حقوق مادی و معنوی برای ایشان محلی از اعراب ندارد. قرارداد هم دارم، ولی دیگر حوصله پیگیری ندارم. خیلی نوع کارآگاهی هم دوست دارم. آن موقع هم که ترجمه کردم، گفتند این کارهای پلیسی در شأن شما نیست و سرگرمی است و شما مترجم جدی هستید، چرا این را ترجمه میکنید. گفتم چرا نباید پلیسی ترجمه کرد، کتابهای پلیسی از لحاظ پیرنگ، شخصیتپردازی، زبان و ایرادهایی که از متون داستانی ایران میتوانید بگیرید، اینها را ندارد. حداقل بگذارید یاد بگیرند. از روی اصول که نمیتوانید ایراد بگیرید، ولی میتوانید بگویید آگاتا کریستی کلک میزند. بله، خب نوعی داستان پلیسی است؛ چیزهایی را نمیگوید، کلک میزند… جوابشان را مفصل در مجله آدینه دادم. دو سه رمان جز اینها ترجمه کردهام از ادبیات «جدی» و مجموعهداستان.
در جواب اینکه چقدر از نزدیک با طرفداران و دوستدارانشان در ارتباط هستند، میگوید: یک سال است دعوت به شهرستان را بیشتر قبول میکنم. احساس میکنم یک دینی نسبت به خوانندگانم دارم. خسته هم نمیشوم، میروم، چند ساعت سوال میکنند. وقتی سوالهایشان خوب است، انرژی میگیرم. وقتی سوالها خوب نیست، خستگی به تن آدم میماند. آن قشر نازک از خواننده برای من میآید، کار را خوانده. جوانها مجموعه داستان و رمانشان را میدهند، نظر کارشناسی نمیتوانم بدهم. فکر میکنند تعارف میکنم یا تواضع به خرج میدهم. برایم سخت است، چون کار ادبیات کار هر کسی نیست. برای ترجمه میتوانم، صلاحیت آن را دارم. بس است دیگر در این مملکت هر کسی بدون صلاحیت هر کاری میکند. کمی آدم ترمز کند.
چند ساعت در روز کار میکنید؟
من دو روز در هفته بیرون هم کار میکنم. در تحریریه نشر مرکز هستم. صبحها دیر بیدار میشوم، حتی اگر بخواهم بروم سرکار هم دیر بیدار میشوم. هرموقع فرصت کنم، کار میکنم. نظمی ندارد.
آیا کار ترجمه نباید منظم باشد؟
هر کار منظمی حتما راندمانش بالاتر میرود. ولی من هرموقع که فرصت کنم، کار میکنم. من زمانی کار ترجمه را به صورت جدی شروع کردم که دو بچه داشتم. ۲۴ ساله بودم. البته اولین کار ترجمهام در ۲۷ سالگی چاپ شد. به خاطر وجود بچههایم هر موقع که میتوانستم انجام میدادم، هرروز هم سرکار میرفتم. هر ساعتی میشد کار میکردم. گاهی تا دو و سه صبح. قبلش تمرکز کردن برایم دشوار بود، بعدش دیگر با بچهداری و کارهای خانه و… راحت تمرکز میکردم. استطاعت اینکه وقت مشخصی داشته باشم و برایم این فراهم باشد نبود، در نتیجه یاد گرفتم هر زمان که مغزم میکشد، بنشینم سرکارم.
بهعنوان حرفهای کار را شروع کردید؟ یعنی ۵۰ درصد درآمد از همین کار به دست بیاید.
حرفهای به این معنا که کار دیگری نکرده باشم و مرتب این کار را بکنم، نه. تمام زندگیام برای گذران کار دیگری کردم. من کارهایم را معمولا خیلی طول میدهم، یعنی آن جوری که بعضی از دوستان تولید انبوه میکنند، من هنوز نتوانستم. الان کاری را بعد از چهار سال از زیر دست صفحهبند کشیدم بیرون. احساس تعهدم زیاد است. میخواهم بهتر بشود و هیچ چیزی را نفهمیده نمیگذارم بماند. نهایت تلاشم را برای همه چیز میکنم. کارهایی هم که مثلا ۱۰ سال میگذرد و میخواهد تجدید چاپ شود، همیشه گردن ناشر میگذارم که شخمش بزنم. مثلا کارور را الان شخم زدم. از چاپ اولش خیلی دور شده، ننوشتم برای اینکه باید میرفت مجوز میگرفت دوباره.
