تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۶/۱۵ - ۰۸:۰۴ | کد خبر : 8000

سیاه و سفید

اینستادرام مریم عربی روز رفتنت در عین سادگی، عجیب بود؛ شاید به خاطر جزئیات ساده‌ای که عجیب توی ذهنم حک شده. مامان خورش قیمه بادمجان درست کرده. سر ظهر دارد بادمجان‌های برشته را به خورش روغن‌انداخته اضافه می‌کند که تلفن توی اتاق خواب زنگ می‌خورد. مامان غر می‌زند که باز کی با تلفن بی‌سیم چهار […]

اینستادرام

مریم عربی

روز رفتنت در عین سادگی، عجیب بود؛ شاید به خاطر جزئیات ساده‌ای که عجیب توی ذهنم حک شده. مامان خورش قیمه بادمجان درست کرده. سر ظهر دارد بادمجان‌های برشته را به خورش روغن‌انداخته اضافه می‌کند که تلفن توی اتاق خواب زنگ می‌خورد. مامان غر می‌زند که باز کی با تلفن بی‌سیم چهار ساعت حرف زده و بدون شارژ ولش کرده به امان خدا. خانه بی‌قواره و دراز است و اتاق خواب انگار ته دنیا. تا غرغرهایش ته بکشد و سلانه‌سلانه با زانوی درب‌وداغان خودش را به ته دنیا برساند، تلفن قطع می‌شود. باز غر می‌زند که توی این خانه بمیری هم یک نفر نیست آب دست آدم بدهد. از اتاقم در آن سر دیگر دنیا می‌زنم بیرون، دنبال تلفن بی‌سیم. یادم می‌آید صبح، قبلِ بیرون زدن از خانه، روی کاناپه لم داده بودی و ۳۰، ۴۰ دقیقه پشت سر هم شماره مطب دکتر قلبت را می‌گرفتی. تلفن را زده بودی روی بلندگو و صدای بوق اشغال خانه را گذاشته بود روی سرش. آخر سر با بدخلقی تلفن را پرت کردی روی میز و زیرلب به منشی پرچانه مطب بد و بی‌راه گفتی. بعد شلوار مخمل کبریتی شکلاتی‌ات را از روی شلوار راه‌راه خانه پایت کردی و پیراهن چهارخانه آبی و طوسی را روی زیرپوشت پوشیدی. همین‌طور که با اخم دکمه‌های پیراهنت را می‌بستی، چشمم به یقه آویزان زیرپوش سفیدت افتاد و لکه درشت خیسی که درست زیر یقه‌ گل و گشادت جا خوش کرده بود. فکر کردم احتمالا به خاطر مسواک سرسری اول صبح باشد. نمی‌دانم چرا یک‌دفعه دلم برایت سوخت. فقط دو تا جمله گفتی و از خانه زدی بیرون. «من یه سر می‌رم بیرون. زود برمی‌گردم.» مامان داشت لپه‌ها را توی پیاز داغ و زردچوبه تفت می‌داد. چند دقیقه بعد همین‌طور که خورش را توی زودپز بار می‌گذاشت، گفت: «معلوم نیست امروز چشه. از دنده چپ بلند شده.»
یادم می‌آید تلفن دوباره زنگ خورد. از ترس غرغرهای مامان، خودم را از این سر دنیا به ‌سرعت باد رساندم به آن سر دنیا. شماره موبایلت درشت افتاده بود روی صفحه تلفن. صدای آن طرف خط آشنا نبود. دلم هری ریخت. از این‌جا به بعدش همه چیز انگار توی خواب گذشته باشد. جزئیات یک‌دفعه بی‌اهمیت شد و جایش را به یک‌سری تصویر کلیِ درهم و برهمِ سیاه و سفیدِ تار داد. انگار صحنه‌های ترسناک و خشن یک فیلم سیاه و سفید را زده باشی روی دور تند. بعد یک‌دفعه همه چیز متوقف شد. من بودم و موهای آشفته و چشم‌های یخ‌زده و ژاکت زبر مشکی و تراس خانه و ساختمان‌های سیمانی روبه‌رو. جزئیات دوباره جان گرفتند. پیراهن چهارخانه‌ات روی جالباسی، مسواک کهنه‌ات جلوی آینه دست‌شویی، شماره پرونده چهاررقمی‌ات روی کارت مطب دکتر، تلفن بی‌سیم بدون شارژ، قیمه بادمجان ماسیده توی زودپز، خانه بی‌قواره. همه بدون رنگ. فقط سیاه و سفید.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. امیر حسینی
    15, شهریور, 1399 17:03

    عالییییییییی

    ممنون

    روح شون شاد، تمام کسانی که‌ چقدر به ما نزدیک بودن و، ما – تقریبا هیچوقت – حواس مون بهشون نبود!!

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