ابراهیم قربانپور
شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
در اتوبوس از میدان انقلاب به سمت خانه بهطور تصادفی با آقای ف. (همسایهمان که کارمند بخش اداری نیروی انتظامی است؛ دفعه آخر است که توضیح میدهم!) همسفر شدم. تا وقتی در خانه هستیم، فقط جناب سرهنگ (همسایه دیگرمان) را در حدی میبیند که با او همکلام شود. باقی همسایهها را در حد اشیای اضافه میبیند. در اتوبوس ترجیح داد به جای گشتن دنبال گوشی که ارزش شنیدن حرفهایش را داشته باشد، به نزدیکترین گوش آشنایی که میدید، قناعت کند. میانه کلام پرسید: «شغل حضرتعالی چیست؟» صرفا برای آنکه اگر میگفتم بیکار ممکن بود شروع به نصیحتم کند، درآمدم که نویسندهام. گفت: «عجب! عجب! پس با هم یکطورهایی همکاریم.»
چهارشنبه ۱۸ دی ۱۲۲۹
داستان انتشار روزنامه «وقایع اتفاقیه» برای خودش یک کمدی حسادتبرانگیز است، از آن نوعی که هر نویسنده مدعی طنز توی دلش میگوید چرا به ذهن من نرسیده بود. البته که طبعا باید روزگار نشر روزنامه را هم در نظر گرفت و اینکه لابد حرکت رو به جلویی بوده است و احتمالا از صدقهسری همین روزنامه است که بعدتر روزنامههای دیگر تاسیس شدهاند و الخ! منتها این وسط از بعضی چیزهایش نمیشود ساده گذشت، مثلا اینکه در شماره هفتم آن نوشته بودند:
«از آنجا که همت خسروانی اعلیحضرت پادشاهی مصروف به تربیت اهالی و اعیان و رعایا و تجار و کسبه دولت خود است که بر دانش و بینش آنها بیفزاید که از داخله و خارجه خبردار باشند، لهذا به انتشار آن روزنامه به ممالک محروسه فرمایش فرمودند تا اطلاع آگاهی و دانایی بینایی اهالی این دولت علیه بیشتر شود.»
که به زبان آدمیزادش میشود اینکه پادشاه دستور داده است این روزنامه را منتشر کنند تا مردم را آگاه کند. آن وقت یکچهارم حجم روزنامه اختصاص داشته است به اندرونی همایونی، یعنی همان زمان بیدار شدن و سبیل اصلاح کردن و باد گلو یا جای دیگر دادن همایونی. قیمت روزنامه هم چیزی بوده است نزدیک ۱۰ شاهی که با آن نزدیک نیم من (سه کیلو) گوشت میدادهاند. یعنی با احتساب قیمت روز گوشت بیش از ۱۰۰ هزار تومان. حالا اینکه کدام رعیتی داشته است نزدیک ۱۰۰ هزار تومان برای اطلاع از اوضاع مزاجی اعلیحضرت همایونی خرج کند، خدا عالم است. برای همین خرید روزنامه را برای بعضی چاکران و اطرافیان اجبار کرده بودند و نخریدن آن میتوانست دودمان بر باد بدهد. در شماره سوم روزنامه آمده بود:
«از یمن طالع فیروزی مطالع و اقبال بیهمان سرکار اعلیحضرت پادشاهی هوای دارالخلافه طهران در این اوقات به طوری خوب و خوش میگذرد که برف به آن شدت در سه چهار روزه به کلی از اطراف و حول و حوش رفت.»
اینکه اعلیحضرت از کدام عضو همایونی برای آب کردن «برف به آن شدت» استفاده کردهاند، هنوز برای نگارنده روشن نیست.
جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۱
منطق فیلم دیدن پدرم بسیار ساده است. دو سه دقیقه به تلویزیون نگاه میکند و بعد میپرسد: «خوبها کدوماند؟» یا «بدها کدوماند؟» به همین سادگی! یعنی معتقد است هر فیلم جدالی است بین خوبها یا بدها و بهتر است کارگردان اینقدر عرضه داشته باشد که با رنگ لباس، شکل آرایش مو یا لهجه یا یک چیز دیگر تکلیف خوبها و بدها را درست روشن کرده باشد.
منطق فیلم دیدن مادربزرگم از آن هم سادهتر بود. میپرسید: «ایرانیها کدوماند؟» یا «عراقیها کدوماند؟» یعنی معتقد بود هر فیلم تاریخ سینما داستان جنگ میان ایران و عراق است و طبعا ما باید طرفدار ایرانیها باشیم.
در ایام نوجوانیام یک بار تلویزیون داشت «صلات ظهر» فرد زینهمان را نشان میداد. مادربزرگم که نوبتی در خانه بچههایش میماند، همان سوال معروفش را پرسید. از سر بیحوصلگی گریس کلی را نشان دادم و گفتم: «اینها عراقیاند.» مادربزرگم یکی دو دقیقهای گریس کلی را نگاه کرد، بعد گفت: «الله اکبر! خب معلومه چرا نزدیک بود اهوازو بگیرند.»
چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۳
سینمای شهر ما چیزی بود (و هست) مابین سینما، سالن تئاتر و تالار اجتماعات. مدیرانش میآمدند و میرفتند و سینما همان چیزی بود که از پیش بود. یکی از مدیرانش، حسب تصادف یا شاید شعور، برای چند ماه سینما را رونقی داد و تنوع فیلمها را بالا برد، این شد که پای ما هم به سینمای شهرمان باز شد. اواسط فیلم بود که خانوادهای که پشت سر من بودند، در قابلمه کتلتشان را باز کردند و مادر خانواده شروع کرد به درست کردن ساندویچ. مراحل مختلف بوی کتلت، خرت خرت خوردن خیار شور و آروغ زدن بعد از نوشابه به ترتیب داشت سپری میشد که یکهو یکی از پسربچههای خانواده نوشابهاش را تکان داد و فواره گاز نوشابه را به سمت ساکنان بینوای ردیف جلو گرفت.
بعد از پایان فیلم من پیش کنترلچی و فروشنده بلیت (هر دو یک نفر بودند) رفتم و به این شکل سینماداری اعتراض کردم. کنترلچی با دقت به حرفهای من گوش داد و قرار شد حتما به این وضعیت رسیدگی کنند.
کردند. از فردایش بزرگ پشت در سینما نوشتند: «سینما یک تفریح خانوادگی است. از پذیرش افراد مجرد معذوریم.»
شماره ۶۹۳