از همان اول اینطور وسواس داشتید؟
نه، یکی از دلایلش این بوده که من سالها ویراستار بودم و هنوز هم هستم. به عنوان «شغل»، ویرایش می-کنم. در مرکز نشر دانشگاهی کتابهای درسی دانشگاه را ویرایش میکردیم. خب، دانشگاهها تعطیل شده بود و استادها برای اینکه حقوق بگیرند، همه مجبور بودند تالیف و ترجمه کنند. دیدن اشتباهات دیگران آدم را هوشیارتر میکند که چقدر در زبان تله وجود دارد و ممکن است آدم در آن بیفتد. من وسواس را در ویرایش هم دارم که غلط است، یعنی به کار دیگران هم مثل کار خودم نگاه میکنم. قاعدتا نباید این باشد؛ فرساینده است واقعا. اینکه حرفهای بنشینم و فقط ترجمه کنم، حالا دیگر به گمانم بشود، ولی احساس وظیفه میکنم نسبت به نشر مرکز، نشری که درست و حرفهای کار میکند و سالم است. کاری که این روزها مدام دشوارتر میشود و به مرزِ ناممکن نزدیک. میخواهم کتابهایی که درمیآید، کمک کنم بهتر دربیاید، کمک کنم کالای معیوب به دست مردم نرسد در این عرصه که اینقدر خواننده کتاب کم است، اینقدر کاغذ گران است و کتاب که هنوز به نسبت چیزهای دیگر گران نیست، ولی به نظر مردم گران میآید، دستکم کلاه سرشان نرود. فکر کنم این است که نمیگذارد بنشینم کار خودم را بکنم که همیشه آرزویم بوده.
با این شرایطی که الان گفتید، کار ترجمه کار دشواری به نظر میرسد، اینطوری است واقعا؟
به نظر من نهایت ندارد. چون به آن حد ایدهآل نمیشود واقعا رسید؛ یکجور تقرب جستن به آن ایدهآل است. هی میخواهیم نزدیکتر شویم به آن. من کتاب خودم هم چاپ میشود، معمولا نمیخوانم، چون کتاب را که باز میکنم، میگویم اینجا باید این را میگذاشتم، آنجا باید این کار را میکردم. با اینکه معمولا اشتباه مهلکی نداشتهام. اشتباه لپی ممکن است بوده باشد. سالهای اخیر که دیگر گمان نکنم اشتباهی مهلک داشتهام، ولی همیشه میشود کار را بهتر کرد. یک وقتهایی تجدید چاپ را هم بازنویسی میکنم؛ مثلا «مسخ» که اصلا یک چیز دیگر درآوردم، یعنی یک ترجمه انگلیسی دیگری را شروع کردم و از روی آن کار کردم. ترجمه کار خیلی دوستداشتنیای است، من واقعا لذت میبرم.
