مجموعه داستان «سر سبیلهایت را نجو» نوشته فرحناز علیزاده
مصطفی بیان
سومین کتاب و دومین مجموعه داستان فرحناز علیزاده با عنوان «سر سبیلهایت را نجو» بهار سال ۹۶ توسط انتشارات مروارید منتشر شد. این مجموعه داستان شامل ۱۴ داستان کوتاه است که به قشرهای مختلف جامعه با مضامین طلاق، عشق، مرگ، بلا، کابوس، غم، جدایی و اعتیاد میپردازد.
نویسنده با خلق داستانهایش با زبانی ساده و یکدست به موضوعات اجتماعی، احساسی، انتقادی و روانشناختی جامعه اشاره میکند. نویسنده، اصولا با قضایا و مسائلی سروکار دارد که بیشتر بر اوضاع و احوال اجتماعی، فرهنگی و محیطی جامعه ما تمرکز مییابد و نویسنده در نشان دادن حوادث پیرامون خود غلو نشان نمیدهد، زیرا هدف نویسنده از نگارش این داستانها، اشاره به احوال جامعه ماست که تلنگری بر ذهن خواننده ایجاد شود. نویسنده به طرح مسائل اجتماعی و با لحن انتقادی و زبانی ساده و یکدست میپردازد. خواننده در داستانها نقطه اوجی را نمیبیند و نویسنده، خواننده را روی یک جاده صاف و مستقیم بدون هیچ دستانداز و چرخش به چپ یا راست به ایستگاه آخر میرساند. خواننده با خوانش داستانها تباهی و نارواییهای اجتماعی را میبیند، اما پاسخی برای آنها نمییاید. خواننده میپرسد: چرا و به چه علت این رویدادها رخ داده است؟ انگار نویسنده میخواهد فقط با قصه گفتن، حوادث درون و بیرون زندگیمان را یادآوری کند.
داستانهای «سه پله آخر»، «موزاییکهای لق»، «لبخند مریم» و «حالا بست نشستهام اینجا» از تعلیق انتظار برخوردار است. خواننده وقتی داستان را تا آخر میخواند که برای دانستن ادامه آن کنجکاو میشود.
داستانهایی با مضامین اجتماعی بهخصوص نقد اجتماعی، اگر بهطور یکنواخت پیش برود، خواننده را در همان سطرهای اول خسته میکند و رغبتی به خواندن آن باقی نمیماند. نویسنده باید رویدادها و مهرههای شطرنج را طوری کنار هم بچیند که خواننده با خواندنِ هر رویداد از خود بپرسد: «بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟» همین سوال باعث کشش و ایجاد رغبت برای خواندنِ ادامه داستان میشود.
خواننده خصوصا با وجود شبکههای اجتماعی از بحرانهای اجتماعی آگاه است و از نزدیک آنها را لمس میکند. بنابراین گاه نیاز به یادآوری صرف نیست، پس بهتر است که نویسنده، رویدادها را با یک بحران یا گره داستانی آغاز کند و در ذهنِ خواننده طرح مسئله ایجاد کند. خواننده کنجکاو با خوانش داستان منتظر است لایههای پنهان داستان را کشف کند.
شخصیتهای داستانی این کتاب مدام با خودشان کلنجار میروند: که مگر بدبختیای بزرگتر از این هم هست! درست است که دنیا هر کی به هر کی شده، ولی خب نبایستی بیحسابوکتاب شده باشه. (کدام یک مُردهتریم؟) خسته شدم از بس سگ دوی الکی زدم. کم آوردم، میفهمی؟ (صدای نالهها) باید صدقه بدهد تا بلاگردان شود و آه کسی گریبانش را نگیرد. (موزاییک لق) آقابابا میگوید: خاک سرد، آدم رو آروم میکنه. (سر سبیلهایت را نجو) این کابوسهای لعنتی هم دست از سرم بر نمیدارد. پُرِ دلشورهام. قلبم تند تند میزند. (چروکهای سبز و لجنی) از عاشق و معشوقهای زیادی شنیده بود که همان ماههای اول همدیگر را ول کرده بودند و هر یک سی خودشان رفته بودند. (لبخندِ مریمی) آخر آدم دردش را به کی بگوید؟ بیخود نیست که افتادم به وِروِر و هی مثل این دیوانهها با خودم حرف میزنم. (شش تایی میزایند) داد میزنم. عربده میکشم. سرم را میکوبم به دیوار. میکوبم. باز هم صدا هست .(قطرههای تازه خون) میپرسد: چرا کُشتیش؟! باید چه جوابی بهش میدادم، جز اینکه بگویم: مجبور بودیم. (حالا بست نشستهام اینجا)
نویسنده در داستانهایش تا حد امکان بهطور مستقیم شخصیتهایش را معرفی نمیکند، بلکه با بیان رفتار و حالتهای درونی و بیرونی، ویژگیهای شخصیتها را به خواننده نشان میدهد؛ شخصیتها باورپذیر هستند و خواننده با آنها همذاتپنداری میکند.
اورسن اسکات کارد (منتقد ادبی) در مقاله «ظریفترین نکتهها درباره شخصیتپردازی» در کتاب «حرفه: داستاننویس/ جلد دوم» مینویسد: «اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیتهای اصلی جلب شود و خواندن داستان را ادامه بدهد، شخصیتهای اصلی باید شخصیتهایی منحصربهفرد و مهم باشند.»
شماره ۷۰۷