غزل محمدی
شکمهایشان را حمل میکنند. شکمهای خالی. مریم تندی دستش را روی شکمش فشار میدهد که صدای گشنگی و قار و قور آبرویش را نبرد، اما دیر شده. ساغر که کنارش نشسته، جلوی خندهاش را میگیرد. دانشجوها دستهایشان را سایبان کردهاند که آفتاب تیز کلاس بدون پرده کورشان نکند. محبی از ذوق و جان کسایی میخواند و دستهایش را در هوا تکان میدهد.
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گلفروش گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل؟
مریم زیر لب میگوید: «گشنگی نکشیده این کسایی بفهمه سیم مهمتره یا گل! استاد خسته نباشی جان من ول کن دیگه!»
محبی دیوان را میبندد و میگذارد توی کیف سامسونتش. گشنگی امان نمیدهد. کلاس سریع تخلیه میشود.
***
«سبزیپلو با ماهی، سبزیپلو با گوشت، سبزیپلو با تن ماهی، سبزیپلو با مرغ. خدا را شکر سبزیپلو دوست دارم، وگرنه کارم ساخته بود. ساغر وسط راهروی طولانی دانشکده ادبیات ایستاده است و شکل و شمایل سبزیپلوها و قیمهها و فسنجانهای سلف را توی سرش که زیر یک مقنعه مشکی است، دوره میکند. روبهروی برد انجمن اسلامی منتظر مریم ایستاده است و سعی میکند از بالا که به شکمش نگاه میکند، آن را قلمبه نبیند. زور میزند که شکمش را تو بدهد. نفسش میگیرد و سرخ میشود. یکی از دخترهای کلاس که دارد از کنار هیبتش رد میشود، میگوید: «ساغر جون حالت خوبه؟ خیلی قرمز شدیا.»
ساغر زود شکمش را بیرون میدهد و نفس عمیقی میکشد: «نه نه چیزی نیست…»
آرام دستش را میگذارد روی شکمش و با ابروهای پت و پهنش اخم تاثیرگذاری میکند و میگوید: «این شکم اعتبار بازاره. این شکم یعنی حضور بیشتر تو جهان. یعنی اگه عاشق باشی، عاشق سنگینتری هستی. اگه درسخون باشی، حضور پرکنندهتری داری تو نیمکتهای کلاس. اگه…»
دست از توجیه کردن خودش برمیدارد. دستش را میکند توی جیبهای مانتوی سیاه و درازش که اندازه دو تا گونی است و حتی کتابهایش هم در آن جا میشوند. به ساعتش که آن را تا سوراخ آخر بسته، نگاه میکند. دوازده و نیم است و تا یک وقت دارند.
ساغر اینپا و آنپا میکند. دانشکده شلوغ است. خودش و مانتوی درازش را تاب میدهد. دو تا از این مانتوهای گشاد و سیاه دارد که حضور پررنگ و چاقالویش را کمتر نشان دهد. دارد زیر لب میگوید: «مریم بترکی. الان میره…» که مریم میپرد و دستش را میکشد به سمت در خروجی: «بدو بدو تا از سبزیپلو با تن ماهی جا نموندیم. آخ آخ خدا این علیمردانی رو خیر بده.» و برای اینکه شدت خیرخواهی به علیمردانی را حسابی به ساغر حالی کند، پایش را به زمین میکوبد.
…
ساغر یک نیشگون گنده از بازوی نرم مریم میگیرد: «کدوم گوری بودی؟ نمیگی غذاشو میخوره میره، نمیبینمش؟» و قدمهای سنگینش را تندتر میکند: «مریم من به نظرت چاق شدم؟» مریم کولهاش را کمی روی دوشش جابهجا میکند و میگوید: «چاق نشدی. چاق بودی.»
ساغر که از حمل چربیهای محبوب تنش در تند قدم برداشتن، لپهایش گل انداخته، نگاه چشمهای وزغی و عسلیاش را به سمت مریم پرتاب میکند و چشم نازک میکند.
تند راه میروند و موجهای تکرارشوندهای روی لپهایشان بالا و پایین میشود. نفسنفس زنان از سه تا پله حیاط پایین میروند و از کنار مجسمه فردوسی که چهار زانو نشسته است و شاهنامهسرایی میکند، رد میشوند. ساغر برمیگردد و با التماس رو به فردوسی میگوید: «ابوالقاسم جون رستم اینبار دعا کن بشه… من که میدونم اگه این بلای جونا رو یه ذره آب میکردم، شاید یه نیم نگاهی به سمتم مینداخت.» و چند لایه شکمش را با ناراحتی در دست میگیرد.
به سمت در ۱۶ آذر میروند. مریم ناله میکند: «ساغر به خدا جون ندارم تا ادوارد براون بیام. یه امروز رو میرفتیم بوفه. فدای سرم ۱۰ تومن میدادیم. یه نگاه به هیکل من بکن. خدارو خوش نمیاد تا سلف بیام.خیلی خستهام.»
ساغر دستش را میکشد: «نیست حالا من باربیام… بیا دیگه… رو گنج نشستیم که ۱۰ تومن رو حیف کنیم…»
کمی که جلوتر میروند، ساغر عشوهای که رو به خرکی بودن است، میکند و درحالیکه گردنش را کج کرده، میپرسد: «مریم حالا به نظرت از من خوشش اومده؟»
مریم: «مگه میشناسدت؟»
ساغر با ذوق محکم دو تا دستش را به هم میکوبد و میگوید: «اینستاشو فالو کردم.» و از ذوق قدمهایش را تندتر میکند. از دری که بالایش نوشته خروج وارد ۱۶ آذر میشوند و خودشان را به سمت سلف مهر حمل میکنند.