به یک جوان، به کسی که دغدغهاش ترجمه است، پیشنهاد میکنید وارد این عرصه شود؟
یکی از حرفهای جالبی که از قول شاملو داریم، اینکه ما در مملکت خشکی هستیم، همیشه باید کاسه و کوزه و همه چیز فراهم باشد، به محض اینکه باران گرفت، اینها را بگذاری و جمع کنی. حالا آنها هم باید جمع کنند فعلا. نهتنها جوانی که تازه میخواهد شروع کند، حتی بعضی از مترجمهایی که اسم دارند و کار هم زیاد دارند، ساده میگیرند. به همین دلیل مترجم اینقدر زیاد شده است. قبل از انقلاب میشد شمرد، ناشرها را هم میشد شمرد. وانگهی میشد اعتماد کرد. هجوم به این ماجرا خوشایند نیست. در مورد ویرایش هم همین است، الان خیلیها اسم خودشان را ویراستار میگذارند، ولی… این بهاصطلاح اندوخته زبان فارسی، اندوخته فرهنگ، اندوخته زبان مبدا، کنجکاو بودن، جستوجو کردن، حوصله داشتن، اینها را خیلی کم میبینم. این بینیازی از خواندن، این تصور، این توهم که کمی انگلیسی بدانی و فارسی هم که زبان مادریات است، پس میشود ترجمه کرد، باعث شده که با چنین مصیبتی روبهرو هستیم. در این آشفتهبازاری که هست، کاری که نمیشود به آن اعتماد کرد، به دست مردم میرسد و میخوانند. بعضی کارها ظاهرشان هم خوب است؛ به محض اینکه آدم مطابقت میدهد، میفهمد چقدر فاصله است. به قول ناباکوف همه گلهای ظریف سبک طرف را له کردهاند و فقط گلدرشتها مانده. احترام نگذاشتن به سبک یا حتی تشخیص ندادن سبک که مربوط به نخواندن زیاد و ندانستن است، باعث میشود ترجمه، ترجمه قلابی بشود که خیلی شایع است. من کمی از همین هم در هراس هستم که یک موقع یک چیزی میشده که بهتر بشود و من نکردم. برای همین میگویم ترجمه نهایتی ندارد.
آیا تابهحال شکست هم خوردید؟
در آن کارهایی که چاپ شده، نه. شکستی بوده به این صورت که دو صفحه ترجمه کردم و فکر کردم نه، بهتر دیدم رهاش کنم. حس کردم به آن حدی که میخواهم، به آن ترجمه خوب و پذیرفتنی نمیتوانم نزدیک شوم، رهاش کردم.
آن موقع که ترجمه را شروع کردید، چقدر زبان بلد بودید، الان چقدر میدانید؟
روزبهروز بیشتر میدانم. از اول دبستان مدرسه هدف میرفتم و زبان خوانده بودم. خیلی سطح زبانشان بالا بود؛ متون سادهشده ادبیات را در دبستان میخواندیم و دبیرستان هم همینطور. بعد که به دبیرستان عادی رفتم، در کلاس یازدهم بودم، اولین بار در زندگیام کلاس زبان رفتم، در امتحان ورودی یک ترم مانده به آخر قبول شدم و چون آن ترم شاگرد اول شدم، ترم آخر را هم خواندم، چون شهریه نصف قیمت بود. دیپلم انگلیسیام را قبل از دیپلم فارسیام گرفتم. بعد هم در دانشگاه ادبیات انگلیسی خواندم و این خواندنها خیلی بود؛ میخواندم و میخواندم و میخواندم. فارسی هم که از متون کهن و اینها سالیان سال در این خانه و خانههای دیگر میخواندیم. دائم دارم یاد میگیرم. الان با اینترنت کار خیلی آسانتر شده واقعا. مثلا یادم است یک بار به سفارتخانهای رفتم برای اینکه بفهمم آن اسمها چطور تلفظ میشود. الان چیزهایی که نمیتوانم تلفظشان را پیدا کنم، در سایتها میبینم. یک بار اخبار مکزیک را در یوتیوب گوش دادم، راجع به آن محل داشت خبری میخواند که من هیچ نمیفهمیدم، ولی کلمه را میدانستم و آن تلفظ را اینطوری پیدا کردم. وقتی میگویم وسواس شدید دارم، این است. مدام دارم بیشتر یاد میگیرم، یک لحظه هم نمیتوانم بگویم که امروزم با دیروزم فرق ندارد.
