الیزابت گریور
مترجم: اسدالله امرایی
امروز صبح، دم دمای طلوع آفتاب، دراز که کشیده بودم و خوابم برد، مادربزرگم ربکا که دو سال پیش تو همین هفته مرده بود، به دیدنم آمد. او را توی اتاق میبینم، از کنار کسی میگذرم تا به او برسم. آن که از کنارش میگذرم، کیست؟ درست یادم نمیآید، فقط میدانم که زن درشتهیکلی است، پت و پهن با قیافه آلمانی، کسی که حس میکنم روزگاری خوب میشناختم. در واقع حالا فکر میکنم شاید مالی بوده، پرستار آلمانی مسنی که از مارا دختر همسایهمان نگهداری میکرد. وقتی که من دختر بچه بودم و مارا کودک، موقع قدم زدن دنبالشان میرفتم. مالی با کفشهای یغور کالسکه گنده را هل میداد و من پابرهنه، روی ریگها، شنها و آسفالت داغ راه میرفتم. یادم میآید که مالی و بچه را بیشتر از آنکه باید، دوست میداشتم، زیرا چیزهای کوچک و باارزش زندگی من بودند. در جسم لاغر و روح عصبی ده سالهام، احساس باخت میکردم. آنها را به خاطر مرتب بودنشان دوست داشتم. بچه موطلایی و تپل، با پاشنه لخت مثل رولت صبحانه از کالسکه آویزان بود. مسیری طولانی را پیاده میرفتیم، هر سه ما. گاهی تظاهر میکردم که بچه، بچه من است. پاییز و زمستان او را زیر شال افغانی کلفت میپیچیدم و کلاهش را پایین میکشیدم و برف را به لپ و دماغش میمالیدم. بقیه اوقات، خواهر من بود و مالی مادرم. در خانه مادر و خواهری داشتم که دوستم داشتند، اما در فاصله میان پوست من و آنها همیشه جا برای محبت بیشتر وجود داشت.
و بعد بزرگ میشوم، زنی کامل و آرام و آنقدر قوی که کالسکه را از شیب تپهها بالا ببرد. درباره گلهایی حرف میزنیم که سر راه میبینیم، هر بار که میایستیم، بازویم را مثل قدیمها میچسبد. خوب که نگاه میکنم، دستم انگار از وجود خودم خارج میشود و وقتی انگشتهایم را به عقب خم میکنم، مثل شاخههای سبز کوچکی میشود.
و بعد خم میشوم و دنبال مادربزرگم میگردم، فکر میکنم زیر ملحفهها پنهان شده است، خودش را مچاله کرده و کلک میزند و لابد میخواهد حقهای سوار کند. اما لایهها را که کنار میزنم، میفهمم که رفته است. همین امروز صبح زود از خواب میپرم، به علت دعوایی که توی حیاط چسبیده به حیاط خلوت خانه من راه افتاده. یک پسر و مادرش. پسر خشم ۳۷ سال فروخورده را خالی میکند. تنها میان ملحفههایم فرو رفتهام، میترکد. کلماتش تند و تیز است و چنان فشرده که احساس میکنم به نمایشنامهای از تنسی ویلیامز گوش میکنم. مجبورم در همان حال نیمهخواب به خودم یادآوری کنم که آنچه میشنوم، واقعیت دارد. میگوید: «سه پسر! تو سه پسر نداری. دو پسر و یک کیسه بوکس! تو مرا دوست نداشتی… بگو که هرگز دوستم نداشتی…»
سکوت، از سمتی که من هستم، صدایش مثل جیغ میشود، تقلیدی از صدای زنانه شده است. میگوید: «من به تو چی گفتم؟ هیچوقت دوستم نداشتی، از من بدت میآمد، چون پدر را دوست داشتم. پدر را دوست داشتم. اما تو همهاش میگفتی ویلی، ویلی، ویلی.» میخندد، مقطع و بلند و آهسته چیزی میگوید که نشنیدم. پسر داد میزند: «مهم نیست. محض رضای خدا، تو مادرم بودی.»
