مرتضی قدیمی
شنبه
بردیا از ابتدای مهر امسال پیشدبستانی میرود و حوالی ۹ صبح آقای کامیاب، راننده سرویس دنبالش میآید. شیرین جون و مریم جون مربی پیشدبستانیاش هستند. یعنی بود و خوشبختانه عوض شد و الان الهام جون و سارا جون و آتنا جون هستند. رابطه خوبی با شیرین جون و مریم جون نداشت، اما عاشق الهام جون و سارا جون و آتنا جون است. خصوصا الهام جون که مربی اصلی است. سارا جون و آتنا جون با بچهها نقاشی و موسیقی کار میکنند. ساعت پنج با آقای کامیاب برمیگردد و تا خوابش ببرد، فقط از مربیهای جدیدش حرف میزند. دیوانه شدهام از دستش.
کلی طول کشید تا پیدایشان کردم و متوجه شدم الهام جون مسئول چه کاری است و آتنا جون نه.
کافی بود اشتباه کنم و مثلا بپرسم خب امروز سارا جون باهاتون زبان کار کرد؟
– وای بابا! سارا جون زبان کار نمیکنه. الهام جون مسئول زبانه. چرا اشتباه میکنید؟
یکشنبه
بردیا را بیدار کردهام تا حاضر شود و برود پیشدبستانی.
– بابایی؟
– بله؟
– زندگی خیلی آشغاله مگه نه؟
– نه. واسه چی؟
– به نظر من که خیلی آشغاله.
– مگه میشه با وجود الهام جون و سارا جون و آتنا جون آشغال باشه؟
– واقعا اگه اونا نبودن، من چهجوری تحمل میکردم؟
– پاشو داره دیرت میشه. آقای کامیاب الان میرسه.
– شما چه جوری تحمل میکنید؟
دوشنبه
بردیا از بین سارا جون و الهام جون و آتنا جون، آتنا جون را بیشتر دوست دارد و هر روز صبح هم برای خودش و هم برای او خوراکی میبرد.
– میشه بپرسم چرا هر روز هم برای خودت خوراکی میبری هم برای آتنا جون؟
– خب هر کی براش خوراکی ببره، میره کنار اون میشینه.
جواب کاملا قانعکننده بود و فکر میکنم چه کار سختی دارد آتنا جون اگر همه بچههای کلاسش همین احساسی را که بردیا به او دارد، داشته باشند.
سهشنبه
توی تاکسی نشستهام و مسافر کناریام با تلفن مشغول صحبت است. بیآنکه بخواهم، این جمله را میشنوم که به آن طرف میگوید: «چه خوشحالم یکی از چندتای زندگیم هستی.»
وقتی پیاده میشوم، به جملهاش فکر میکنم و فکر میکنم چه لذتی دارد داشتن چندتایی که از زندگیات باشند که بسیار تفاوت دارد با این که در زندگیات باشند.
چهارشنبه
– بابا؟
– بله؟
– ممکنه یه خواهشی بکنم؟
– بفرمایید.
– از سارا جون و الهام جون و آتنا جون بچههای کلاسمون دعوت کنم چهارشنبه که مامان دانشگاه است، بیان خونهمون؟
– نهخیر.
– وای.
– چی شد؟
– یادم رفت، اول باید اجازه میگرفتم بعد دعوتشون میکردم.
– به نظرت الان باهات چیکار کنم؟
– لبخند بزنید. آتنا جون میگه هر وقت عصبانی شدید، لبخند بزنید.
– فردا که رفتی با لبخند به سارا جون و الهام جون و آتنا جون بگو برنامه کنسل شد. بعدش هم باز لبخند بزن.
– چرا با من این کارو میکنید؟ چرا اجازه میدید من نابود بشم؟
پنجشنبه
پنجشنبه هفته گذشته یک سفر یک روزه به سمنان رفتیم. با اینکه چندین بار به سمنان رفته بودم، اما هیچوقت مقصدی برای تفریح و گردش نبود. اینبار اما با این هدف رفتم و از بازار شروع کردیم. هیچ فکر نمیکردم سمنان تا این حد نقاط دیدنی داشته باشد، از مسجد جامع با آن منار جنبانش گرفته تا خانههای قدیمی بادگیردارش. بیش از همه با دیدن اسکلت زن باردار با قدمت چهار هزار سال که آنچنان سالم در یک جعبه شیشهای در حمام پهنه نگهداری میشد، هیجانزده شدیم. زن نتوانسته بود وضع حمل کند و هنگام زایمان فوت میکند. او را به همراه جنین دفن میکنند و احتمالا به دلیل شرایط جغرافیایی اسکلت سالم مانده بود.
– بابا؟
– بله؟
– ما هم بمیریم، اینجوری میشیم؟
– میشه بری جاهای دیگه حمام را ببینی؟
– مناسب سن من نیست؟
– دقیقا.
– ولی فکر کنم خودتون هم ترسیدین. ابروتون داره میپره مثل وقتی میترسین.
– باشه خودمم هم ترسیدم. حالا میری؟
– چشم.
– رفتیم از اینجا بیرون، بریم فالوده بستنی بخوریم؟
– بله. پیشنهاد خوبیه.
واقعا نمیدانم ترسیده بودم یا نه. اما بهشدت تا ساعتی آن اسکلت که پاهایش را در شکمش جمع کرده بود فکرم را مشغول کرد.
البته که وقتی رفتیم شهمیرزاد با دیدن پاییزی دوستداشتنی فراموشش کردم. سفری کوتاه و دوستداشتنی بود. به نظرم تجربهاش کنید.
یک هفته از ماجرای آن اسکلت گذشته، اما همچنان نمیتوان فراموشش کرد.
شماره ۶۸۵