من تمام زندگیام برای گذران کار دیگری کردم. من کارهایم را معمولا خیلی طول میدهم، یعنی آن جوری که بعضی از دوستان تولید انبوه میکنند، من هنوز نتوانستم. الان کاری را بعد از چهار سال از زیر دست صفحهبند کشیدم بیرون. احساس تعهدم زیاد است. میخواهم بهتر بشود و هیچ چیزی را نفهمیده نمیگذارم بماند. نهایت تلاشم را برای همه چیز میکنم. کارهایی هم که مثلا ۱۰ سال میگذرد و میخواهد تجدید چاپ شود، همیشه گردن ناشر میگذارم که شخمش بزنم
فارسی را چطور یاد گرفتید؟ در کار ترجمه به عنوان زبان مقصد اهمیت زیادی پیدا میکند.
بهطورکلی زبانآموزیام خوب بود، انگلیسیام، عربیام، همیشه نمرههایم بالا بوده. ذوق وجود داشت. در دانشگاه که ادبیات انگلیسی میخواندم، رشته فرعیام را ادبیات فارسی گرفتم. حافظ را با شفیعیکدکنی خواندم، سرکلاس سیمین دانشور میرفتم، سرکلاس مهرداد بهار میرفتم، سرکلاس مصطفی رحیمی و آرامش دوستدار و خیلیها میرفتم. بعد که با گلشیری ازدواج کردم، جلسات ۱۵ ساله داشتیم، هر هفته یک شب که بیشتر متون کهن را دوره کردیم. همه اینها بدون اینکه آدم بفهمد، گنجینه میشود. من هنوز لغتنامه دهخدا ورق میزنم، با اینکه الان همه آنلاین استفاده میکنند، من ورق میزنم برای اینکه تمامش را ببینم، لغتها یادم نرود. خیلی چیزها را ما فراموش میکنیم، با کلماتی معدود عمرمان را میگذرانیم. ترجمههایمان هم همینطور است، این سایهروشنهای کلمات از دست میرود، میشود یک کلمه دیگر گذاشت. آدم همیشه درگیر است دیگر.
چند زبان میدانید؟
انگلیسی، سر سوزنی فرانسه، سر سوزنی آلمانی. در ویرایش، گاهی ترجمه از هر زبانی که باشد، جاهایی که شک میکنم، متن اصلی را نگاه میکنم و میفهمم که یک اشکالی دارد، میروم بالاخره پیدا میکنم. حتی از ترکی استانبولی یک بار ایرادی پیدا کردم که مترجم پذیرفت. از روی منطق زبان و منطق متن میفهمم. یکی از چیزهایی که در ترجمههای بد تعطیل میشود، عقل سلیم است. لازم نیست که آن کلمه را بدانید چیست، میدانید که نمیشود اینطور باشد، حتما اشتباه است. این لغت یا یک معنی دیگری دارد یا من غلط خواندمش. از این اشتباهات لُپی خیلی در ترجمههایی که درمیآید، پیدا میشود. یکذره کلمه جابهجا میشود، معنی متفاوت میشود، برای همین عقل سلیم هم خوب است. از روی متن میشود این را فهمید.
با این حساب عدم موفقیت در ترجمه زیاد است. ممکن است کسی وارد این عرصه شود و ترجمه هم بکند، ولی کتابهایش را نخرند، چه میشود؟
متاسفانه اینطور نیست. میخرند، خیلی اهمیت ندارد. اینکه من چهار سال برای کاری زحمت میکشم، برای خیلی از خوانندگان نمودی ندارد. میخواهم بگویم چیزهای خوشخوانی درمیآید. خوشخوان یعنی اینکه مثل آب خوردن آن را بخوانی. فارغ از اینکه اصلش را میشد مثل آب خوردن خواند، صاحب اثر هم برای هر کلمهاش اندیشیده که نوشته. این توهم باعث شده خیلیها روبیاورند به ترجمه. از سوی دیگر، نبود نقد درست، اعتماد نکردن به نشریات، زمانی نشریات قابل اعتماد بودند، الان دور از جان شما نمیشود فهمید رفیقبازی است، یا جدی است. نقد آیین دوستیابی شده و کمتر واقعا نقد است. کمی آشفتهبازار است. من میدانم عمدتا یکچندم بعضی مترجمها هم فروش دارم، برایم مهم نیست. بعضیها زرنگ هستند و ظاهر را خوشخوان میکنند، اگر زاویهای هم دارد، میسایندش و «هلو برو تو گلویی» تحویل خواننده میدهند و… کار ظاهرالصلاح است و نمیشود فهمید چه بلایی سر کار اصلی آوردهاند.