زن میگوید: «داد نزن.» از دور، احساس میکنم چه چیزی پسر را آتش میزند، صدای آرام و مسلط زن و تیزی خنک خندهاش، خود را به سمت او پرت میکند. انگار که زن دری فولادی باشد، دنبال جای ضربهای میگردد تا خودش را نشان دهد. با جوابهای لرزان و زمزمهوار. فکر میکنم مرد زخم و زیلی است. این تنها کلمهای است که درباره او به ذهنم میآید و گرچه زمانی که بلند میشوم تا از لای پنجره نگاه کنم، نمیتوانم آنها را از لای درختها ببینم، او را مرد میانسالی تصور میکنم، با هیکلی تنومند و صورتی پر از جوش و خال، اندازه کف دستی عرق از پشت پیراهنش پیداست. مردی با لهجه بوستونی و سر طاس که توی خواب دندان قروچه میکند. مادرش هم لابد زنی کوچکاندام و زیباست. موهایش فردار و روشن است، باید پیش-بندی تمیز و زبر بسته باشد و درحالیکه پسرش پایین پای او روی چمن ایستاده و دستهایش را تکان می-دهد، توی ایوان پشتی خانه نشسته است.
فقط شاید به خاطر این که صدای پسر زیادی بلند است، نصف حرفها را نمیگیرم. شاید منصفانه نباشد، روایت پسر را میگویم. بچه همیشه از پدر و مادر طلبکار است. هنوز از مادر خوشم نمیآید، طرف پسر هستم، هر چند خودش خبر ندارد که گوش ایستادهام. دراز میکشم، چیزی که به فکرم میرسد، این است: «به او رحم کن…رحم کن! نزدیکتر شو! یک قدم به طرف او بردار! همانقدر که او به عنوان یک بچه از تو دور شده، تو به او نزدیک شو…»
پسر داد میزند: «بگذار بشنوند…به درک! ۳۷ سال به خاطر این لحظه صبر کردهام. خدا میداند که همیشه تحقیرم کردهای…هر روز خدا، جلو همه گوش کن!» حالا، پسر ما همسایهها را خطاب میکند: «آهای؟»
او را مثل یک بچه کوچک میبینم که تاتی تاتی میکند، گاهی به طرف مادرش، گاه به عقب و بیشتر به سمت دستهای گشوده مادرش. میگوید: «نمیبینی هیچ برایم مهم نیست. کی صدایم را میشنود. همه عمرم منتظر این لحظه بودهام!»
میگوید: «نمیبینی هیچ برایم مهم نیست، کی صدایم را میشنود، همه عمرم منتظر این لحظه بودهام!»
کاسه صبر مادر لبریز میشود، صدایش را یک پرده بلندتر میکند: «کثافت برو گمشو! تخممرغ گندیده! از خانه من برو بیرون! گورت را گم کن. تو هم آدمی.»
هنوز داد میزند، توی صدایش زنگی از شادی است: «خوب اینکه بدتر شد! تو مرا بار آوردهای.»
بعد، لحنش نرمتر شد، من زور میزنم صدایشان را بشنوم. سرم را بالا میآورم و چشم تنگ میکنم تا از لای شاخ و برگها ببینمشان. بین من و آنها، پردهای سبز حائل است. سرانجام انگار اشک مادر درمیآید و به گریه میافتد، چون پسر میگوید: «ها ها نمردیم و از سنگ آب جوشید. یک عمر منتظر دیدن این صحنه بودم.»