***
ظرفهای فلزی سه تا جا دارند. یکیشان که از همهشان بزرگتر است، برای برنج است و آن دوتای دیگر برای ماست و سوپ. ساغر و مریم عشق میکنند که غذایشان را آینه کنند و قیافههایشان را در ظرف ببینند.
مریم با آرنجش میکوبد به پهلوی ساغر: «ساغر جون من انقدر دید نزن. زشته خب.حداقل در خفا به افکار شومت بپرداز.»
ساغر موهای وزوزیاش را که از مقنعه بیرون زده، هل میدهد تو و درحالیکه لب و لوچهاش کش آمده، رو به مریم میگوید: «به نظرت رفته؟»
مریم: «نه پس شبم اینجا میخوابه.»
ساغر یکدفعه انگشتهای گوشتی و تپلش را در هوا تکان میدهد و دستش را میگذارد روی قلبش: «آخ آخ مریم منو بگیر.» مریم شانههای ساغر را میمالد: «خب باشه، حالا دیدمش. باید به جای این گلدونهای گل مصنوعی که بین دخترها و پسرها گذاشتن، دیوار میکشیدن که بیجنبههایی مثل تو بذارن آدم دو لقمه کوفت کنه.»
ساغر چند نفس عمیق میکشد. عرق کرده است. مریم اشاره میکند که تا غذا سرد نشده است، شروع کنند.
ساغر تندی موبایلش را از روی میز برمیدارد و دستش را میبرد بالا تا سلفی بگیرد. بلند، طوری که شخص مذکور هم بشنود، میگوید: «مریم جون بخند.» ساغر صورتش را کج و کوله میکند، چشمهایش را خمار میکند و لبهایش را غنچه.
عکس را که میگیرد، کف دستهای عرقکردهاش را میمالد به رانهایش. ساغر موبایلش را برمیدارد تا ببیند در کدام عکس کجتر افتاده که بگوید قشتنگتر است. ساغر عکسها را تند و تند نگاه میکند.
مریم دهانش را به اندازه غار باز کرده که قاشق پر از سبزیپلو را ببرد توی دهانش، که با جیغ ساغر قاشق از دستش ول میشود و میافتد روی زمین.
ساغر ساکت میشود. هیچچیز نمیگوید. میداند مریم انبار باروت است.
ساغر آرام دستهایش را روی شانه مریم میگذارد: «مریم جون. غلط کردم. بچگی کردم.»
مریم نفسهای عمیق میکشد.
ساغر گوشی را آرام میبرد جلوی چشمهای خونافتاده مریم: «مریم داره تو دوربین نگاه میکنه. وای خدا باورم نمیشه.»
مریم: «بدبخت نگاهش افتاده، وگرنه منظوری نداشته.»
یکدفعه پسر مذکور که نصف ساغر هم نیست، بلند میشود و با حالت تیتیش مامانیاش میگوید: «مو!» و مویی به درازی تار موی راپونزل از برنجش بیرون میکشد. ادامه میدهد: «ماشالا چه لخت هم هست. اون از غذای خوابگاه اینم از ناهار سلفمون.» چند تا از دخترها اصواتی که حاکی از چندش شدنشان است، تولید میکنند.
ساغر میزند روی لپش: «خاک به سرم، موی لخت دوست داره.» و موهای وزوزیاش را هل میدهد زیر مقنعهاش.
علی که به گفته مریم نام شخص مذکور است، غذایش را رها میکند و با دو پسر دیگر از سلف خارج میشود. مریم میگوید: «من خستهام، میرم خوابگاه.»
ساغر که هنوز هیچچیز نخورده، چند قاشق میچپاند توی دهانش و بلند میشود. جلوی در که از هم خداحافظی میکنند، ساغر به مریم میگوید امروز یه پست میذارم، بیا زیرش بگو: «واای خوشگلتر از تو ندیدم.» مریم کف دستش را میکوباند به پیشانیاش: «وای خدا مگه تو جادوگر سفیدبرفیای؟»
***
زیر عکسی که ساغر خودش را در آن کجوکوله کرده و پشت سرش همان پسر لاغر و دراز در دوربین نگاه میکند، چنین کپشنی آمده:
چندی است که زخمی قلبم را میآزارد. یکی از بقرنجترین وقایعی که از طفولیت تا کنون در رودخانه پرتلاتم زندگی تجربه کردهام، مویی بود به درازای اندوه دلم که امروز در غذای یکی از دانشجویان نخبه و بلند قامت کشورمان دیدم.
ما به کجا میرویم. اگر این دانشجوی خوشقدوقامت و شریف آن مو را قورت میداد، چه کسی پاسخگو بود؟
پس چه کسی گوشتها و لپههای قیمهها، لوبیاها و گوشتهای قورمهسبزیها را میخورد؟ والا ما که نمیخوریم. کیفیت غذاهای خوابگاه تا از کوی به خوابگاه برسد، بد میشود. این دانشجویان خوشقدوقامت خوابگاهی چه گناهی مرتکب شدهاند؟ چرا سیبهایی که با غذاها میدهید، یکی در میان گندیده است؟ اف بر ما… ما به کجا میرویم؟
و دو دقیقه بعد مریم کامنت میگذارد: زخم نه ضخم.
بغرنج نه بقرنج.
طلاطم نه تلاطم.
تو از کی تا حال دغدغه سلف پیدا کردی؟ مرسی از اینکه حرفهای منو کش رفتی. فردا کلاسهامون زیاده، بریم زیرج فلافلهاش سه تومنه و کلی ترشی جلوی دکهش چیده. میتونیم خودمونو خفه کنیم و در ضمن واای خوشگلتر از تو ندیدم…
شماره ۷۲۳