سهم ناشر در این قضیه چقدر است؟
ببینید، ویرایش هم به این وضعیت بد ترجمه دچار است، ما ویراستار هم خیلی داریم. آن ناشری که دلسوزی دارد و هزینه میکند، ویراستار میگیرد. عده عظیمی ویراستار هستند که به نظرم حتی نسخهپرداز هم نیستند، نمونهخوانی هم بلد نیستند، چه برسد به ویرایش. بعضی ناشرها خودشان را بینیاز میبینند، حتی تحریریه هم ندارند و همینطور کار میکنند. ناشران استخواندارتر به این مسئله چند سالی است توجه میکنند، ولی در حد محدودی این اتفاق میافتد. ببینید، اینجور مو از ماست که من میکشم، ممکن است یکهو تعداد کتابهایی که درمیآید، به یکهزارم این برسد. شاید مشکل ما را پیوستن به معاهده کپیرایت حل کند. آن را هم نمیدانم چه میشود، چه کسی میرود با ناشر خارجی قرارداد میبندد، چه کسی تضمین میکند این ترجمه خوب است، آنقدر آنجا فارسیزبان داریم و استطاعت دارند که به ناشر خارجی کمک کنند که به این کتاب امتیاز نده، این مترجم را نپذیر؟ کمی پیچیده است، ولی آن موقع دیگر همه نمیریزند سر کارهایی که هرکه زودتر رساند، برنده است و… کمی ممکن است سروسامان بگیرد. الان با این آشفتهبازار امیدی ندارم. بیشتر وقتها حسرت میخورم، هیچ هم نمیگویم، یعنی نمیتوانم همه را نقد کنم، کار من نیست.
کتابهایی که میخوانید، بیشتر فارسی است یا انگلیسی یا…؟
مطالعه انگلیسیام بیشتر است. ترجمه خیلی کم میخوانم. سختم است به همان دلایل که دایم باید ویرایشش میکنم. بعضی مترجمها را میخوانم که ازشان یاد بگیرم، مثلا دریابندری و قاضی را میخوانم که فارسی است واقعا. از مترجمهایی که به نظرم خیلی دقیق و کاملا قابل اعتمادند، آقای نجفی، که فارسی شستهورفتهای دارد، و منوچهر بدیعی است. صالح حسینی هم دقیق است، اشتباه خیلی کم دارد، سالهای سال استاد ادبیات انگلیسی بوده، حالا ممکن است بعضیها فارسیاش را دوست نداشته باشند. بهطورکلی ترجمه کم میخوانم، مگر اینکه کتاب مهمی باشد و من دسترسی به اصلش نداشته باشم. فارسی هم رمانها و داستانهای فارسی که بشنوم خوب است یا نویسندهاش را از قبل بشناسم که این کارش را هم بخواهم بخوانم.
آیا مترجم هم سبک دارد؟
این هم داستان پیچیدهای دارد. من از آنهایی هستم که در این طیفی که یک سرش وفاداری بردهوار به متن اصلی است، یک سرش شلتاق کامل است، سعی میکنم آن وسطها بیشتر به سمت وفاداری قرار بگیرم. سعی میکنم سبکم در سبک نویسنده اصلی ذوب شود. برای خود لفاظی نکنم، سخت است، برای اینکه مثلا کلمهای برای من صوتش تداعیهایی دارد که برای دیگری ندارد، ممکن است من بیشتر از آن کلمه برای جاهای خاصی استفاده کنم؛ منظورم پسندهای شخصی است. من تا حد ممکن خودم را سرکوب میکنم، ولی درعینحال به زبان مقصد هم وفادارم. سعی میکنم چیزی خلق نشود، چیزی از زیر دستم درنرود که طبیعیِ زبان ما نباشد. نه، منظورم از وفاداری این نیست؛ وفاداری به هر دو زبان را در نظر دارم. اگر کارور ترجمه میکنم، اگر ویرجینیا وولف ترجمه میکنم، آیا اینها یک سبک دارند؟ خب ندارند. من امیدوارم نشان بدهم که او چطور نوشته، این چطور نوشته، نه اینکه من چطور مینویسم. اینجاست که سبک من در سبک نویسنده مستحیل میشود. سعی میکنم سایهروشن کلمات را در انگلیسی تا جایی که میفهمم، به فارسی منتقل کنم. مثل ضربالمثل است، در لایههای دیگر زبان قرار میگیرد نه کلمهبهکلمه.