باید دوباره به خواب رفته باشیم، زنگ تلفن کنار تخت از خواب بیدارم میکند، صدایی دلنواز، با لهجه فرانسوی غیرپاریسی میگوید: «الو…الو؟» وقتی میگوید مادر فرانسواست، هر چند به جا نمیآورم، میگویم: «آ وی یون ژور.» آه بلی روز بهخیر. به آخرین سفرم به فرانسه فکر میکنم. بهسرعت بر میزنم، به تمام مادرهایی که آنجا دیده بودم، مادری که پسرش میخواست امتحان انگلیسی بدهد، آن که دو پسر دوقلو داشت، مادر عروس، مادر داماد، مادر بچهای که وقتی آنجا بودم، از او پرستاری میکردم و… میگوید: «توی هواپیما… کنار هم بودیم.»
با من صمیمی بود. مرا تو صدا میکرد. سرش را کرده بود توی لپتاپ تا مجلهای را نگاه کند و دسته صندلی میانمان را بالا زده بود تا روی صندلی من جا شود. هم دلم میخواست با او حرف بزنم، هم دلم نمیخواست. دلم میخواست بپرسم دختر دارد یا ندارد و آیا دخترش، دختری دارد یا نه. فهمیدم کی نانم را از بشقابم برداشت، جوری که انگار ما صد سال است همدیگر را میشناسیم و مرا به گوشه صندلی خود فشار داد. به بوستون که نزدیک میشدیم، در آیینه دستیاش، چشمها و لبهایش را نگاه کرد. گفتم: «لابد خوشحال هستید که بعد این همه مدت پسرهایتان را میبینید؟ چند وقت است آنها را ندیدهاید؟»
حرفم را اصلاح کرد و نفس عمیقی کشید. باز هم هلم داد: «پسرم… باورش نمیشود که از وقتی رفته، مادرش داغون شده. زئیر کشور قشنگی است. باید بیای ببینی. من همه جا را نشانت میدهم.»
امروز صبح، پشت تلفن، به من میگوید که برای من هدیهای دارد. میگویم نه، لازم نیست. اما میگفت چرا، هدیه ناقابلی است که از زئیر برایم آورده است، آ تو پتی کادو. میگویم: «ممنونم، نیازی نیست، اما میتوانیم برای قهوه قرار بگذاریم؟» پشت صدایم، دو من خوابیده؛ من تنهای ماجراجو که میخواهد با زنی قرار بگذارد که پسرش آن ور زندگی میکند، و دیگر منی که دزدانه به زندگی غریبهها نگاه میکند و سعی میکند مرا عوض کند، از من چیزی میخواهد و مرا به گوشه صندلیام میراند.
زن میگوید نه، نمیتواند، فردا به خانهاش برمیگردد. اما هدیه را میگذارد پیش پسرش سر ساعت شش غروب به من زنگ میزنند. آیا آن موقع خانه هستم؟ پسرش آدرس خانهاش را خواهد داد.
میخواهم بگویم این هدیه چه معنایی دارد؟ یعنی از من میخواهد پسرش را ببینم تا زنش بشوم؟ در هواپیما از من پرسید بچه دارم یا نه، شوهر کردهام یا نه (هر دو پرسیدند؛ هم او، هم آن بیوه اهل نانسی) و وقتی گفتم نه، مختصر اخمی کرد. یا شاید میخواهد مرا به آیین مسیح درآورد. یا اینکه این هم یکجور عادت بود. نگاهی به حقیقت در دنیایی به این کوچکی که فاصلهها ناچیز میشود، شاید من دختر او باشم و او مادر من، پسر شاید کنارش میماند؛ شاید مادربزرگ من همه بچههایش را به یک اندازه دوست داشت و نمی-مرد. مرا با استخوان رها میکرد که دستهای شفابخش او را میطلبید تا آنها را تبدیل کند به شاخههایی سبز و تازه. بعد، پارچهای به رنگ روشن را از زیر تصویر میکنم؛ یک جور پارچه که مادربزرگم به صورتش میچسباند و به دهانش فشار میداد، پارچه نخی زیبا، با رنگهای درخشان که انگار روی سلولهای برگی که تازه جوانه زده، تکثیر میشد. میگویم بله. فکر میکنم خانه باشم.