ابراهیم قربانپور
شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
گلفروشی محله ما خیلی با آداب مشتریمداری این مغازههای باب روز موافق نیست. یکی از نشانههای این عدم توافقش این است که معمولا اجازه نمیدهد آنها خودشان گلشان را انتخاب کنند و او برایشان تصمیم میگیرد که کدام گل مناسبتر است. معمولا هم مخالفت با تصمیمات او به نتایج خوبی منجر نمیشود. یعنی اگر گلی را که او توصیه کرده نخری، آنقدر بد آن را تزیین میکند که خودت به این نتیجه برسی که او از اول تشخیص درستتری داشته و البته در این لحظه دیگر پشیمانی سودی ندارد، چون او دیگر توصیههای کارشناسانهاش را در اختیار کسانی که از اول به او اعتماد نکردهاند، نمیگذارد.
خواهرم چند باری که تهران آمده است، با این توجیه بازمانده از صداقت شهرستانی که «گناه داره مشتریاش کماند» از او خرید کرده است و او هم دو سه باری ما را با هم دیده، برای همین خیال میکند نامزد همدیگریم. دفعه آخر خواهرم تنهایی رفته بود سراغش. چندتایی گل برداشته بود. یکهو آقای فروشنده درآمده بود که «خانم این گلا گرونند. اگر برای این پسره نامزدت میخوای از اینا بردار که ارزونند. اون همینم از سرش زیاده.»
سهشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۴
دغدغه عمده مادر من در همه حال دغدغه ناهار است. یعنی در میانه هر بحران، هر مصیبت یا هر دردسری مهمترین مسئلهاش این است که ما ناهار خوردهایم یا نه. مثلا روزی که من از سر جلسه کنکور برگشتم، قبل از اینکه خواهرم بتواند بپرسد امتحان را خراب کردهام یا نه، بلند گفت: «بیا ناهار.» خواهرم در خوابگاه دانشگاه آبلهمرغان گرفته بود، طوری که مجبور شده بودند قرنطینهاش کنند یک گوشه تا با بقیه دانشجوها تماس نداشته باشد. خواهرم زنگ زد و نزدیک یک ساعت با مادرم درددل کرد که نگران است جای لکهها روی صورتش بمانند و از بدعهدی روزگار شکایت داشت که چرا در همان دوران کودکی آبلهمرغان نگرفته است تا از شرش خلاص شود. وقتی همه درددلها تمام شد، مادرم همینطور که آه میکشید، گفت: «حالا ناهار چی خوردی؟»
القصه یک بار با موتور تصادف کرده بودم و ضارب مستقیم از راه مرا برد بیمارستان. توی بیمارستان اصرار کردند که بهتر است به یک نفر آشنا زنگ بزنم. شماره خانه را دادم تا به مادرم زنگ بزنند و اگر لازم است خبرش کنند. پرستار رفت تلفن زد و برگشت زود جای زخمم را بخیه زد و زود مرا راهی خانه کرد. وقتی داشت برگه ترخیص را میداد دستم، گفت: «به اون خانومی که توی خونهتونه هم بفرمایید بالاخره توی بیمارستان یه چیزی پیدا میشه بدیم مریضا بخورن.»
دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
پدرم استاد انجام دادن کارها در بدترین موقع است. همهاش هم از سر عمد نیست. خیلی وقتها برایش تصادفی پیش میآید. مینشیند یک کاری انجام بدهد که همان موقع هنوز شروع نکرده، یک اتفاقی برایش میافتد. همان روزی که تصمیم میگیرد فلان رفیقش را ببرد باغ توت بتکانند، توفان میشود. همان شبی که تصمیم میگیرد لولهکشی خانه را بریزد به هم و بدهد دست لولهکش، یک نفر در خانه اسهال میگیرد. همان روزی که تصمیم میگیرد فلان اتاق خانه را رنگ بزند، یکهو یک مهمان چندروزه از راه میرسد یا چیزهایی از این دست.
بالای سر راهپله خانه یک تیغه بود که هر کس قدش ۱۰ سانت از ماکسیمم قد خانه ما بلندتر بود، حتما به آن برخورد میکرد. پدرم میخواست آن تیغه را بردارد، اما نگران بود اگر به آن دست بزند، همان وقت یک مهمان ناخوانده از راه برسد. یک بار شب ۲۹ اسفند نیت کرد بالاخره سراغش برود و کار را تمام کند. مطمئن بود که آن ساعت دیگر غیرممکن است مهمان بیاید، چون حتی اگر کسی هم قصد داشته باشد به مهمانی بیاید، میگذاردش برای فردا و عیددیدنی. همین که تیغه را پایین ریخت، زنگ در خانه را زدند. پدرم همینطور که روی چهارپایه تیشه به دست ایستاده بود، بلند داد زد «ابراهیم ببین این کیه که از تو هم بیموقعتره؟»
شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
من حسابدار ساختمانمان هستم. از دو سال پیش. در جلسهای که من را بهعنوان حسابدار انتخاب کردند، خودم حضور نداشتم. این شد که هیچوقت نفهمیدم معیارشان برای انتخاب من چه بود. تا مدتی فکر میکردم دارند صداقتمان را امتحان میکنند، بعد کمی بیشتر که فکر کردم، دیدم احتمالا دنیای واقعی نباید اینقدر شبیه سریال «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» باشد. گمان دومم این بود که علت انتخابم این است که تشخیص دادهاند چون زن و بچه ندارم، سرم از بقیه ساکنان خلوتتر است و بهتر میتوانم به کارها برسم.
یکی دو ماه اخیر سرم شلوغ بود و معمولا نوشتن قبضها طول میکشید. از جناب سرهنگ، همسایهمان که با حفظ سمت جناب سرهنگی رئیس خودخوانده هیئت مدیره مجهولالهویه ساختمان هم هست، خواستم کس دیگری را به جایم منصوب کند. عارض شدم که «میبینید که سرم آنقدرها هم خلوت نیست.» بعد از کمی تعارفات معمول درآمد که «ما با سر شلوغی و خلوتی کاری نداریم. دیر و زود بالاخره کارها انجام میشه. برای ما مهم این بود که پول ساختمان رو بدیم دست یک آدم معتمد که شما الحمدلله اصلا جنم دزدی و تقلب ندارید.» بعد برای اینکه مطمئنترم کند که قیافهام به اندازه کافی چلمن است، گفت: «این را از تجربه کار در ارتش میگویمها!» و رفت.
شماره ۷۱۳