چقدر تحصیلات رسمی دارید؟
کارشناسی ادبیات انگلیسی. ترم آخر بودم که ازدواج کردم، بعد دانشگاهها تعطیل شد. چند سال بعدش شنیدم که به رتبههای اول بورس میدهند، من هم دانشگاه تهران رفتم و گریان برگشتم و حالم بد شد (میخندد). سال ۶۴ و اینها بود. رفتم ببینم اصلا رتبه اول شدم یا نه، چون همیشه معدل الف بودم. دیدم بله، رتبه اول شدم که البته در همان گام اول یعنی معرفینامه علمی گرفتن از استادان باقیمانده در گروهمان ناکام ماندم. نشد و ماند…
ازدواج و بچهدار شدن روی کار تاثیر میگذارد، شما چه کار کردید؟
پوستم کنده شد. اوضاع هیچچیز خوب نبود، دهه ۶۰ بود. دخترم سال ۶۰ به دنیا آمده و پسرم سال ۶۱. خودمان مستاجر بودیم. هر دومان بیکار بودیم، خیلی سخت بود، برای همین الان اگر جوانها نق بزنند، میگویم کمی به خودتان سختی بدهید. درست است که حق هر آدمی در زندگی است که لااقل درآمد مکفی داشته باشد. حسرت من هم این بود که نمیتوانستم برای بچههایم وقت بگذارم، گاهی احساس گناه میکنم. داستانهای عجیب و غریبی داشتیم آن دوره… بچه دائم مطالبه میکند از شما، توجه میخواهد. برای همین من یاد گرفتم که در ساعتهای عجیب و غریب کار کنم. زمانی کارم اصلا شب بود، با اینکه صبحش هم باید ساعت یک ربع به هشت سرکار میبودم. من با ۳۴۰۰ تومان حقوق در سال ۶۲ شروع کردم، ۳۳۵۰ تومانش را باید اجاره میدادیم. سال ۷۰ که از آنجا آمدم بیرون، حقوقم هفت هزار تومان بود که داشتیم این خانه را میخریدیم. حقوق نسبتا پایینی بود آن زمان. گلشیری هم که کار نداشت. نمیدانم چطوری زندگی میکردیم.
وقتی جوان بودید و ترجمه را تازه شروع کرده بودید، از انتقادها نمیترسیدید؟
از مچگیری بیشتر میترسیدم. یادم است کتاب «مردی دیگر» که مصاحبه بود با گراهام گرین، این هم از آن کتابهاست که کشته شد و مرد… من تفنگ نمیدانم چه را نوشته بودم فلان، سپانلو در یک جمعی خیلی جدی گفت این چیه برداشتی نوشتی؟ این تفنگ حسن موسی است مثلا… من هم جوان بودم و بیاعتمادبهنفس… با خودم گفتم در تمام این کتاب این را دیدی و به یک جوان این را میگویی بیانصاف. جلو همه او را خیط میکنی…، ولی هیچوقت دیگر نشده، معمولا چیزهایی راجع به خود کتاب میگویند و آخرش هم که مثلا ترجمه روان است و فلانی مترجم خوبی است و… نقد به معنای واقعی انگشتشمار بوده است. ولی از این میترسم که گاف داده باشم. خشم نمیگیرم اگر کسی گافم را بگوید، جلوی بقیه نگوید. (میخندد)
اصولا بهعنوان یک مترجم پیش آمده که دو کار را با هم جلو ببرید؟
بله. ولی یکی جدی بوده، دیگری از آنها که ربط درونی با من نداشته. مثلا کتاب شهرسازی و معماری ترجمه میکردم و به موازاتش هم ادبیات. ولی کتاب اصلی آن ادبیات بوده برای من و البته هزار تا کار دیگر را همزمان با آنها پیش بردم.
تا حالا برخوردید به یک کتاب که خودتان ترجمه کرده باشید، الان دوباره کس دیگری آن را ترجمه کرده باشد.
نگاه نمیکنم، مبادا یک کلمه بهتر جایگزین کرده باشد (میخندد). من کار خودم را میکنم. حساس هم نیستم. مثلا از کارور من خیلی داستان خواندم و اینها را که دوست داشتم، ترجمه کردم. بعضی کارهای دیگرش را هم میپسندیدم، ولی نمیشد دستنخورده چاپشان کرد. من اولین ترجمه فارسی از داستان کارور را در مجله آدینه منتشر کردم. البته کی اول است مهم نیست.
میدانید چقدر شهرت دارید؟
شهرت به ما نمیگویند. به سلبریتیها و… میگویند. در یک قشر نازکی از کتابخوانها میدانم مشهور هستم.
برای شهرتتان چه کار کردید؟
احساس مسئولیت داشتم. آن قشر نازک را به این دلیل گفتم که من این زحمت را برای آنها میکشم، برای اینکه قدر میشناسند و تفاوت قائلاند بین ترجمه من و کسی که اینقدر وقت نمیگذارد، یا به مخاطبش احترام نمیگذارد، یا احساس مسئولیت نمیکند. خیلی وقتها مصاحبه یا مطرح شدن به این صورت برایم مهم نبوده. یک بار یک کتابفروشی به من زنگ زد که این کتابفروشی دارد بسته میشود، برای احیای اینجا میخواهیم شما یک روز بیایید اینجا که ما بگوییم شما میآیید، دیگران هم بیایند کتاب بخرند. گفتم من که آدم نمیکِشانم، شما بازیگری فوتبالیستی کسی بیاورید. گفتند ما کار فرهنگی میکنیم. گفتم چرا فکر میکنید کار فرهنگی کار مقدسی است، مثل اینها که فکر میکنند کار فرهنگی میکنند دولت باید بهشان رانت بدهد، خب نکنند. گفتم بعد هم این کار اشکالی ندارد، برای اینکه کتابفروشی سرپا بماند آنها را بیاورید در فرهنگ. واقعیت این است که میدانم اگر من بیایم بنشینم، چهار نفر هم نمیآیند. خب من آنطوری کشته مرده که ندارم. در نمایشگاه کتاب من دو ساعت در غرفه بودم، فوقش ۱۰، ۲۰ نفر آمدند، ولی در غرفه دیگر برای مجری تلویزیونی یا بازیگری که کتاب نوشته یا ترجمه کرده بود، کلی آدم صف کشیده بود. از نظر من هرکسی هرکاری که دلش بخواهد، آزاد است بکند، کیفیت کارش مهم است. حالا فروش کارش بالاست، باشد. برای من تقدیر یک آدمهای خاصی که برایم مهماند، مهم است. آنها بفهمند من چه کار کردهام، کافی است.
منبع چلچراغ ۷۵۴
کتاب مبانی ترجمه رو دوران دانشجویی از خانم طاهری کار کردیم . اگرجه حجم کتاب خیلی کم بود ولی چیزهای زیادی یاد گرفتم. امشب از تلویزیون بی بی سی برنامه ای درباره هوشنگ گلشیری میدیدم و متوجه شدم خانم طاهری و آقای گلشیری زن و شوهر بودن! خیلی برایم جالب بود. از خواندن این مصاحبه با خانم طاهری خیلی لذت بردم. بسیار منطقی و رک و بدون حاشیه حرف میزنن. من خودم گاهی ویراستاری متون انگلیسی انجام میدم. ولی من کجا و خان طاهری کجا! من قطره ای در دریا هم نیستم.